گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
قمر بنی هاشم
جلد دوم
بخش پنجم : كرامات قمر بنى هاشم عليه السلام (شامل 240 كرامت


. اين بركت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بود
دانشمند محترم ، فاضل فرزانه ، حجه السلام و المسلمين آقاى حاج سيد محمد جلالى مرقوم داشته اند:
در 14 رجب سال 1356، بعثيها به مدارس علميه نجف اشرف حمله بردند و عده اى از طلاب - از جمله بنده - را دستگير كردند. بعد از سه ماه شكنجه و آزار در نجف و بغداد، ما و چند تن ديگر ار به جرم مخالفت با بعثيها محكوم نمودند و مقرر شد كه ما را اعدام كنند. شب آن روزى كه حكم به ما ابلاغ شد، بنده و شيخ حسين حليمى - كه اهل عربستان سعودى بود - متوسل به فاطمه زهرا عليهاالسلام و حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شديم و روضه اباالفضل العباس عليه السلام را خوانديم . بقيه در اين صدد نبودند، فرداى آن شب به طور معجزه آسا دستور آمد كه بنده و آقاى شيخ حسين را آزاد كنند، و اين به بركت حضرت صديقه طاهره سلام الله عليها و باب الحوائج اباالفضل العباس عليه السلام بود. بقيه در 18 ذى القعده اعدام شدند، خداوند همه آنان را غريق رحمت كند و تقاص ‍ خونشان را از جنايتكاران بعثى بگيرد.
اسباب شفاعت


عباس ! دلى كه پاى بست تو بود


مشتاق لقاى حق پرست تو بود


امروز چه كرده اى ، كه فردا زهرا سلام الله عليها


اسباب شفاعتش ، دو دست تو بود؟

2. توسل به حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليها و احاله به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عباس شيخ الرئيس كرمانى ، حامى و مروج مكتب محمد و آل محمد صلى اللّه عليه و آله در تاريخ 31/4/76 مصادف با ليله ميلاد حضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و امام صادق عليه السلام كرامت زير را در شهر مقدس قم به درخواست حقير مرقوم داشته اند:
در حدود سال 1332 هجرى شمسى حقير كه طلبه علوم دينى بودم و در محضر والد گرامى و ساير اساتيد حوزه علميه در كرمان به تحصيل اشتغال داشتم ، ناگهان سوزش شديدى در ناحيه شكم (بخش سمت راست پايين قفسه سينه ) احساس كردم . براى معالجه ، به تعدادى از اطبا مراجعه كردم ، اما آزمايشات ، راديو گرافى ها و معالجات ، هيچكدام در تشخيص صحيح مرض و رفع ناراحتى ام ، موثر واقع نشد. احتمال وجود تومور، زخم اثنى عشر....و پيشنهاد ريسك در جراحى با درصد موفقيت كم ، نظرياتى بود كه اطبا مطرح مى كردند. شدت ناراحتى و مستمر بودن درد، به حدى بود كه آرزو داشتم ساعتى مرا راحت بگذارد. در همين اوان كه در 24 سالگى به سر مى بردم ، براى ادامه تحصيل و تكميل دروس به قم ، عش آل محمد عليهم السلام ، مهاجرت كرده ، در اين مكان مقدس سكنى گزيدم . بديهى است معالجات كماكان ادامه داشت و در ضمن معالجات ، از دعا و توسل فراوان نيز غافل نبودم . تا اينكه روزى در جوار ضريح مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليها، به اميد استشفا، توسلى شديد به آن بى بى بزرگوار سلام الله عليها پيدا كردم . شب هنگام در عالم رويا ديدم شخصى گوسفندى سرخ مو به من نشان داد و فرمود: نذر كن براى حضرت ابوالفضل العباس سلام الله عليه گوسفندى ذبح كنى ، بهبودى خواهد يافت ) آنگاه مرا مخاطب قرار داده و فرمود: (نگويى خواب مى بينم ) و سه مرتبه اين جمله را تكرار نمود (كنايه از اينكه بى اعتنايى نكنى )
به محض بيدار شدن ، همان گونه كه امر شده بود نذر كردم . نه تنها تا آن زمان خوابى به اين وضوح نديده بودم بلكه اصولا به اهميت و آثار شگفت نذر واقف نبودم ، چرا كه بعد از آن ، ظرف مدت زمانى كوتاه ناراحتى ام مرتفع گرديد.

بر آن باب حاجات خلق خدا


ز دنيا و از اهل دنيا درود

از قضاى روزگار، آن سال براى آب و آش حسينى عليه السلام موقوفه ) دهستان تيكدر گوسفندى كسر داشتند. بنا به نذرى كه داشتم در خواست كردم گوسفند مزبور را تهيه كنند و تذكر دادم كه چنانچه سرخ مو باشد بهتر است . جالب توجه اينكه ، عين همان گوسفندى را كه در عالم رويا ديده بودم برايم آوردند. به مبلغ سى و پنج تومان (سيصد و پنجاه ريال ) آن را خريدارى و به نيت قمر بنى هاشم سلام الله عليه هزينه كردم . اگر چه دستور نذر مربوط به همان يك نوبت بود ولى به بركت اين تفضل حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليها و احاله به حضرت ابوالفضل العباس سلام الله عليه ، از آن پس بيش از چهل سال است كه هر ساله به نام باب الحوائج ابوالفضل العباس عليه السلام جلسه روضه اى هم برپا مى كنم و بدين وسيله عرض ارادت كرده و به آستان مقدس حضرات عليهم سلام الله تقرب مى جويم . مزيد بر توفيقات آنكه ، سنوات اخير از روز تاسوعاى حسينى به مدت 3 الى 4 روز (روز اول به نيت حضرت ابوالفضل العباس سلام الله عليه و روز عاشورا به نيابت حضرت بقيه الله الاعظم سلام الله عليه روضه حضرت سيدالشهدا امام حسين سلام الله عليه و بعد به نيت حضرت زينب سلام الله عليها) جلسات بسيار مفصلى در منزل بنده اقامه مى شود و ضمن اطعام هزاران دلداده كوى حضرت ابى عبدالله الحسين سلام الله عليه تبركا و تيمنا، با شركت و عزادارى دستجات سينه زنى و نوحه خوانى و قرائت زيارت عاشورا و وعظ و روضه خوانى مراسم سوگوارى آل الله عليهم سلام الله به احسن وجه برگزار مى گردد و كرامات حضرات عليهم سلام الله شامل حال همگان شده و عنايات خاصه را عده اى درك و از آن بهره مند مى گردند.
ليله ميلاد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و حضرت امام جعفر صادق سلام الله عليه مطابق 31/4/76 اين سطور بنا به درخواست خطيب شهير حضرت حجه الاسلام حاج آقاى شيخ على ربانى خلخالى در قم مقدس ‍ قلمى گرديد.
عباس شيخ الرئيس كرمانى
وفايت را


وفايت را بنازم اى ابوالفضل


صفايت را بنازم اى ابوالفضل


نمى دانم كجايم از غم تو


عراقم يا حجازم اى ابوالفضل


جدا ديدم چون از تن دستهايت


ز عمرم بى نيازم اى ابوالفضل


نپايم جز دو ساعت بعد مرگت


ببين عمر درازم اى ابوالفضل


لب تشنه گذشتى از لب آب


شهيد سرفرازم اى ابوالفضل


بدادى هستى خود باز دادى


دو دستت پاكبازم اى ابوالفضل


وجودت موج غيرت بود و جرات


برى از كبر و آزم اى ابوالفضل


جهان را غرق حيرت كردى از خود


بخواب اى سرو نازم اى ابوالفضل


ز پرچمدارى تو پرچمم گفت


همى در اهتزازم اى ابوالفضل

3. پسر بچه هندى شفا مى يابد
جناب حجه الاسلام و المسلمين آيه الله آقاى حاج سيد طيب جزائرى طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام دو كرامت مرقوم داشته اند: 1. اين قصه تقريبا در سال 1325 شمسى واقع شده است ، وقتى كه در هند (شهر لكنهو) اقامت داشتم و تازه در بهار نوجوانى قدم گذاشته بودم . ولى بهارى كه براى من بدتر از خزان بود، زيرا كه آن وقت انواع و اقسام مصائب و آلام بر وجودم هجوم آورده بودند، از جمله آنها اين بود كه ، مرضى گرفته بودم كه اطبا از علاج آن عاجز بودند و من از زندگى مايوس بودم . آن وقت به خود گفتم كه : چنانچه علاج اين همه آلام و گرفتاريها را يكجا مى خواهى ، به كربلا برو و خودت را به زير آن قبه انور برسان كه خدا در آنجا وعده به اجابت و حصول مدعا را داده است . بنابراين خود را - از جمله علايق رسته و كمر همت بسته - بعد از طى مراحل و عبور از مشاكل ، به كربلاى معلى رساندم .
رسيدن به كربلا معلى
آه ! چگونه بگويم كه لحظه اى كه به كربلا رسيدم بر من چه گذشت ؟ وقتى كه آن گنبد طلا را ديدم ، زير لب زمزمه كردم :

بى ادب پا منه اينجا كه عجب درگاهست


سجده گاه بشر و جن و ملك اينجا هست

سپس خود را بر ضريح اقدس افكندم ، و با چشم تر و دل مضطر عرض ‍ نمودم : اى قبله عالم و فرزند خاتم ! اى منبع حيات و سفينه نجات ! اى نور ثقلين و سيد كونين ! اى امام حسين ! اى چشمه شفا! اى دلبند زهرا! من مسكين ، با دل غمگين ، از ديار دور رو به شما آورده ام ، با مسائلى چون كوه گران و مشاكلى مانند دريا بيكران ، ولى اگر شما بخواهيد كوه كاه شود و دريا در كوزه درآيد، يك نظر شما گل را گلاب و ذره را آفتاب مى كند.

به ذره ، گر نظر لطف بوتراب كند


به آسمان رود و كار آفتاب كند

خلاصه ، مدتى خود را به ضريح اقدس بستم و چند شبانه روز همان جا ماندم . كار من آه و زارى و شغل من گريه و بيقرارى بود، ولى هر چه ريسمان خيال بافتم و هر قدر كه عمارت اميد ساختم ، گوهر مقصود را نيافتم ، تا اينكه نزديك بود كه پايه ايمانى مضمحل ، و عقيده روحانى متزلزل گردد، شيطان در دلم وسوسه انداخت كه امام حسين عليه السلام چرا جواب نمى دهد؟ چرا مراد نمى دهد؟ چرا در خوابم نمى آيد؟ من كه خزانه قارون يا قدرت هارون نخواسته بودم ! از طرف من همواره گريه و زارى ، و از آن طرف پيوسته سهل انگارى ، از من شب و روز التماس و التجا، و از آن آقا مدام بى توجهى و عدم اعتنا! نكند اين همه شايعات بى اساس باشند؟ اگر امام حسين عليه السلام همان شوكت و اقتدار دارد كه زبانزد خاص و عام است پس چرا گوهر مراد گيرم نمى آيد؟ چرا يك معجزه ظاهر نمى شود؟
از اين قبيل چراهاى زياد در ذهنم آشكار شده ، عقل را دچار انتشار، و عقيده را بيمار كرد، غافل از اينكه افعال اهل بيت طاهرين سلام الله عليهم اجمعين تابع حكم و مصالحى است كه بعضا عقل بشرى از درك آنها عاجز و از فهمشان قاصر است . بعضى از اوقات ، نيل فورى به مراد، انسان را دچار خطر و مبتلا به ضرر مى سازد. مانند بچه اى كه دستش به طاقچه نمى رسد و از كوتاهى دست خود آزده مى شود، غافل از اينكه اگر دستش برسد چه بسا كه در آنجا شيشه و آلات گذاشته باشند ؤ آن بچه آن را به پايين بياندازد، يا شايد تيز آبى آنجا گذاشته باشند اگر دستش به آن برسد روى خود مى ريزد و مى سوزد. ولى وقتى كه عقلش زياد شد. دستش هم مى رسد و از آن طاقچه استفاده هم مى كند. براى من هم همان طور شد، زيرا اگر چه مقصودم را در آن وقت نگرفتم - به علت اينكه هنوز سنم كم بود، و از روى تجربه خام بودم - ولى بعد از مدتى هر چه از مولايم امام حسين عليه السلام مى خواستم از آن ، به مراتب بيشتر و بهتر، به من داد و دارد مى دهد وله المنه على و على والدى سابقا و لاحقا.
در تاريكى ، مشعل فروزان ديدم
طبيعى است وقتى كه از امام حسين عليه السلام مراد نگرفتم و كسى هم نبود كه جواب قانع كننده بدهد، سخت حيران شدم و نزديك بود كه در چاه ضلالت بيفتم . در همين اثنا خدا كمك كرده و يك چراغ هدايت برايم فرستاد. وقتى كه خود را به ضريح بسته بودم ، به طرف راست خودم نگاه كردم ، ديدم يك نفر ديگر هم خودش را بسته و راز و نياز مى كند. نمى دانم تا كى ما هر دو خود را به ضريح بسته بوديم ؟ تا اينكه براى تجديد وضو بيرون حرم آمديم ، به آن شخص سلام كردم و پرسيدم : شما اهل كجاييد؟
گفت : اهل لكنهو (هندوستان ) يعنى همان جايى كه من از آنجا آمده بودم . من هم خود را معرفى كردم . او مرا كاملا شناخت و احترام كرد. سن او از من بيشتر بود، لذا مانند يك برادر بزرگتر با من رفتار كرد و مرا با كمال مهربانى به قرارگاهش آورد. گرسنه بودم ، براى من ناهار آماده كرد. از اين جهت با او بسيار مانوس شدم ، تا اينكه جرات پيدا كردم و از او پرسيدم كه : برادر! شما براى چه اينجا آمده و چرا خود را به ضريح اقدس بسته ايد؟ گفت : مريضم و شفا مى خواهم . گفتم : اگر مقصودتان را از امام عليه السلام نگرفتيد، آن وقت چه مى كنيد؟ گفت : چه بكنم ، گفتم : آيا در دل شما شكى يا ترديدى عارض ‍ نمى شود؟ گفت : ابدا. گفتم : چرا؟
گفت : كسى كه روز روشن حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را با چشم باز ديده ، با او گفتگو كرده و از وى حاجت گرفته باشد، چطور ممكن است در دلش شك و ترديد ديده راه پيدا كند؟ گفتم : لطفا براى من تفصيل ماجرا را بيان كنيد
گفت : اين قضيه در خردسالى من روى داد، ولى آن قدر كوچك هم نبودم كه اين قصه يادم نباشد، بلكه سنم آن قدر بود كه اين واقعه را با تمام جزئياتش ‍ در حافظه ام ثبت كنم .
گفت : در كودكى مبتلا به مرض اسهال شدم . هر چه مداوا كردند، فايده نبخشيد تا اينكه والدين از زندگى من مايوس گشتند. وقتى كه مشرف به موت شدم مادرم مرا بغل كرد و به (درگاه حضرت عباس عليه السلام ) آورد و چون بدنم نجس بود، دم در ورودى آن مرا به زمين انداخت و خودش به داخل رفت و مشغول گريه و زارى شد.
در شهر لكنهو زيارتگاهى به نام (درگاه حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ) وجود دارد كه هميشه زيارتگاه خاص و عام است و افراد زيادى از آن كرامات ديده اند. اولين پنجشنبه در هر ماه عربى آنجا بسيار شلوغ مى شود و تعدادى كثير از دسته هاى عزادارى و سينه زنى به آنجا مى آيند. من پهلوى در بزرگ آن مقام مقدس روى خاك افتاده بودم و مى ديدم كه دسته هاى عزا از پهلوى من سينه زنان و نوحه كنان مى گذرند ولى كسى به حال من توجهى ندارد. از مشاهده آن صحنه ، گاهى بر امام حسين عليه السلام و گاه نيز برحال خود گريه مى كردم .
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ظاهر شد
در همين اثنا يك اسب سوار را ديدم كه به طرف من مى آيد. سوار مزبور نزد من آمد و ايستاد و مرا به اسم صدا كرد و گفت : تو اينجا چكار مى كنى ؟ چرا روى خاك افتاده اى ؟ چرا گريه مى كنى ؟
گفتم : آقا! من مريضم ، توان ايستادن ندارم
گفت : مادرت كجاست ؟
گفتم : داخل بارگاه رفته تا برايم دعا كند
گفت : برخيز بايست !
گفتم : نمى توانم آقا، من مريضم !
گفت : من مى گويم بلند شو، تو خوب شده اى !
آن وقت من به گفته او بلند شدم . ديدم پاهايم قوت پيدا كرده و اثرى از آن سستى و ناتوانى نمانده است . خوشحال شدم و گفتم : آقا! شما كيستى ؟
گفت : اين بارگاه مال كيست ؟
گفتم : اين درگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است . گفت : من ابوالفضل العباس هستم ! مادرت داخل اين روضه فرياد مى زند، برو او را صدا كن . زيرا تو خوب شده اى و ديگر بيمار نيستى . اين را گفت و از نظر من پنهان شد.
من كه مى ميرم براى دست تو


ديده ام ، در كربلاى دست تو


عالمى را مبتلاى دست تو


كربلا اين قدر شيدا نداشت


بى تو و بى ماجراى دست تو


هر كه با دست تو دارد، عالمى


من كه مى ميرم براى دست تو


مى كشد اين حسرتم آخر كه كاش


بود دست من به جاى دست تو


ديدم از آغاز، پايانى نداشت


قصه خون گريه هاى دست تو


شط بدان طبع رسا حتى نداشت


يك دو بيتى در رثاى دست تو


در حريمت ماسوا بيگانه اند


كيست آيا آشناى دست تو؟


سايه هم ، همسايه نامحرمى است


گر چه مى افتد به پاى دست تو


كار از دست تو مى آيد كه نيست


هيچ دستى ماوراى دست تو


كعبه از بعد تو مى پوشد سياه


تا نشيند در عزاى دست تو


اى به سوداى تو، اسماعيل ها


سر نهاده در مناى دست تو


دست خود شستى زآب ، اى روح آب !


من به قربان صفاى دست تو!


ديده ام ، شعر بلندم نارساست


پيش آن طبع رساى دست تو

4. از كرامت علم (پرچم ) حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، بمباران بر منابع نفتى اثر نمى كند!
2. سال 1352 شمسى ، ايام جنگ دوم هند و پاكستان بود. در شهر كراچى كنار دريا منابع نفت بسيارى متعلق به شركتهاى مختلف وجود داشت ، هواپيماهاى هندى منابع نفتى مزبور را بمباران كردند و در نتيجه آنجا چنان آتش گرفت كه به هيچ تدبيرى مهار نمى شد. حدود يك هفته اين منابع و هر چه در اطرافشان بود، در آتش مى سوختند تا اينكه از آبادان هواپيماهاى آتش نشانى ايرانى رفتند و به وسيله مواد شيميايى آن آتش را خاموش ‍ كردند.
منابع نفتى از بمباران نمى سوزد
بعد از مدتى ، من براى تبليغ به شهر كراچى رفتم . كسى به من گفت كه : ميان اين انبوه منابع نفتى چند تا منبع متعلق به يك مومن به نام (حاجى دوسا) بود. ايشان بالاى منابع خود علم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را نصب كرده بود، و به بركت اين پرچم منابع مزبور آتش نگرفت !
من گفتم : شنيدن كى بود مانند بياييد و اين منابع را به من نشان دهيد. فورا سوار ماشين شديم و به ساحل درياى هند رسيديم و از كرامت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام منظره زير را مشاهده نمودم .
ديدم در يك ميدان بزرگ جنگلى از منابع نفتى وجود دارد كه تعدادشان را خدا مى داند، و اين منابع همه اش سوخته و گداختهشده است . بعضى از آنها در حال ركوع ، بعضى در حال سجود، و بعضى روى زمين دراز به دراز خوابيده اند! و حتى زمين آنجا هم مانند آجر پخته قرمز شده است ، ولى در ميان همه آنها، چند تا منبع به چشم مى خورد كه خداى متعال به بركت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آنها را از آتش فروزان حفظ كرده است . پرچم حضرت ابوالفضل العباس علمدار عليه السلام بالاى يكى از آنها در اهتزاز بود و بر روى پرچم نوشته بود (يا عباس ) وزير منابع هم يك سبيل حسينى وجود داشت . عجيب اين بودذ كه منابع سالم مزبور، كه تعداد آنها چهار يا پنج بود، هنوز هم پر از نفت بود. دورادور اين منابع ، منابع ديگر همه به فاصله ده دوازده مترى سوخته و گداخته شده بودند، ولى اين چند تا منبع در ميان آنها كاملا محفوظ مانده بود! حالا شما تصور كنيد وقتى كه صد يا دويست منبع نفتى آتش بگيرند، آنجا چه جهنمى زبانه مى كشد؟ به گونه اى كه حتى پرنده هم نمى تواند از روى آنها بپرد، و هيچ جاندارى نمى تواند از فاصله صد مترى به آن جهنم نزديك بشود، ولى در وسط آنها چند تا منبع پر از نفت باقى مى ماند! آيا اين معجزه نيست ؟ معجزه اى كه آيه (يانار كونى بردا و سلاما على ابراهيم ) ) را تصديق مى كند.
علم حضرت عباس عليه السلام بر فراز منازل
من در پاكستان ، خصوصا در منطقه پنجاب ، برفراز خانه هاى دوستداران اهل بيت اطهار عليهم السلام علم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را ديده بودم ، اما چون هنوز دل من زياد روشن نشده بود. مايل به تقليدشان نبودم . ولى بعد از مشاهده اين معجزه كه با چشم خود ديدم ، چشم بصيرت من به خوبى باز شد. لذا وقتى كه به خانه خود در نجف اشرف برگشتم ، بر فراز خانه علم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را با كمال عقيده و اطمينان خاطر نصب كردم و از آن به بعد نيز تاكنون كه تقريبا سى و پنج سال مى شود و اكنون هم در جوار حضرت معصومه عليهاالسلام زندگى مى كنم ، اين پرچم نصب است و بركات و كرامات بسيارى از آن ديده ام .
هم علامت بود و هم صاحب علم


آن علمدار فداكار حسين


حضرت عباس ، سردار حسين


دولت حق را، امير محترم


هم علامت بود و هم صاحب علم


روى چون خورشيد و دل ، چون شيرداشت


شير و خورشيدى ، به كف شمشير داشت !


خضر، بودى تشنه سقاييش


هم سكندر، محو در داراييش


آه از آن ساعت كه از تيغ جفا


شد دو دستش در صف ميدان ، جدا


مشك ، با دندان گرفت آن نامدار


تا رساند آب ، بر طفلان زار


شد نشان تير، آن مير دلير


آفتابش ، شد نهان در ابر تير


بس نشسته تير، او را پر به پر


شد چو مهرى با شعاعى ، جلوه گر


ناگهان ، از تير قوم بد شعار


مشك شد، داراى چشمى اشكبار


آن قدر بر حال او افشاند اشك


كه نماندى اشك ، اندر چشم مشك


ديد چون بى دستيش خصم عنود


دست بگشود و زدش بر سر، عمود


از سمند افتاد بر خاك هلاك


زد نداى : يا اخا ادرك اخاك
5. فقط يادم هست كه گفتم يا اباالفضل
جناب مستطاب حجه الاسلام و المسلمين عالم فاضل ارجمند و نويسنده توانا، آقاى حاج سيد ابوالفتح دعوتى طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مى نويسند:
ظاهرا در سالهاى 45 و 46 بود كه با آقاى نيك پندار و روشن (از همكاران محترم دبيرستان علوى ) آشنا شده بودم . مرحوم نيك پندار سرپرستى اردوى جامعه تعليمات اسلامى را در كرج به عهده داشت و مرحوم روشن كارگاه صنعتى اردو را اداره مى كرد. اين اردو در باغ معروف به باغ نخستين در محوطه بسيار بزرگ و پرداخت اداره مى شد. باغ نخستين در تابستانها محل اجتماع گروه هاى گوناگون و مختلف مذهبى بود و عموما در اختيار جامعه تعليمات اسلامى قرار داشت . بنده هم در آنجا با آقايان مانون بودم و گاهى هم با برخى دوستان در باغى در نزديكيهاى باغ نخستين ، طول تابستان را در آنجا سپرى مى كرديم .
يك روز به مناسبتى ، گويا به علت وقوع زلزله اى ، من به آقاى نيك پندار و جناب روشن گفتم : بيشتر اين زلزله ها، در يك وقتهاى معين و معلومى وقوع مى يابند و قابل پيش بينى هستند، و زلزله هاى ويرانگر، اصولا يا در دوره محاق ماه واقع مى شوند (يعنى اول و آخر ماه ) و يا در نيمه ماه ، كه اگر در نيمه ماه واقع بشود، زلزله در روز اتفاق مى افتد و اگر در اول ماه و يا آخر ماه باشد زلزله در نيمه هاى شب واقع خواهد شد. و سپس يك نقشه اى كشيدم و گفتم ما فعلا داريم به سوى يك زلزله نسبتا شديد پيش مى رويم و در اول اين ماه ، شاهد زلزله خواهيم بود. مدتى از اين سخن گذشت . آقاى نيك پندار و روشن ، هميشه صبح زود ساعت شش از تهران حركت مى كردند ساعت هفت بامداد به اردو مى آمدند. من يك روز بعد از نماز صبح خوابيده بودم كه ديدم درب اطاق ما را، كه در باغ مجاور اردو بود در محكم مى زنند. بيدار شدم ، ديدم مرحوم نيك پندار با آن چهره هميشه خندان و شاد خودش مى گويد: آقاى سيد ابوالفتح ، چقدر مى خوابى ؟ امشب اول ماه بود، مگر نشنيدى كه راديو اعلام كرد كه در فلان نقطه (كه فعلا خاطرم نيست كه كجا بود، ليكن در اطراف خراسان و شايد گناباد بود) زلزله شده است ، مطابق اين نقشه و طرحى كه شما داده اى ! و خيلى صحبت و بگو بخند و...
بعد در يك فرصتى مى رفتم نزد آقاى روشن - گويا بعد از صرف ناهار بود - در اردو، ايشان هم پيرامون آن زلزله صحبت كردند و بعد گفتند من هم يك داستانى از زلزله دارم و شما كه اهل قلم هستيد، خوب است اين داستان را بنويسيد. سپس ايشان ، كه خودش هم ظاهرا اهل سبزوار و خطه شرق ايران بود، گفت : فلان آقاى روحانى ، كه من اسم آن آقا را به خاطر ندارم ، در زمانهاى قديم ، روزى از مشهد حركت مى كند و عازم دهكده اى در اطراف گناباد كه گويا سرودشت نام داشته مى شود تا در دهه اول محرم آنجا روضه بخواند. در آن ايام اين راه را تكه تكه مى رفتند و ماشين مستقيم نبود. آرى ، ايشان كوله بار سفرش را بر مى دارد و به جانب گناباد حركت مى كند. در ميانه راه ماشين خراب مى شود و اين آقاى روحانى براى اينكه شب اول ماه به آن دهكده مورد نظر برسد، در ميان راه يك گارى را مى بيند كه دو سه نفر بر آن سوار بوده اند، آن اقاى روحانى هم از آنان تقاضا مى كند و به همراه آنان روانه دهكده مى شود. در طول راه صحبتهاى مختلف پيش مى آيد و اين روحانى بى خبر از مسائل ، در مورد خلفاى اول و دوم بحث مى كند و به آنان دشنامو ناسزا مى گويد، آن طور كه مرسوم آن روزگار بوده است . غافل از آنكه همراهان و صاحبان گارى از آن سنيهاى بسيار متعصب و افراطى هستند. بنابراين صاحبان گارى با يكديگر صحبت مى كنند و اشاره مى كنند كه اين مرد روحانى را به دهكده خودشان ببرند و او را در آنجا بكشند و او را به جزاى دشنامهايش برسانند. در پى اين تصميم خطرناك ، آنان در نيمه هاى راه وانمود مى كنند كه گارى خراب شد، و اسب هم احتياج به استراحت دارد و پيشنهاد مى كنند كه آقاى سيد روحانى امشب را ميهمان آن ان در همين دهكده ، باشد تا اينكه فردا صبح به دهكده سرودشت بروند. سيد پيرمرد هم به ناچار مى پذيرد و شب به منزل صاحبان گارى مى رود. در آنجا آنان نزد سيد مى نشينند و از هر بابى صحبت مى كنند و سيد هم غافل از همه جا با آنان همسخن مى شود. و در هر حال شام مى آورند و سيد شام مى خورد و مقدارى كه از شب مى گذرد، آنان به سيد مى گويند جاى خواب شما در اطاق مجاور آماده است ، شما مى توانيد براى استراحت به آن اطاق برويد. سپس صاحبان گارى كه سه نفر بوده اند، بر مى خيزند و سيد را به اطاق ديگر راهنمايى مى كنند. درب اطاق باز مى شود و سيد وارد اطاق مى شود، اما ناگهان مى بيند يك قبرى را در آنجا كنده اند و آنان به سيد مى گويند: امشب جاى شما در داخل اين قبر است ، اى كافر مرتد و اى دشمن شيخين ...و بعد چند مشت و لگد به او مى زنند و دست و پاى او را مى گيرند و داخل آن قبر مى اندازند.
حالا بقيه داستان را از زبان سيد بشنويم . سيد مى گويد: وقتى كه مرا به آن اطاق بردند و در برابر قبر دادند و دست پاى مرا گرفتند تا به داخل قبر بيندازند، من اشك در چشمانم حلقه زد و با خودم خطاب به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام گفتم : يا اباالفضل العباس ! اين به كرم و بزرگوارى تو نمى آيد، كه من پير مرد دلخسته زن و بچه خودم را رها كنم بيايم براى تو روضه بخوانم و ذكر مصيبت كنم ، آن وقت تو بگذارى كه اين جماعت اين طور از من پذيرايى كنند و مرا زنده به گور كنند! حاشا و كلا از كرم شما خانواده يا اباالفضل العباس ، يا قمر بنى هاشم عليه السلام ، خود دانى و خداى خود. آقاى سيد مى گويد: آنها دست و پاى مرا گرفتند و مشتى هم به دهان من كوبيدند و مرا محكم به درون قبر انداختند و ديگر نفهميدم چطور شد؟
تا اينكه يك وقت ديدم چشمهايم باز شد و مشاهده كردم كه - خداوندا - روى يك تخت خوابيده ام . لباس سبز و يا آبى بر تن دارم ، در درون اطاقى و يك دو تا پرستار زن هم در كنار هستند! از اين وضع ، بسيار بسيار تعجب كردم ، و نمى دانستم زنده هستم و يا مرده ام ؟ به يكى از آن پرستارها گفتم : اينجا كجاست ، و چرا مرا به اينجا آورده اند؟ آن پرستار گفت : آقا سيد، شما در آنجا چكار مى كرديد؟ در آن دهكده زلزله شده است و كل مردم آن دهكده ، همه و همه تلف شده اند، مگر شما كه به طور معجزه آسايى زنده مانده ايد. بعد من ، آهسته آهسته ، داستان آن صاحبان گارى به يادم آم د و ماجرا را براى آنان نقل كردم و گفتم : آنان مرا در قبرى كه كنده بودند، انداختند و ديگر نمى دانم چطور شد، ولى فقط يادم هست كه گفتم : يا اباالفضل العباس عليه السلام . آنان كه دور من جمع شده بودند، گفتند: در همان اطاق و در همان لحظه زلزله شده بود و سقف اطاق پايين آمده بود و اهل آن خانه و همه اهل آن دهكده هلاك شده بودند، مگر تو كه ما تعجب كرديم تو چطور زنده مانده اى ؟ يقينا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نجاتت داده و آن دهكده با خاك يكسان شده است .
آن آقا سيد كه متاسفانه من اسمش را فراموش كرده ام گفته بود: اهل آن بيمارستان از شنيدن اين واقعه بسيار در شگفت شدند و همه از اين داستان به گريه افتادند، و داستان من شهره آفاق شد. بعد آقاى روشن گفت : فلانى ، اين واقعه هم در شب اول ماه بوده است ، اين هم شاهد ديگرى است به صحت نظريات شما در مورد زلزله . بنده تفصيل اين داستان را در يادداشتهاى خودم نوشته ام كه متاسفانه پيدا نشد، ليكن چون جناب حجه الاسلام آقاى خلخالى از بنده خواستند كه اين نكته را به رشته تحرير در آورم امتثال امر نمودم . خداوند به ايشان اجر بدهد و الله ولى التوفيق .
سيد ابوالفتح دعوتى 27/5/76 مناسب است در اينجا شعرى از شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام حجه السلام شيخ محمد تقى تبريزى (نير) (ره ) بياوريم :
لطف كن اى يوسف آل رسول


شير يزدان ، چشم خونين باز كرد


با حبيب خويش ، شرح راز كرد


گفت : اى بر عالم امكان ، امير!


خاك و خون از پيش چشمم باز گير


بو ) كه چشمى باز دارم سوى تو


وقت رفتن ، سير بينم روى تو


عذرها دارم من اى درياى جود!


كه دو دستى بيش در دستم نبود


لطف كن اى يوسف آل رسول


اين بضاعت كن ز اخوانت ، قبول


گفت : خوش باش اى سليل مرتضى


دست ، دست توست در روز جزا


دل قوى دار اى مه پيمان درست


كه ذخيره محشر من ، دست توست


چون به محشر، دوزخ آيد در زفير


اين دو دست صد آدمى را دستگير


. من تنها به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى روم
مرحوم آيه الله آقاى حاج شيخ هادى حائرى شيرازى ، فرزند مرحوم ملا امين شيرازى ، يكى از عالمان وارسته و متقى كربلاى معلى به شمار مى آمده . او كه در سال 1308 هجرى قمرى متولد شده بود، مدتها در حوزه علميه نجف اشرف و كربلا به تحصيل و سپس به تدريس سطوح عاليه اشتغال داشت و در جمع حضرات آيات عظام ميرزا مهدى شيرازى ، حاج شيخ يوسف بيارجمندى ، حاج شيخ محمدرضا اصفهانى و... از مشاوران نزديك و خواص اصاحب فقيه زاهد مرحوم آيه الله العظمى حاج آقا حسين طباطبائى قمى (ره ) محسوب مى شد. فرزند ايشان آقاى حاج محمد حسن - كه اكنون يكى از بازاريان تهران است - جريان زير را به نقل از مادرشان بازگو نموده است :
منزل مرحوم والد سابقا در محله جيه در كوچه اى پشت مدرسه الخديجه الكبرى عليهااسلام در خيابان سرسدر قرار داشت . روزى جمعى از اشرار وابسته به يكى از خاندانهاى معروف به نام ... كه حرمت علم را نشناخته و از درك منزلت عالمان عاجز و بيگانه بودند، در راه خانه متعرض مرحوم والد شده و به ايشان جسارت و بى ادبى روا مى دارند، تا آنجا كه عمامه ايشان از سر مبارك بر زمين مى افتد. او با ناراحتى تمام به منزل رفته و دوباره عمامه را به سر پيچيده و از منزل خارج مى شود. آنان به گمان اينكه او قصد شكايت به كلانترى را دارد، ديگر بار راه را بر او سد كرده و مقصد را مى پرسند، ايشان مى گويد: خير، من تنها به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى روم . آن بى معرفتان قضيه را سبك انگاشته و راه را باز مى كنند و ايشان به طرف حرم مطهر رهسپار مى گردند و پس از عرض حال به منزل باز مى گردند. همان شب يكى از جوانان ، بدون آنكه سابقه بيمارى داشته باشد، ناگهان گرفتار مرگ مى شود. فرداى آن روز هنوز از كار تجهيز او كاملا فارغ نشده بودند كه باز هم مرگ سراغ جوانى ديگر از ايشان مى آيد، و روز سوم هم ... بالاخره عاقلان قوم بالاتفاق جمع شده و به منزل مرحوم حاج شيخ هادى مى آيند، و ضمن گريه و زارى به دست و پاى ايشان افتاده و طلب حلاليت و كسب رضايت مى كنند، و عرضه مى دارند مگر شما مى خواهيد همه خانه هاى ما را تاريك كنيد. ايشان در پاسخ مى گويد: من فقط خدمت آقا عرض حال كردم و بس ، و در خواست انجام كارى معين نكردم و آن را به خود آقا واگذار كردم . سرانجام با انجام عذر خواهى ، جريان مرگ و ميرها خاتمه مى يابد. آن بزرگوار در سال 1364 هجرى قمرى دار فانى را وداع گفته و در صحن مطهر حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام مدفون شدند. مرحوم آيه الله العظمى آقاى شيخ محمد رضا طبسى نجفى (قدس سره ) داماد ايشان بودند.
مى بوسيد!

آن نخل به خون طپيده را مى بوسيد


آن مشك ز هم دريده را مى بوسيد


خورشيد كنار علقمه خم شده بود


دستان ز تن بريده را مى بوسيد

7. جنازه اى را كشان كشان از حرم مبارك بيرون آوردند
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ حسن بصيرى ، طى نامه اى از شهرستان خوى 8 كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام آورده است . كه ذيلا مى خوانيد:
مرحوم محمد ابراهيم زرگر خوئى نقل مى كرد كه : زمان رضا شاه به مكه مكرمه مشرف شدم و در برگشت موفق به زيارت عتبات عاليات گرديدم . طبق معمول ، اول صبح به زيارت حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام شرفياب ، و سپس به زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نائل مى شدم . روز پنجشنبه اى بود كه بعد از خروج از حرم آن بزرگوار عليه السلام ، به آقاى حاج عباس تبريزى - كه در نزديكى باب العباس ‍ عليه السلام دكان عطارى داشت - برخوردم وى در جلوى دكان خود صندلى گذاشته و مرا روى آن نشانيد و ضمن صحبت مشغول اصلاحات دكانش شد، كه ناگاه صدايى برخاست . از صدايى مزبور، مردم به تكاپو در آمده و به طرف حرم آن بزرگوار عليه السلام فرار مى كردند و من ، كه به زبان عربى آشنا نبودم و نمى دانستم چه خبر است ، سر از دكان بيرون كرده منتظر اخبار تازه بودم كه دگر باره صدا بلند شد و آقاى حاج عباس نيز دكان را ترك كرد. و با عجله زياد به سوى حرم مطهر رهسپار شد و به من هم گفت : بيا كه حضرت كرامتى نشان داده است . من همراه ايشان با عجله داخل صحن مقدس شدم و در آنجا ديدم كه جنازه اى را كشان كشان از حرم مبارك بيرون آوردند و مورد لعنت و نفرت قرار دادند. گويا آن بدبخت باد و نفر ديگر مرتكب قتلى شده بود و پس از گرفتار شدن انكار كرده بود و نهايتا امر منجر به اين شده بود كه وى قسم بخورد. اينك ، مامورين دولت او را براى قسم خوردن آورده بودند و اين بدبخت قبل از ديگران ، ابتدا به سوگند كرده ، مورد غضب الهى قرار گرفته و به جزايش مى رسد و آن دو نفر ديگر نيز به جرم خود اقرار مى كنند.
8. توبيخ و تهديد مى كنند، فايده اى نمى بخشد
در قريه على نظر، از توابع ماكو، يك نفر فلاح يك قطعه از اراضى زراعتى خود را به يك نفر قره رعيت براى يك فقره زراعت بهاره تحويل مى دهد تا بعد از برداشت محصول تحويل وى بدهد. چندى بعد مامورين اصلاحات ارضى براى ثبت اراضى با اسامى زارعين وارده ده مى شوند و آن بدبخت مدعى مى شود كه اين قطعه زمين ، از اول در اختيار من بوده و از آن من است . هر چه هم وى را توبيخ و تهديد مى كنند، فايده اى نمى بخشد، تا بالاخره امر به قسم منجر مى شود، مى گويند دستت را بر سر بچه 12 ساله اى كه در كنارت قرار دارد بگذار و بگو كه : اگر اين زمين ملك من نيست ، چنانكه اينك زنده او را نگاه مى كنم ، به مرده او بنگرم .
آن بدبخت ، به روى پسرش نگاهى كرده مى گويد: من ، به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قسم مى خورم كه اين زمين از ابتدا مال من بوده است ، و از وى قبول مى كنند و او قسم مى خورد و پس از آن ، تا وقت غروب آن پسر مى ميرد.
9. درب ماشين به خودى باز شد
جناب آقاى حاج مهدى اخروى ، كه از بازاريان محترم و معتمد شهرستان خوى مى باشد و الحمدلله فعلا در حال حيات است ، نقل مى كرد: قبل از احداث جاده جديد، روزى از شهرستان اروميه مى آمديم ، بالاى گردنه قوشچى به عده اى از همشهريان خود برخورد كرديم كه سخت وحشت زده بودند در ميان آنها يك نفر از آقايان محترم رياضى بود، تا مرا ديد آمد و دستم را گرفته و گفت : آقاى اخروى ، بيا كرامت حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام را به تو نشان بدهم و افزود: اتوبوس ما از سر گردنه به طرف دره اقلا پانصد مترى چپ و سرنگون شد، تمامى مسافرين يكدفعه به صداى بلند گفتند: يا ابوالفضل العباس عليه السلام ! آنگاه درب ماشين به خودى خود باز شد و مانند ستونى محكم به زمين چسبيد. همين امر، اتوبوس را نگه داشت و ما به سلامت از آن خارج شديم !
10. قلمه حضرت ابوالفضل عباس عليه السلام
در قريه هورون عليا، از توابع خوى ، يك اصله درخت قلمه مشهور به قلمه حضرت عباس عليه السلام وجود داشت كه صدها سال عمر كرده بود، با اينكه معمولا درختهاى قلمه عمر طولانى ندارند. درخت مزبور به قدرى ضخامت داشت كه ماشين جيپ پشت آن پنهان مى شد. البته پس از آنكه به زمين افتاده بود از اين طرف ديده نمى شد.

منم وارث صولت حيدرى


منم صاحب قوت صفدرى


علمدار سلطان كوى وفا


چو شير ژيانى به دست بلا


زره بر تن آراست آن شير نر


يكى خود جنگى نهاده به سر


بيامد سوى خيمه شاه دين


براى اجازت به ميدان كين


چو مامون شد آن يادگار على


برآورد از تن دو دست يلى


به شمشير و نيزه يك مشك آب


علم در كف آورد پا در ركاب


چو خورشيد تابان كه آيد ز كوه


نهنگى به درياى فر و شكوه


به ميدان شد آن قهرمان دلير


بروز نبرد آن يل شير گير


بغريد مانند غران پلنگ


بجوشيد مانند جوشان نهنگ


بگفتا كه عباس نام آورم


علمدار و سالار و هم ياورم


وزير و امير و سرو سرورم


دبير و مشير و هنر پرورم


من امروز سردار و سر پنجه ام


من امروز سرهنگ و سركرده ام


من امروز سقا در اين كشورم


غلام حسينم بس اين مفخرم


منم وارث صولت حيدرى


منم صاحب قوت صفدرى


مرا زيبد اندر صف كارزار


به بند كمند آورم روزگار


مرا در شجاعت همانند كيست


مرا روز ميدان مقابل كه نيست


مبارز طلب كرد شير ژيان


فرو ماند در گل همه كوفيان


كسى زانهمه لشگر بيكران


نياورد نام هنر در ميان


ابوالفضل چون شير شد خشمگين


بغريد و لرزيد آنگه زمين


يكى حمله برداشت سوى عدو


تو گويى بلا آمده روبرو


به يك حمله صف ها همه بر شكست


در چاره بر روى دشمن ببست


نه قلب و نه پيش و يمين و يسار


نه مرد و نه مركب بدى برقرار


پياده سوار صف و تيپ و فوج


به هم خورد هنگام طوفان چو موج


زمين سرخ شد هر طرف جوى خون


ز گرد سواران فلك نيلگون


ز بس پشته از كشته تشكيل داد


فلك گفت صد آفرين بر تو باد


به شمشير برنده ببر بيان


بر افكند هر جا يكى پهلوان


به هر سو آمد چو پيل دمان


برآورد بانگ حذر الامان


علمها به يك دفعه شد سرنگون


شجاعان لشگر همه غرق خون


هوا تيره شد اندر آن پهن دشت


زمين شش شد و آسمان هشت گشت


صداى صد احسن هزار آفرين


بر آمد ز عرش و فلك بر زمين


صداهاى تحسين ز هر سو بلند


على بود گويى كه خيبر بكند


همه جن و انس و ملك در عجب


ز پيكار آن شهسوار عرب


علم بر كف و تيغ بران به دست


پراكنده لشگر به اطراف دشت


گهى نعره چون رعد برداشتى


گهى حمله چون برق پنداشتى


تو گفتى كه ابرى بر آمد ز گرد


بروز درخشان شب تيره كرد.

11. سرانجام همه دكترها از علاج آن اظهار عجز كردند
جناب حجه الاسلام آقاى سيد مصطفى مستجاب الدعوه فرمودند: آقاى نوبهارى ساكن تهران نقل مى كرد كه : روزى در تهران در حال قدم زدن بودم كه ديدم دو جوان با هم دعوا مى كنند. به عنوان ميانجيگرى وارد معركه شدم كه آنها را از هم جدا كنم . يكى از آنها، از روى ناجوانمردى ، تيغ به دست به من حمله كرد و زخمى به بازويم زد كه آن را مقدارى بريد و خون جارى شد.
بعد از او مداوا، متوجه شدم مقدارى از دستم قطع شده است ، به حدى كه دو انگشت كوچك دستم از كار افتاده بود. حدود شش ماه معالجه كردم و سرانجام همه دكترها از علاج آن اظهار عجز كردند. ايام محرم نزديك شد. مادرم يك پنجه برنجى كه بر سر علم نصب مى كنند، نذر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام كرد. پنجه را خريد و به هيئت محل به نام (تكيه جوانان بنى هاشم متوسلين به حضرت على اكبر عليه السلام ) واقع در شهرك مسعوديه ، برد و داد بر سر علم نصب كردند.
شب هشتم محرم يا شب نهم (البته شك از نقال است ) متوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام شدم ، كه يكى گفت : حسن آقا، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام تو را شفا داد، نگاه كن از پنجه برنجى خون مى چكد! مردم كنار علم ازدحام كردند و جناب آقاى محمود اژدرى ، كه از بزرگان و محترمين هيئت است ، جلو آمد و انگشت زد و گفت كه : خون است ! خود وى نيز مبتلا به زخم اثنى عشر بود و به واسطه چشيدن اندكى از خون مزبور شفا يافت .
خلاصه ، آن شب درد دست من خوب شد ولى هنوز انگشت دستم را نمى توانستم حركت دهم . تا اينكه در شب يازدهم محرم ، شب شام غريبان ، در عالم رويا ديدم كه دو نفر زن آمدند و در دست من حنا گذاشتند، يادم نمى رود كه حنا شل بود و شره كرد. صبح كه از خواب بيدار شدم ، خواب را فراموش كرده بودم . اما وقت وضو ديدم دستم چسبناك است ، خوب كه دقت كردم ديدم هنوز حنا دردستم است و تا چند وقت رنگ حنا دردستم بود و از آن به بعد دستم بكلى خوب شد و تا به حال كه تقريبا دو سال از آن زمان مى گذرد ديگر درد و اذيتى از آن ناحيه دچار من نشده و دستم كاملا خوب شده است . جالب آن است كه پنجه مزبور را، كه روى علم است ، به هر طرف بگذارند، به سمت قبله بر مى گردد. افراد خانواده اين مطلب را اقرار كردند و گفتند چند روز پنجه برنجى در خانه ما بود و خود اين امر را امتحان و مشاهده كرديم .
خونبهاى دست تو


كاش مى گشتم فداى دست تو


تا نمى ديدم عزاى دست تو


خيمه هاى ظهر عاشورا، هنوز


تكيه دارد بر عصاى دست تو


از درخت سبز باغ مصطفى


تا فتاده ، شاخه هاى دست تو


اشك مى ريزد دو چشم اهل دل


در عزاى غم فزاى دست تو


يك چمن گلهاى سرخ نينوا


سبز مى گردد، به پاى دست تو


در شگفتم از تو، اى دست خدا!


چيست آيا خونبهاى دست تو؟

12. همه را از خواب بيدار كرد!
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى شيخ روح الله قاسم پور از فضلاى بابل طى نامه اى دو كرامت به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته است كه در ذيل مى خوانيد:
1. سال 1371 در يكى از روستاهاى بابل ، دهه اول محرم را مشغول تبليغ بودم . شب هفتم محرم يكى از پيرمردان آن روستا برايم چنين تعريف كرد:
داماد من تا سال گذشته مجروح جنگى بود و در جاى مهمى از بدن او تركش قرار داشت . به دكتر مراجعه كرد، دكتر گفت : امكان عمل جراحى نيست و چنانچه تركش نيز در بدن وى بماند خطرناك است . به هر روى ، چه عمل جراحى بشود و چه نشود خطرناك است . شب هفتم محرم بود. همه خانواده ناراحت بوديم . داماد من خيلى حال دگرگونى داشت و نهايتا به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شد. نيمه شب هفتم از جا برخاست و همه را از خواب بيدار كرد. آنگاه با گريه گفت : از بركت توسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، تركش خودش افتاده است .
13. چرا تا به حال به ياد آن حضرت نبودم
در زمستان 1375، سالروز تولد حضرت عباس عليه السلام ، براى يكى از معلمين باتقوى و مومن مدرسه دختران شهيد قريشى (نيروگاه قم ) اتفاقى رخ داده كه شنيدنى است و حقير، كه چندسالى است در آن مدرسه اقامه جماعت مى كنم . از ايشان درخواست كردم كه جريان مزبور را با قلم خود به رشته تحرير در آورند. آنچه كه ذيلا مى خوانيد، نوشته سركار خانم م . يوسفى ، آموزگار كلاس چهارم سعادت مدرسه شهيد قريشى است كه در 12/10/75 مرقوم داشته اند:
2. با سلام به ارواح طيبه شهدا و ائمه معصومين (سلام الله عليهم اجمعين ) و با درود بر امام جماعت عزيز و گراميمان . اميدوارم كه هميشه در زير سايه حضرت ولى عصر(عج ) موفق و مويد باشد.
مدت 9 ماه بود كه مشكلى در زندگى اين جانب به وجود آمده بود و بنده و خانواده با هر تلاشى نمى توانستيم اين مشكل را برطرف سازيم . مشكل ، مادى بود، به اين معنا كه قرار بود مبلغ 3 ميليون پول از منبعى به حساب اين جانب و خانواده واريز شود تا از آن براى ساختن خانه استفاده شود. ولى متاسفانه با تمامى توسلها به ائمه و شخصيتهاى مهم نتوانستيم اين مشكل را برطرف نماييم . ديگر نااميد شده بوديم و زندگى از هر طرف برما فشار مى آورد. نااميد شدن من متاسفانه به اندازه اى بود كه بايد بگويم (زبانم لال ) نسبت به نماز كم توجه شده و عادت هميشگى خود را نيز كه خواندن روزى يك بار سوره واقعه ، ياسين و زيارت عاشورا بود ترك كرده بودم و به آن اهميت نمى دادم و با خود مى گفتم ديگر فايده اى ندارد، براى هميشه بيچاره شديم و بايد تا آخر عمر زير بار فشار صاحبخانه و زندگى قرار گيريم . تا اينكه روز تولد آقا قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، موقعى كه وارد نمازخانه مدرسه شدم صداى مبارك امام جماعت را شنيدم كه مشغول صحبت كردن درباره معجزات و اوصاف حضرت بود. بى اختيار قلبم لرزيد و بغض گلويم را فشرد. و با صداى بلند شروع به گريه كردم و با خود گفتم چرا تا به حال به ياد آن حضرت نبودم و چرا با اينكه اين همه گنهكار بودم حاجتم را از آقا طلب نكرده بودم ؟
امام جماعت محترم در بين صحبتهايشان فرمودند: كتابى است (به نام چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ) كه معجزات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در آن ثبت شده است . همان طور كه گريه مى كردم با خود گفتم : به آقاى امام جماعت مى گويم كه من گنهكار و روسياهم ، شما به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل بشويد تا حاجت مرا بدهيد و نيت كردم اگر مشكلم حل شود پو كتاب را به آقاى امام جماعت بدهم تا آن را خريدارى كند. باور كنيد، عصر كه به منزل برگشتم بدون اينكه حرفى بزنم در خود فرو رفته و ناراحت بودم ، كه به من گفتند: خانم ديگر چه كار كرده اى ؟ مژدگانى بده كه فردا بايد عازم تهران شويم و مقدمات كار را براى دريافت پول سه ميليونى فراهم كنيم !
در اين موقع اشك امانم نداد و جريان را برايشان تعريف كردم و تا مدتى از چشمانم اشك سرازير بود.
بر زمين افتاده ديدم ، پيكرت را غرق خون


راه من از كثرت دشمن ، زهر سو بسته بود


داغها، پى در پى و غمها به هم پيوسته بود


بس كه از ميدان ، درون خيمه آوردم شهيد


بود سر تا پاى من ، خونين و زينب خسته بود


هر شهيدى ، شاهكارى داشت در اين جا ولى


كارهايت اى برادر جان ! همه برجسته بود


تا به سوى خيمه برگردى مگر، با مشك آب


جام در دستش رقيه منتظر بنشسته بود


من تك و تنها گشودم ، راه قربانگاه تو


گرچه دشمن هر زمان ، در هر طرف صد دسته بود


بر زمين افتاده ديدم ، پيكرت را غرق خون


مشك خالى و دو دست و پرچمى بشكسته بود


پشت من ، از داغ جانسوزت برادر جان ! شكست


چون كه ركن نهضتم بر همتت وابسته بود


هر چه كوشيدم كه در بر گيرمت ، ممكن نشد!


بس كه دشمن عضو عضوت را ز هم بگسته بود!


خواستم آنگه ببندم چشمهايت را، ولى


پيشتر از من ، عدو با تير، چشمت بسته بود


ناله عباس را، تا دشمن او نشنود


گريه اش در وقت جان دادن (حسان ) آهسته بود
14. شما برق را روشن كرديد؟
جناب آقاى حاج نصر الله مددى ، طى مكتوبى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مى نويسد:
من در تاريخ 29/9/1330 ازدواج كردم و در تاريخ 1332 با حضرت زهرا عليهاالسلام قرار گذاشتم كه سمنو بپزم . براى پختن سمنو را به عهده زن عمويم گذاشتم و به اميد او سركار رفتم . ساعت 11 شب بود كه از اداره برگشتم . به زن عمويم گفتم : سمنو خوب است يا نه ؟ سمنو را خراب كرده بودند، ولى در جواب به من گفتند: خيلى خوب است . من آتش زير ديگ را خاموش كردم و يك حوله روى آن انداختم و با مقدارى آب آن را غسل دادم ، سپس زير ديگ را روشن كردم .
بعد از انجام كار خيلى خسته شدم و نزديك بخارى استراحت كردم . بعد از چند دقيقه حياط روشن شد. فكر كردم كه زن عمويم برق را روشن كرده است ، چند مرتبه پرسيدم : زن عمو، شما برق روشن كرديد؟ جواب داد: نه ، ما همه در اتاق خواب هستيم . بعد از چند دقيقه ، از خواب برخاستم ، در صورتى كه خواب نبودم به سر جانماز رفتم ، ديدم جانماز باز است . و مفاتيح الجنان هم باز است . زن عمويم خيلى ناراحت شد و گريه كرد كه ، آخ ! باز مادرم زهرا آمده است و سمنو را كه خوب آماده كردم . مرتبه دوم خوابم برد. ساعت پنج صبح را خواندم و سمنو را تقسيم كرد. هنگام تقسيم كردن گفتم : يا فاطمه زهرا عليهاالسلام به من اجازه بده كه (به جاى سمنو) از اين تاريخ من به نام عباست در روز تاسوعا برنج بپزم . ديگر سمنو را نپختم تا سال 59 كه دستم از ضربه آتش سوخت ، من از ناراحتى كه دستم را بايد در آب فرو ببرم در حوض اسيد فرو بردم . بعد از 40 دقيقه دستم ورم كرد و مرا به بيمارستان بردند در بيمارستان گفتند كه اين نسوخته ، من از ترسم نگفتم كه دستم را در اسيد فرو برده ام . مدت 50 روز مرا از اين به بيمارستان سوانح و سوختگى ولى عصر (عج ) اعزامم كردند. مدت يك هفته به بيمارستان مزبور مى رفتم . بعد از يك هفته تصميم گرفتند كه دست مرا از كتف قطع كنند. سپس به بيمارستان چمران نامه اى نوشتن و جلسه اى گرفتند، كه آيا دست او را قطع كنيم يا نه ؟ نامه را به بيمارستان چمران بردم ، بيمارستان چمران جواب داد: هر طور كه نظر شما هست براى ما هم محترم است . به بيمارستان سوانح و سوختگى برگشتم . دكترهاى بيمارستان سوانح سوختگى درباره دستم مشورت كردند و يكى از آنها به من گفت : استخوان دستت سياه شده است ، مى خواهيم دستت را قطع كنيم ، آيا موافقى ؟ من گفتم : نظر شما چيست ؟ دكترها به يكديگر نگاهى انداختند سپس يكى از آنها گفت : شما بيرون برويد و هوايى تازه كنيد! من به بهار خواب بيمارستان آمدم و در آنجا سرم را رو به آسمان گرفته ، گفتم : يا ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، اگر من بحقيقت براى تو آشپزى مى كنم ، دستم را از تو مى خواهم . گريه كردم و در حال گريه افزودم : يا ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، من به چه كسى بگويم كه اين ديگ را براى من از روى اجاق بلند كن ؟ من دستم را از تو مى خواهم . سپس با همان حال افسرده به داخل بيمارستان بازگشتم . دكتر نگاهى به من كرد و گفت : ما دست تو را قطع نمى كنيم ، تو را به جاى ديگر مى فرستيم . مرا به بيمارستان بازرگانان فرستادند. در آنجا دكترى دستم را ديد و به پرستار گفت : يك ظرف آب و يك دستكش دست نرفته بياور. پرستار آمد و دكتر به او گفت : كه دست اين شخص را تميز كن . پرستار با دستكشى كه به دست كرده بود شروع كرد به چنگ انداختن به گوشتهاى دست من و تا آرنج گوشتهاى اضافى و عفونى را از دست من جدا كرد. بعد مقدارى پماد روى دستم ماليد و گفت : شما برو. دفترچه بچه هايت را بياور. 48 ساعت بعد من 4 عدد دفترچه خدمات درمانى را به دكتر ارائه دادم . دكتر در هر دفترچه سه پماد نوشت و به من دستور داد از يك داروخانه آن را نگير، بلكه مندرجات هر دفترچه را از يك داروخانه بگير. اين ماجرا مدت دو ماه طول كشيد و من دست راستم را از ابوالفضل العباس عليه السلام گرفتم . بعد از مدتى يك ماشين چوب از تهران براى پختن برنج مى بردم . ماشين چپ شد و 15 معلق زد و مغزم چهار شكاف برداشت و دست چپم از زور فشار سقف ماشين شديدا زخمى شد... افسر راهنمايى مرا از لاى فرمان اتومبيل بيرون آورد و به من گفت نمرى ؟ گفتم : جناب سرگرد، من قوى هستم . سرگرد گفت : اين چوبهارا براى چه مى برى ؟ گفتم : مى برم محرم كه برنج بپزم . سرگرد به من گفت : دست به دامن خوب خانواده اى زده اى ، رهايشان نكن .
من از هفت من برنج شروع كردم و امروز كه سال 1376 است 70 من برنج مى ريزم ، كه اميدوارم توانسته باشم وظيفه خودم را در مقابل اين محبت بى پايان حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، اندكى از بسيار، انجام داده باشم .
تصوير


آن روز، دلش هواى دريا مى كرد


بيتابى خويش را هويدا مى كرد


حيرت زده در آينه اشك فرات


تصوير رقيه را، تماشا مى كرد.

15. در حالى كه فرياد مى زدم يا اباالفضل العباس عليه السلام به دادم برس!
جناب آقاى قنبر على صرامى ، ساكن فروشان (سده )، طى نامه اى به حجه الاسلام آقاى سيد محسن احمدى سدهى چنين مى نويسد:
روز جمعه اى بود، تعدادى كارگر را به كارخانه چرمسازى كه متعلق به پدرم بود مى بردم . فرق آن روز با روزهاى ديگر آن بود، كه روزهاى گذشته پسر دوم من ، كه دو ساله ، بود، همراه من بود، اما آن روز او را نياورده بودم . همچنين پدرم روزهاى گذشته همراه من بود ولى وى نيز آن روز در اثر كسالتى كه داشت با من نيامده بود. به همسرم هم گفته بودم اگر امروز به منزل نيامدم منتظرم نباشيد.
كارگرها را به كارخانه رساندم و برگشتم . در برگشت ، به آينه نگاه مى كردم تا ماشينهايى كه در ديدم قرار داشتند، زحمتى برايم فراهم نسازند. يكدفعه ديدم جاده از كنترل من خارج شد و با ماشين در حال حركت ، به كانالى كه پر از آب بود سقوط كردم . بعد از سقوط به اين فكر افتادم كه چه بايد كرد؟
دقايقى بعد، به يادم آمد كه تا حدودى شنا بلند هستم . سپس متوجه درب ماشين شدم كه درب را باز كنم و خودم را نجات دهم .به درب ماشين فشار آوردم ولى درب باز نشد. با مشت و كله به درب كوبيدم ، اما فشار آب مانع از آن بود كه دربها باز بشود. اواسط آبان ماه ، و هنگام سردى هوا بود، لذا شيشه ها را بالا برده بودم . هرچه تلاش كردم شيشه ها را پايين بياورم ، نشد. آب هم كم كم از درزهاى ماشين به داخل نفوذ مى كردم . ماشين من وانت بود و اتاق ماشين پر از آب شده بود، يعنى در آب فرو رفته بود. ديگر كم كم قطع اميد كردم ، و مرگ را به چشم خود ديدم . از پشت صندلى برخاسته نشستم و شهادتين را همراه با آيه شريفه (انا لله و انا اليه راجعون ) خواندم . مى دانستم كه بر اثر آب جنازه انسان باد مى كند و در آن حال مشكل است كه جنازه را از پشت فرمان ماشين بيرون بياورند. و نيز در اين فكر بودم كه به همسرم گفته ام : (منتظر نباش ) (آن زمان همسرم هم حامله بود) و او تاكى بايد دنبال من بگردد؟ از جهتى هم خوشحال بودم كه پدر و فرزندم همراه من نيستند و الا الان آنها هم مثل من گرفتار بودند. در اين انديشه ها بودم و انتظار مرگ را هم مى كشيدم كه ناگاه نيرويى مرا از جا بلند كرد. در حاليكه با همه توان فرياد مى زدم يا ابوالفضل العباس عليه السلام ، به سمت درب اتومبيل دست بردم . همين كه دستم با درب تماس گرفت ، بدون آنكه فشارى بياورم ، ديدم درب باز شد. از اتومبيل خارج شدم و شناكنان تا ديواره كانال پيش رفتم . در آنجا به علت لغزندگى نتوانستم از آب بالا بيايم ، لذا شناكنان خودم را به لوله اى كه از وسط كانال رد شده بود رساندم و آن را گرفتم و بالا آمدم . حالا خودتان قضاوت كنيد، درب اتومبيلى با آن همه فشار آب ، آيا در حد قدرت من بود كه درب را باز كنم ؟ اگر مى شد، پس چرا اول كه اين كار را كردم توفيقى به همراه نداشت ؟ وليكن به خودش قسم همين كه نام مبارك حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بر زبانم جارى شد، روزنه نجات به رويم گشوده شد. بديهى است چون حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بندگى خدا را كرده ، خداى بزرگ هم مقام باب الحوائجى را به او عطا فرموده است .
اى فرات


اى آب ! تو بى ادب نبودى


تو، خود مگر از عرب نبودى ؟


رسم عرب است و، كيش تازى


در باديه ميهمان نوازى


اين رسم ، تو در ميان نهادى


خود، آب به ميهمان ندادى ؟


چندان ، همه رنج راه بردند


در باديه ، تشنه كام مردند


آن ها، همه تشنه رفته در خواب


وز حله به كوفه ، مى رود آب


از كرده نگشته اى پشيمان


اى سخت كمان سست پيمان !


مهمان تو، تشنه كام و بى آب


اين بود وفاى عهد احباب


گر (داورى )، از عطش بميرد


هرگز، كفى از تو برنگيرد


لب تشنه ، به خاك و خون نشستن


بهتر كه ز سفله ، آب جستن

16. با توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام دخترم شفا گرفت
جناب آقاى شيخ احمد متوسل آرانى ، طى يادداشتى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين نوشته اند: دانشمند محترم حاج شيخ على ربانى خلخالى ، دامت افاضاته ، كرامتى را از آقاى محمد قائمى ، ساكن محله حى العباس كربلاى معلى ، شنيده بودم ولى ايشان اجازه نوشتن آن را نمى دادند، تا اينكه در تاريخ 27 ربيع الثانى به طور غير منتظره هنگام ظهر به منزل ما آمدند و حين صحبت ، بحثى از كرامات حضرت مولانا قمر بنى هاشم عليه السلام به ميان آمد و من شروع به نوشتن نمودم و ايشان هم اجازه دادند دو كرامت از ايشان نقل شود:
1. ايشان گفتند: منزل ما در كربلا طورى بود كه هر روز از مقابل بارگاه ملكوتى آقا قمر بنى هاشم عليه السلام عبور مى كرديم ، و عادت ما اين بود كه جلوى صحن مطهر مى ايستاديم و سلام مى داديم . يك شب كه با خانواده به خانه بر مى گشتم ، به حضرت سلام دادم و به همسرم - كه علويه و سيد است - گفتم : سلام كنيد. حتى به دختر بچه ام ، مائده ، نيز گفتم سلام كن . بچه سلام داد و ما به خانه رفتيم .
صبح ، به رسم عادت ، به مغازه رفتم . چيزى نگذشته بود كه همسرم ، با گريه ، به مغازه آمد و گفت : مائده كور شده ، بفريادم برس ! با عجله و ناراحتى شديد به خانه آمدم ، ديدم دختر بچه آينه روى كمد را بر روى خود انداخته ، صورتش غرق خون مى باشد و ذرات شيشه در چشم او رفته است . دست بچه را گرفتم آمدم جلوى صحن مطهر و گفتم : مولانا اين است رسم جواب سلامت (نمى فهميدم چه مى گويم ) اين است كرامتت ؟ و چون آدم پولدارى بودم به يك پزشك متخصص كه از جمله آشنايان بنده بود مراجعه كردم . گفتم : فلانى هر چه پول مى خواهيد مى دهم دخترم را معالجه بفرماييد. وى دختر را به دقت معاينه كرد، سپس گفت : هر دو چشم او سالم است و اصلا ذرات شيشه در چشم او مشاهده نمى شود. تعجب كردم و گفتم : آن چشم هم ؟ گفت : بلى . خلاصه ، نه دارويى داد و نه نسخه اى ، و به سمت خانه برگشتم . در راه جلوى صحن مطهر كه رسيدم ، گفتم : مولاى من ، ببخشيد، جسارت كردم ، جوشى بودم !
آرى ، به عنايت آقا قمر بنى هاشم (صلوات الله عليه ) دخترم از كورى شفا گرفت
17. حضرت عباس عليه السلام را شفيع قرار دهيم
آقاى قائمى ، همچنين نقل كردند:
2. من پسر دار نمى شدم و از اين بابت ناراحت بودم . در كنار مغازه اى كه در كربلا داشتم سيد احمد نامى مغازه داشت كه اكنون نمى دانم در قيد حيات هستند يا نه ؟ اگر رفته است ، خدا او را رحمت كند. با هم دوست بوديم . سيد احمد درد كمر شديدى داشت و اطبا جوابش كرده بودند. روزى به وى گفتم : سيد خوب است برويم كوفه خدمت حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام ، من براى تو دعا كنم تا شفايت را بگيرى و تو هم براى من دعا كنى تا خداوند متعال به من پسرى عنايت كند و اسم او را ميثم بگذارم . اين حضرات را در خانه امام حسين عليه السلام و حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام شفيع قرار دهيم ، اياشن پذيرفت . روز رفتن به كوفه رسيد. به خانوده هم گفتيم براى چه كارى به كوفه مى رويم وقتى به نجف رسيديم ، سيد احمد گفت : به حرم آقا اميرمومنان (صلوات الله عليه ) مشرف شويم . گفتم ما با مسلم بن عقيل عليه السلام كار داريم ، اول به آنجا مى رويم و سپس ‍ هنگام برگشتن از كوفه ، به حرم آقا خواهيم رفت . وارد صحن حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام شديم . بعد از زيارت با حالى منقلب به حضرت گفتم : آقا سيد احمد از ذرارى شما خاندان است ، نپسنديد كه مريض باشد. سيد احمد نيز مشغول دعا بود. بعد از بازگشت به كربلا، و گذشت يك هفته از مسافرت ، همسر علويه ام خوابى ديد كه آن را چنين تعريف كرد: در عالم خواب وارد صحن مطهر آقا قمر بنى هاشم عليه السلام شدم ، ديدم طرف سمت راست و چپ صحن تا جلوى قبله حرم حضرت ، صفى از مردان كشيده شده است همه با ادب ايستاده اند و ما بين دو صف راه عبورى هست . من هم جلوى يكى از صفها ايستادم . ناگهان شخصى از حرم بيرون آمده و گفت : (اجه العباس ) يعنى آقا قمر بنى هاشم عليه السلام تشريف آوردند. همه حواسم به در بود، ناگهان ديدم حضرت بيرون آمدند و در حاليكه كارتى در دست مبارك داشتند نگاهى سوى من افكنده و با تندى فرمودند: بگير اين پسرى را كه خواستى ، و از جلوى مردها كنار برو. جلو رفته كارت را گرفتم و سپس از خواب بيدار شدم . بعد از مدتى خداوند پسرى به من داد كه او را ميثم نام نهادم .
18. با توسل به حضرت اباالعفضل عليه السلام احتياج به عمل پيدا نكرد
حجه الاسلام و المسليمن آقاى سيد فخر الدين عمادى كرامتى از حضرت ابوالفضل عليه السلام مرقوم داشته اند، كه ذيلا مى خوانيد: اين جانب سيد فخر الدين عمادى ، عموزاده اى به نام سيد مرتضى رضوى دارم كه زمانى در بيمارستان نكويى قم به شغل كارپردازى مشغول بود و مسلما عده اى از آقايان طلاب او را مى شناسند. روزى براى تحويل مبالغى وجه به بانك ملى ، وارد بانك شد، كيف پول را روى ميز بانك گذاشت و با دست راست خود به ميز تكيه داد و يكدفعه دستش در رفت . بسيار ناراحت شد و در حاليكه از شدت درد داد و فرياد مى كرد، او را به بيمارستان منتقل كردند بعد از آزمايشات اوليه ، نتيجه اى نگرفتند. دكتر قره گزلو، كه رئيس ‍ بيمارستان بود، دستور داد از دستش عكس بگيرند. بعد از گرفتن عكس ‍ دستور داد او را به اتاق عمل ببرند تا براى عمل جراحى دست ، آماده شود. سيد مرتضى رضوى ، كه فعلا در دانشگاه رشت مشغول كار مى باشد، همان طور كه بر روى تخت خوابيده و منتظر بود كه دكتر قره گزلو بيايد و او را به اتاق عمل ببرد، توسل به مقام باب الحوائج ، حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام پيدا مى كند و دستش را جلوى چراغ علاء الدين كه مشغول سوختن بود نگه مى دارد و در دل مشغل راز و نياز با آقا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى شود. ناگهان دستش صدايى مى كند و او دستش را از جلو چراغ دور مى كند. با تاملى مختصر، مى فهمد بر اثر كرامت آن حضرت دستش خوب شده و ديگر احتياج به عمل ندارد. بعد از زمانى دكتر وارد مى شود و مى پرسد چطور شد؟ سيد مرتضى توسلش را به حضرت اباالفضل عليه السلام بيان مى كند و دكتر اظهار مى كند: اگر عنايت آن حضرت نبود، بايستى حتما دستت را عمل مى كرديم .
19. نوجوانى را سيم برق گرفته ، خشك كرده است .
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ محمد تقى نحوى واعظ قمى در تاريخ 16 محرم الحرام 1417 ق از مرحوم پدرشان ، آقاى حاج شيخ ابوالقاسم نحوى ، ماجراى زير را نقل كردند:
مرحوم نحوى ، در آن زمان كه به امر حضرت آيه الله العظمى بروجردى (ره ) همراه پسرشان در نجف اشرف اقامت داشتند، در ايام زيارتى مخصوصه حضرت سيدالشهدا ابا عبدالله الحسين عليه السلام كه مصادف با شب نيمه شعبان است به كربلا مى رفتند و در آنجا نخست به حرم حضرت امام حسين عليه السلام سپس به حرم سردار كربلا حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مشرف مى شدند. يك روز كه براى عتبه بوسى به حرم حضرت ابوالفضلعع رفته بودند، مشاهده مى كنند نوجوان 13 - 14 ساله اى را سيم برق گرفته ، خشك كرده است .
پدر بچه داشت با حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام حرف مى زد و مى گفت : آقا جان ، تو مى دانى من مى خواستم بيايم به پابوس شما، اما ما در بچه راضى نبود كه او را با خود بياورم . حالا اگر بدون او به خانه برگردم ، جواب مادرش را چه بگويم ؟ مرحوم نحوى مى فرمود: يكدفعه ديدم كه بچه مرده ، به كرامت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام به حركت آمد! آرى نوجوان زنده شد و همراه پدرش به منزل بازگشت .
20. بلى غير از ما دكترهاى ديگرى نيز وجود دارد!
حجه الاسلام آقاى حاج شيخ محمد معين الغربائى ، فرزند آيه الله شيخ عماد الدين و نوه مرحوم آيه الله معين الغربائى خراسانى ، فرمودند:
تقريبا چهل سال قبل كه كه هنوز ازدواج نكرده بودم ، يك شب جمعه ، از نجف اشرف پياده به كربلاى معلى رفتم و دعاى كميل را در حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام خواندم . وسط دعا خوابم برد و دقايقى بعد سرو صدا و شيون فوق العاده مرا از خواب بيدار كرد. ديدم دختر عربى را به ضريح مطهر حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بسته اند و او، كه مرض جنون دارد، به مردم جسارت مى كند. پدر و مادر و بستگانش اطراف او را گرفته بودند و براى شفاى اين دختر ديوانه به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شده بودند. يك نفر كه در همان جا خود را دكتر روان پزشك معرفى مى كرد و ايرانى هم بود، به من گفت : بگو اين دختر را بياورند فندق الحرمين كه من در آنجا مى باشم ، تا اين مريض را معاينه كنم . من گفته دكتر ايرانى را به پدر دختر تذكر دادم . پدر دختر به زبان عربى گفت : لعنت به پدر كسى كه عقيده به حضرت ابوالفضل عليه السلام ندارد! بنده خجالت كشيدم و رفتم و نشستم مشغول خواندن بقيه دعاى كميل شدم ، كه دوباره در حال خواندن دعا خوابم برد. مجددا از سر و صدا بيدار شدم و اين بار ديدم كه اطراف آن دختر را گرفته اند و دختر مورد عنايت حضرت ابوالفضل عليه السلام قرار گرفته و حضرت دختر ديوانه را شفا داده است . مردم هم ريخته اند و لباسهايش را پاره پاره مى كنند و او از عباى پدرش براى پوشيدن خويش ‍ استفاده مى كند. در آن حال ، دكتر ايرانى را ديدم كه دو دست بر سر مى زند و گريه مى كند و مى گويد: بلى ، غير از ما دكترهاى ديگرى نيز وجود دارد
. حضرت اباالفضل عليه السلام فرمود: بگو يا صاحب الزمان !
جناب حجه الاسلام آقاى مكارمى فرمودند:
نقل شده است در يكى از شهرهاى شيراز شخصى همراه عمويش براى ماهى گيرى به كنار ساحل مى رود و در آنجا يكدفعه غرق مى شود. عموى وى ، نگران از مرگ برادرزاده ، ناگهان مى بيند كه وى روى آب آمد! بارى ، شخص غرق شده كنار ساحل مى آيد و عمويش از او مى پرسد: چگونه نجات يافتى ؟ مى گويد: در حال غرق شدن ، به ياد روضه ها افتادم ، پس از آن عرض كردم : يا اباالفضل !
ديدم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام تشريف آوردند و در گوشم فرمودند: بگو يا صاحب الزمان ! من هم متوسل به حضرت امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) شدم و عرض كردم يا صاحب الزمان ! آقا امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) تشريف آوردند و مرا نجات داده كنار ساحل آوردند.
دشمن از او مى خواست تا تسليم گردد


مردى كه اهل خيمه را، سيراب مى خواست


خود را از تاب تشنگى ، بيتاب مى خواست


آمد سراغ شط، وليكن تشنه برگشت


مردى كه حتى خصم را، سيراب مى خواست


با مشك خالى ، امتحان دجله مى كرد


دريا تماشا كن كه از شط، آب مى خواست !


دشمن ازو مى خواست تا تسليم گردد


بيعت ز درياى شرف ، مرداب مى خواست


عمرى چو او در خدمت خفاش بودن


اين را، شب از خورشيد عالمتاب مى خواست


در قحط آب ، از دست خود هم دست مى شست


مردى كه باغ عشق را، شاداب مى خواست


ديشب كه شورى در دلم افكنده بودند


طبعم به سوگ عشق شعرى ناب مى خواست )

22. در قبر گفت : السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عبدالله مبلغى آبادانى نقل كردند:
در سال 1355 شمسى ، يكى از وعاظ شهر يزد، به نام شيخ ذاكرى ، به بندر عباس مى آيد و از آنجا جهت تبليغ به دهكده سياهو، در اطراف اين شهر، عازم مى گردد و در روز 9 محرم الحرام در اثر سكته قلبى در مى گذرد. جنازه آن مرحوم را به بندر عباس منتقل مى كنند و در جوار يكى از امامزاده ها به خاك مى سپارند. اينك بقيه ماجرا را از زبان حضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاى مبلغى بشنويد. ايشان مى گويد: من موقع تلقين خواندن ، قسمت دست راست مرحوم ذاكرى را تكان مى دادم كه ناگاه چشمان خود را باز كرد و با صداى بلند، به گونه اى كه همه شنيدند گفت : (السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام ) و سپس بست . همزمان با اين حادثه شگفت ، بوى عطر خوشى به مشام من و حضار رسيد كه بر اثر آن افراد حاضر شروع به صلوات بر پيامبر و خاندان معصوم وى (سلام الله عليهم اجمعين ) نمودند. اين بود مشاهدات اين جانب كه خود در حال تلقين ميت ، ناظر آن بودم .

آنقدر نرفتيم ، كه مرداب شديم


همرنگ سكوت ، محو مهتاب شديم


هر بار نشستيم و، مرورت كرديم


از شرم لبان تشنه ات ، آب شديم )

23. برو منزل بچه ات خوب شده است
جناب مستطاب آيه الله آقاى حاج شيخ محمود غروى ، از اعصاى دفتر استفتاى آيه الله العظمى آقاى حاج سيد على حسينى سيستانى (دام ظله ) در شب 29 جمادى الاولى 1416 ق در صحن مطهر كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام براى اين جانب دو كرامت نقل كرد كه آيه الله آقاى حاج شيخ محمد على خراسانى (ره ) روزى در نجف اشرف به مناسبت كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام فرمودند: روز عربى كه بچه اش سخت مريض بوده است ، براى توسل به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام آمد. در عالم مكاشفه ، به او گفته شد: برو منزل ، بچه ات خوب شده است . وقتى كه به منزل مى رود، مى بيند به عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ، فرزندش خوب شده است .
24. صد دينار حواله حضرت اباالفضل العباس عليه السلام
ثقه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على رضا گل محمدى ابهرى زنجانى ، شب 27 جمادى الثانيه سال 1416 ه‍ ق در حرم مطهر كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام نقل كرد:
يكى از اهالى كربلا، عربى را مى بيند كه در حرم حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام كنار ضريح مطهر ايستاده و با حضرت سخن مى گويد. آقا جان ، صد دينار از شما پول مى خواهم ، مى دهى كه بده و اگر نمى دهى مى روم حرم حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام شكايت شما را به آن حضرت مى كنم .
سپس سرش را به طرف ضريح مطهر برده و مى گويد: فهميدم ، فهميدم ! و از حرم بيرون مى رود. عرب مزبور به بازار رفته و به يكى از مغازه داران مى گويد: آقا فرموده است صد دينار به من بده . او مى گويد: نشانى شما از آقا چيست ؟ مى گويد: به اين نشان ، كه پسر شما مريض شده بود و شما صد دينار نذر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كردى ، بده ! و او هم صد دينار را مى دهد.
ناقل مى گويد: به مرد عرب گفتم : چطور شد با حضرت صحبت كردى و نتيجه گرفتى . گفت : به حضرت گفتم : اگر پول ندهى ، مى روم شكايت شما را به برادرت امام حسين عليه السلام مى كنم . اينجا بود كه ديدم حضرت ، داخل ضريح ظاهر شد و در حاليكه روى صندلى نشسته بود، حواله اى به من داد. من هم رفتم و از بازار گرفتم .
25 .اتاق معطر و همسرش در حال گريه
آقاى وحيد لطفى در تاريخ 2/8/74 مرقوم داشته اند: با عرض سلام خدمت جناب حجه الاسلام آقاى حاج شيخ على ربانى ، چون مشغول جمع آورى كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هستيد، بنده چند كرامت را كه از والده ام شنيده ام خدمتتان ارسال مى دارم :
1. پدر بزرگ امى بنده در ايام جوانى قصد مى كند كه براى تحصيل علم و استفاده از درس حضرات آيات عظام ، از مشهد مقدس به نجف اشرف برود. در مسير حركت وارد كربلا مى شود و در مسافرخانه اى اسكان مى يابد. مادر بزرگم در طول مدت اقامت در كربلاى معلى با فرزندان كه مادر و خاله و دايى من هستند به بيمارى سختى كه در آن حصبه شيوع گشته مبتلا شدند و هر روز حالشان بدتر و بدتر مى شود، تا اينكه روزى مادر بزرگم متوسل به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مى شوند و نذر مى كنند كه اگر حال خودشان و بچه ها خوب شود، بازوبندى كه از طلا داشته تقديم حضرت بكند و آن را داخل ضريح بيندازد. در پى اين نذر، همان روز ايشان در مسافرخانه ، خواب مى بيند كه در اتاق باز مى شود و وجود مبارك و منور حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام با قامتى بلند و رسا وارد اتاق مى شود، در حاليكه دو دست مباركش از بازو قطع مى باشد. در عالم خواب ، ايشان گريه مى كند و از آن آقا مى پرسد كه چرا دست در بدن نداريد؟ حضرت ، خودشان را معرفى مى كنند و مى فرمايند: من ابوالفضل العباس عليه السلام هستم . مادربزرگم شفاى خود و بچه ها را از آقا مى خواهد و حضرت در خواب ، دو بازوى مباركشان را بر روى صورت ايشان مى كشد و مى فرمايد: بازوبندى را كه نذز ما كرده اى به خدام حرم نده و آن را به داخل ضريح بينداز. ايشان سپس در عالم خواب مشغول گريه مى شود، كه در همين اثنا پدر بزرگم وارد اتاق مى شود و مى بيند اتاق معطر است و همسرش در حال گريه مى باشد و ايشان را از خواب بيدار ساخته ، علت گريه را سوال مى كند.
ايشان هم جريان خواب را نقل مى كند و بزودى متوجه مى شوند كه حال ايشان و نيز بچه ها بحمدالله خوب شده است و اثرى از كسالت در وجود آنها نيست و در مى يابند كه از بركت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام حال همگى آنها بهبود يافته است . ايشان سپس نذر خود را ادا مى كند و چون در مرتبه اول موفق نمى شود بازوبند مزبور را به داخل ضريح بيندازد، ترديد مى كند كه آيا حتما بايد آن را به داخل ضريح بيندازد و يا مى تواند به خدام بدهد كه خودشان اين كار را انجام بدهند؟ ولى در بار دوم به آنها گفته مى شود كه بازوبند را به داخل ضريح بيندازيد، كه براى بار دوم ، موفق مى شوند و آن را به داخل ضريح مى اندازند.
دستهاى تو


دست تو را چو حضرت زهرا قبول كرد


پس بوسه بر دو دست تو، سبط رسول كرد


معجز نما حسين ، چو دستت گرفته است


مشكل گشائيت ، متحير عقول كرد


(ام البنين ) به هر دو جهان گشت مفتخر


فرزند خود خطاب تو را چون بتول كرد


پاينده است غصه ات اى ماه كربلا


خورشيد شادى از غم تو، چون افول كرد


هرگز نمى رسد به بهشت رضاى حق


هر كس (حسان ) ز راه مودت عدول كرد

26. تمام تيغها خود به خود از پايش خارج شد
2. مادر بزرگم همچنين نقل كرد:
در همان زمانى كه در كربلا اقامت داشتيم ، روزى براى زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام حركت كرديم . پس از خواندن اذن دخول و زيارتنامه ، وارد حرم شديم و ديديم كه مردى روستايى كه آثار زخم و جراحت بر كف پا و نيز قسمتى از مچ و ساق پاهايش مشهود بود، با حالتى سخت پريشان و ناراحت ، به گريه و توسل مشغول بود. مشخص بود كه مقدار زيادى خار و تيغهايى كه خارهاى سخت دارد به پاهاى او وارد شده است و دائم در حال ناله و توسل مى باشد. مرد روستايى در حين توسل ، پاهاى خود را رو به ضريح آقا قمر بنى هاشم عليه السلام كرده و مى گفت :
اى آقا، شما بايد، تمامى اين خارها را از پاى من خارج كنى ، چون من اصلا نمى توانم حركتى انجام دهم و همين طور نمى توانم هيچ كارى از پيش ‍ ببرم .
من داراى اولاد مى باشم و آنها منتظرند كه برايشان كار كنم و غذا ببرم . دائما با اين حال زار مشغول صحبت بود و گريه مى كرد. ما نيز از نزديك ناظر و شاهد قصه بوديم . زمانى نگذشت كه ديديم حال مرد روستايى خوب شود و تمام تيغها خود به خود از پايش خارج شدند و وضعيت پاها به حالت عادى برگشت ! و آن مرد، خشنود و شكر گزار از عنايات حضرت ابوالفضل عليه السلام ، به خانه خود برگشت . اين حكايتى بود كه مادر بزرگم از نزديك شاهد آن بوده است .
27. به حمد الله با عنايت آقا حاجتم روا شد
3. راوى اين حكايت نيز مادرم مى باشد كه خود شاهد جريان آن از نزديك بوده است . در همان زمان اقامت در كربلا، روزى براى زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به سمت حرم آن حضرت حركت كرديم . هنوز وارد صحن نشده بوديمم كه ديديم داخل حرم ، هلهله و سر وصدا برپاست . جلوتر رفتيم و از جريان با خبر شديم ديديم زنى است كه دستبندى از طلا داشته و در حين زيارت و گرفتن ضريح ، دستبند وى باز شده و به داخل ضريح رفته است و مردم به علت اينكه اين دستبند به صورت خود بخود و اتفاقى و عجيب وارد ضريح شده است به شادى و هلهله پرداخته اند. از آن زن پرسيديم كه به چه علت اين اتفاق افتاده است ؟ وى گفت : من حاجتى داشتم كه از برآورده نشدن آن به تنگ آمده بودم ، هرچه مى كردم حاجتم روا نمى شد، تا اينكه متوسل به آقايم قمر بنى هاشم عليه السلام شد و نذر كردم كه اگر حاجتم روا شد، همين دستبند را نذر ايشان كنم و آن را به داخل ضريح بيندازم . بحمدالله با عنايت آقا حاجتم روا شد و مرادم را گرفتم مدتى از اين قضيه گذشت و نذرم را ادا نكردم . امروز نيز كه براى زيارت حضرت آمده بودم ، با خود گفتم : من حاجتم را از آقا گرفته ام و ديگر نيازى نيست كه اين دستبند را به درون ضريح بيندازم ، ضمنا معلوم نيست كه دستبند چه مى شود و آن را به كجا مى برند؟
در همين افكار بودم كه وارد حرم شدم و پس از خواندن زيارتنامه ، خود را به ضريح حضرت نزديك كردم و پس از تشكر و قدردانى ضريح را گرفتم و بوسيدم ليكن در همان هنگام كه ضريح را گرفته بودم ، ديدم دستبندم خودبخود و به طور ناگهانى از دستم باز شد و دست بندى كه باز كردن آن مشكل است و خود من هم براى باز كردن آن بايد وقت صرف كنم ، به صورت عجيبى حركت كرده و به داخل ضريح رفت ! خانمهايى كه در اطراف من بودند با ديدن اين منظره شروع به شادى كردند. و سپس اين هلهله و شادى به ديگران سرايت كرد. و همه زوار مشغول هلهله شدند. من هم از آقا بابت اينكه نمى خواستم به نذر خود وفا كنم ، معذرت خواهى كردم . آقا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در حق من لطف و عنايت بسيار كرده بودند اين دستبند در مقابل لطف آن حضرت هديه ناچيزى بود كه متاسفانه شيطان با وسوسه خويش مانع تقديم آن به حضرت شده بود.
28. كفى از آب برداشت
شب سى ام رمضان المبارك سال 1418 ه‍ ق در مسجد جوادالائمه عليه السلام در سادات محله (بابل ) جناب آقاى دكتر حاج سيد على طبرى پور به نگارنده كتاب اظهار داشتند:
شخصى رفت كنار نهرى وضو بگيرد، كفى از آب برداشت و نزديك لبهايش ‍ آورد كه بخورد، به ياد سقاى دشت كربلا، حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام افتاد و آب نخورد. آب را روى آب ريخت و همزمان ، اشك زيادى هم در عزاى آن حضرت از چشم جارى ساخت . همان شب ، زن مريضش در خواب مى بيند كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آمد و وى را شفا داد. به اين طريق كه ، پايش را به پشت كمر خانم گذاشت . خانم پرسيد: مگر شما دست ندارى ؟ فرمود: من دست ندارم : گفت تو كى هستى ؟ فرمود: شوهرت به چه كسى متوسل شده است ؟ حالا شناختى شوهرت به چه كسى متوسل شده است ؟
29. امام موسى بن جعفر و قمر بنى هاشم عليهم السلام طفل پنج ماهه ما را شفا دادند.
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد محمود فلاح زاده درتاريخ 12/2/1354 نقل كردند:
سال 1354 شمسى ، در ماه مبارك رمضان كودك پنج ماهه ام ، سيد محمد، دچار عفونت ريوى شد و او را در بيمارستان نكويى قم ، بخش اطفال ، بسترى كردم . از آن روز به بعد من و مادر بچه ، هر روز به بيمارستان مى رفتيم و حال طفل را از دكترى به نام صادقى ، كه انصافا دكترى متدين و با تجربه بود، جويا مى شديم . به رغم تلاش ايشان و كارمندان بيمارستان ، حال بچه روز به روز بدتر شد، به گونه اى كه اثرى از بهبودى به چشم نمى خورد.
در يكى از شبها كه دكتر آمد بچه را معاينه كند به من گفت : آقا سيد، حال فرزند شما روز به روز بدتر مى شود، و من هم در حد امكان آنچه از دستم بر مى آمد انجام دادم . از اين به بعد ديگر شفاى فرزند شما با خداست . وقتى صحبتهاى بى پرده دكتر را شنيدم ، دلم شكست و سخت ناراحت شدم . سپس پيش خود گفتم مگر ما بى صاحبيم ؟ ما صاحب داريم ! بايد دست به دامن دكتر واقعى بزنيم . همان شب همراه مادر بچه ، كه ايشان نيز خيلى بى تابى مى كرد، در حياط بيمارستان با دلى شكسته و چشمى گريان متوسل به حضرت موسى بن جعفر و قمر بنى هاشم عليهم السلام شديم و نذر كرديم بيست جلسه روضه موسى بن جعفر و قمر بنى هاشم عليهم السلام اول هر ماه در منزل خوانده شود.
آن شب تا نزديكى صبح مشغول دعا بوديم ، به نحوى كه متوجه گذشت زمان نشديم . صبح كه آمديم از حال بچه جويا شويم ، با منظره اى عجيب روبرو شديم : بچه اى كه شب گذشته بيحال روى تخت بيمارستان افتاده بود، اينك داشت دستگاه تنفس مصنوعى را از بينى خود خارج مى كرد! با مشاهده اين صحنه ، فورا به دكتر خبر داديم و دكتر سريعا آمد و طفل را معاينه كرد. بعد از معاينه لبخندى زده ، رو به من كرد و گفت : آقاى فلاح زاده ، بگو ديشب چه كردى ، زيرا معجزه شده و ديگر در ريه اين بچه آثار عفونت ديده نمى شود، نفس هم به راحتى مى كشد!
وقتى اين حرف را از دكتر شنيدم از خوشحالى بغض گلويم را گرفته و نتوانستم جواب وى را بدهم . بعد از مدتى سكوت كه به حال عادى برگشتم ، ماجراى توسل را براى دكتر نقل كردم ، چندانكه او هم متاثر شد و اشك از گونه هايش جارى گرديد.
اين بود كرامت حضرت موسى بن جعفر و قمر بنى هاشم عليهم السلام كه طفل پنج ماهه ما را شفا دادند. از آن روز تاكنون ديگر بچه ما به لطف خداوند هيچ گونه مشكل ريوى پيدا نكرده است .
در پايان ، اين نكته را يادآور مى شويم كه تادل نشكند دعا مستجاب نمى شود، بايد خالصانه با خدا ارتباط برقرار كرد و در درگاه او گريست .

اى آنكه عمود كين شكستت عباس


پيروزى دين شد از شكستت عباس


تو دست خدايى كه به مرگ و به حيات


بوسيده چهار امام دستت عباس

30. رشته سبز را از بازويت باز نكن ...
جناب حجه الاسلام ، خطيب فرزانه ، آقاى حاج سيد حسين معتمدى كاشانى گفتند:
نعمت الله واشهرى قمصرى از فرزندش محسن نقل كرد كه :
اواخر خدمت سربازى ، مرا به ايستگاه قطار تهران آورده بودند. حضور من در ايستگاه راه آهن مصادف با زمانى بود كه اسراى عراقى و زخميها را با قطار مى آوردند. در آنجا يك اسير عراقى را از قطار خارج كردند كه رشته سبزى بر بازويش بسته بود. با او مصاحبه كردند و ضمن مصاحبه از او پرسيدند: شما رشته سبزى به بازويت بسته اى ، آيا سيدى ؟ گفت : نه ، و توضيح داد:
چند روز قبل از آنكه ما را به جبهه ببرند تا به دستور صدام عليه ايرانيها جنگ بكنيم ، مادرم مرا به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برد و يك رشته سبز رنگ را از يكى از خدام حرم گرفته ، يك سر آن را به بازوى من بست و سر ديگرش را به ضريح مطهر حضرت ابوالفضل العباس ‍ قمر بنى هاشم عليه السلام گره زد و شروع كرد به گريستن . در حين گريه حضرت را قسم داد و گفت : اين بچه ام را مى خواهند به جبهه ببرند، من از زخمى شدن و اسير شدن او حرفى ندارم ، اما نمى خواهم كشته شود. يا ابوالفضل ، شما يك نظرى بفرماييد، هر چه به سر بچه من بيايد مسئله اى نيست ، ولى كشته نشود و دوباره به سوى من برگردد. سپس به من گفت رشته را از بازويت باز نكن كه من از حضرت عباس عليه السلام خواسته ام تا محفوظ مانده و به من برگردى . وقتى كه به جبهه آمديم ، با چند نفر در يك مكان به ايرانيها حمله كرديم . ايرانيها ما را محاصره كردند. وضع بسيار سختى داشتيم و از چهار طرف تير به طرف ما مى آمد. چند نفر از رفقاى من در اثر تير خوردن كشته شدند، ولى من كه دستها را روى سرگذاشته و براى تسليم آماده شده بودم ، به لطف خداوند متعال و نظر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و دعاى مادرم از كشته شدن نجات پيدا كردم .
31. بابا مرا بر زمين بگذار
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد احمد قاضوى در تاريخ 26 صفر الخير 1417 ق نقل كردند كه مرحوم آيه الله حاج شيخ محمد ابراهيم نجفى بروجردى مى فرمودند:
زمانى كه در عراق بوديم ، يك روز در صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام با عده اى از رفقا نشسته بوديم ، كه ناگهان ديديم عربى وارد صحن مطهر شد. وى پسر بچه اى 6 - 7 ساله را بر روى دست حمل مى كرد كه به نظر مى رسيد جان خود را از دست داده و مرده است . پدر بچه اشاره به ضريح مطهر حضرت كرده و گفت : اى عباس بن على عليهماالسلام ، اگر شفاى پسرم را از خداوند نگيرى شكايت شما را به پدرت على عليه السلام مى كنم . با ديدن اين صحنه ، به ذهن ما رسيد كه به او بگوييم اگر درخواستى هم دارى بايد با حضرت مودبانه صحبت كنى و اين گونه عتاب و خطاب با اين بزرگوار درست نيست . هنوز فكر كردن ما به پايان نرسيده بود كه ديديم بچه چشمانش را باز كرده ، به پدر گفت : بابا مرا بر زمين بگذار!
همه ما از مشاهده اين صحنه بسيار منقلب شديم و به چشم خود ديديم كه بچه شفا يافته است .
32. يكى از كبوترهاى حرم اباالفضل عليه السلام
ششم ذى الحجه الحرام سال 1417 ق مطابق با 25 فروردين 1376 ش در مدرسه آيه الله العظمى آقاى حاج سيد محمد رضا موسوى گلپايگانى (ره ) با جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد رسول مجيدى ، مروج و حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ملاقاتى دست داد فرمودند:
جناب آقاى حاج آقا رضا كرمانى صاحب فروشگاه گز عالى در اصفهان براى من نقل كرد كه ، من بچه اى 10 - 12 ساله بودم . ديدم كودكى يكى از كبوترهاى صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را گرفت . دم كبوتر كنده شد و كبوتر فرار كرد. كودك هم دم كبوتر را كه در دستش مانده بود، رها كرد، دم كبوتر پشت سرش به هوا رفت تا به دم اصلى چسبيد. اين هم يكى از كرامات آقا قمر بنى هاشم عليه السلام .
33. بابا مگر اربابت باب الحوائج نيست ؟
سلاله السادات جناب آقاى سيد على صفوى كاشانى ، مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام از جناب آقاى هارونى نقل كرد كه گفتند:
يكى از عزيزان سقاى هيئتى كه در ايام محرم (عاشورا) دور مى زد و آب به دست بچه ها مى داد، نقل مى كند خدا يك پسر به من داد كه يازده سال فلج بود. يكى از شبها كه مقارن با شب تاسوعا بود وقتى مى خواستم از خانه بيرون بيايم ، مشك آب روى دوشم بود، يكدفعه ديدم پسرم صدا زد: بابا كجا مى روى ؟ گفتم : عزيزم ، امشب شب تاسوعاست و من در هيئت سمت سقايى دارم ، بايد بروم آب به دست هيئتيها بدهم . گفت : بابا، در اين مدت عمرى كه از خدا گرفتم ، يك بار مرا با خودت به هيئت نبرده اى بابا، مگر اربابت باب الحوائج نيست ؟ مرا با خودت امشب بين هيئتيها ببر و شفاى مرا از خدا بخواه و شفاى مرا از اربابت بگير.
مى گويد: خيلى پريشان شدم . مشك آب را روى يك دوشم ، و عزيز فلجم را هم روى دوش ديگرم گذاشتم و از خانه بيرون آمدم . زمانى كه هيئت مى خواست حركت كند، جلوى هيئت ايستادم و گفتم هيئتيها بايستيد! امشب پسرم جمله اى را به من گفته كه دلم را سوزانده است . اگر امشب اربابم بچه ام را شفا داد كه داد، و الا فردا مى آيم وسط هيئتيها اين مشك آب را پاره مى كنم و سمت سقايى حضرت اباالفضل عليه السلام را كنار مى گذارم . اين را گفتم و هيئت حركت كرد.
نيمه هاى شب بود هيئت عزادارى شان تمام شد، ديدم خبرى نشد. پريشان و منقلب بودم ، گفتم : خدايا، اين چه حرفى بود كه من زدم ؟ شايد خودشان دوست دارند بچه ام را به اين حال ببينم ، شايد مصلحت خدا بر اين است . با خود گفتم : ديگر حرفى است كه زده ام ، اگر عملى نشد، فردا مشك را پاره مى كنم . آمدم منزل وارد حجره شديم و نشستيم . هم من گريه مى كردم و هم پسرم گريه مى كرد. مى گويد: گريه بسيار كردم ، يكدفعه پسرم صدا زد: بابا، بس است ديگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم مرا ببخش بابا! بابا، هر چه رضاى خدا باشد منهم راضيم !
من از حجره بلند شده ، بيرون آمدم و رفتم اتاق بغلى نشستم . ولى مگر آرام داشتم ؟ مستمرا گريه مى كردم ، تا اينكه خواب چشمان مرا گرفت . در آن هنگام ناگهان شنيدم كه پسرم مرا صدا مى زند و مى گويد: بابا، بيا اربابت كمكم كرد. بابا، بيا اربابت مرا شفا داد. بابا.
آمدم در را باز كردم ، ديدم پسرم با پاى خودش آمده است . گفتم : عزيزم ، چه شد؟ صدا زد: بابا، و قتى تو از اتاق بيرون رفتى ، داشتم گريه مى كردم كه يكدفعه اتاق روشن شد. ديدم يك نفر كنار من ايستاده به من مى گويد: بلند شو! گفتم : نمى توانم برخيزم . گفت : يك بار بگو يا اباالفضل و بلند شو! بابا، يك بار گفتم يا اباالفضل و بلند شدم . بابا، ببين اربابت نااميدم نكرد و شفايم داد! ناقل داستان مى گويد: پسرم را بلند كرده ، به دوش گرفتم و از خانه بيرون آمدم ، در حاليكه با صداى بلند مى گفتم : اى هيئتيها بياييد ببينيد عباس عليه السلام بيوفا نيست ، بچه ام را شفا داد!
كيستم من ؟


كيستم من ؟ جرعه نوش ساغر قالوا بلايم


زاده ام البنين و، نور چشم مرتضايم


از ولادت تا شهادت ، عبد دربار حسينم


شر ز شير بيشه خونين دشت كربلايم


مادرم باشد كنيز فاطمه ، ام الائمه


من ، بلا گردان نور ديده خير النسايم


گر حسين بن على ، فلك نجات شيعيان شد


من درين كشتى ، به درياى هدايت ناخدايم


روز عاشورا، به پاس حرمت آل پيمبر


كرد نور چشم زهرا، پاسدار خيمه هايم


پرچم نصر من الله را به دوش خود گرفتم


ز آن كه پرچمدار خونين نهضت خون خدايم


هر چه هستم ، هر كه هستم ، عاشق روى حسينم


ساقى لب تشنگان و چشمه آب بقايم


دست خود دادم ، كه دست از دامن او برندارم


چشم دادم تا نيفتد چشم بر خصم دغايم


با عمود آهنين ، فرق مرا از كين دريدند


تا نگردد خم بر هر سفله يى ، قد رسايم

34. آقا تو خود گرفتارى مرا مى دانى ؟
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد نجف رضوى ، در تابستان 1376 طى يادداشتى خطاب به مولف كتاب حاضر مى نويسد:
من مشكلى داشتم كه مدتها لاينحل مانده بود. يك روز كتاب شما موسوم به (چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ) را خواندم كه درباره كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نوشته شده است . پس از مطالعه اين كتاب شريف ، خيلى حالم منقلب شد. از اتاق بيرون آمده ، به طرف حضرت اباالفضل العباس عليه السلام توجهى يافتم و عرض ‍ كردم : آقا، تو خود گرفتارى مرا مى دانى و مى توانى كارى كنى كه از گرفتارى نجات يابم و حضرت را به حق برادرش حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام قسم دادم كه رفع مشكلم را از خدا بخواهند.
پس از عرض ارادت و درد دل با حضرت ، از منزل بيرون رفتم . ظهر كه به منزل آمدم همسرم گفت كه مشكل حل شد، و اين در حالى بود كه او از جريان توسل من به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام هيچ گونه خبرى نداشت . آرى بحمدالله با توسل به حضرت اباالفضل عليه السلام مشكل من حل شد.
35. آقايى بين دو ماشين پيدا شد
جناب آقاى رضوى كرامت ديگرى را نيز كه بيش از پنجاه سال پيش رخ داده است ، چنين نقل مى كند:
عمه محترمه حقير، در يك سفر زيارتى از نجف اشرف به كربلاى معلى يا بالعكس مشرف مى شده ، كه در بين راه هوا منقلب مى شود و گرد و غبار زيادى فضا را مى گيرد. در همان حين ، ماشينى از روبرو مى آيد و به اصطلاح با ماشين آنها شاخ به شاخ مى شود، به گونه اى كه نزديك بوده با يكديگر تصادف كنند كه ناگاه زوار صدا مى زنند: يا اباالفضل العباس عليه السلام !
عمه ام مى گفت : ديدم آقايى بين دو ماشين پيدا شد كه دست در بدن نداشت و با شانه هاى مبارك خود مانع از تصادف ماشينها گرديد و پس از رفع خطر تصادف نيز، آن آقايى بى دست ناپديد شد. وى اين را كرامتى از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى دانست كه جان مسافرين را در آن لحظه حساس از خطر نجات داد.
36. به ياد قمر بنى هاشم عليه السلام افتاد
آقاى حاج حسين بابايى چند كرامت مرقوم داشته اند كه ذيلا مى خوانيد:
1. اين جانب شصت سال قبل در زادگاهم كرمجگان قم ساكن بودم . نوجوانى 17 - 18 ساله بودم كه مرضى به نام (تب راجعه ) در ميان مردم شايع شده بود، به طورى كه در هر خانه چند نفر به اين مرض مبتلا شده و فوت مى كردند.
من نيز به اين مرض مبتلا شدم . حكيمى به نام ميرزا غلامحسين جاسبى بود كه او را براى معالجه من آوردند. پس از معاينه گفت : من دارو نمى دهم . از دكتر پرسيدم : آقاى دكتر، من چند دانه انار بخورم يا نه ؟ دكتر ناراحت شد و گفت : انار بخور و بمير حالم به اندازه اى بد بود كه مادر و خواهرم خود را براى مرگ من و اجراى امور كفن و دفن آماده مى كردند!
اينجا بود كه يكدفعه به ياد حضرت قمر بنى هاشم افتادم و گفتم : يا باب الحوائج ، از شما شفا مى خواهم و سپس نذر كردم اگر حضرت مرا شفا داد، تا زنده هستم هر سال ، شب تاسوعا، گوسفندى قربانى كنم و با آن سفره اى براى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بيندازم . در عالم خواب ديدم آقايى لباس سبز پوشيده و بسيار بسيار زيبا و خوش قد و قامت است ، بالاى سرم ايستاده و مى فرمايد: تو خوب شدى . گفتم : آقا، ميرزا غلامحسين حكيم گفته است تو مى ميرى ! فرمود: نه تو خوب شدى ! ناگهان ديدم گويا ديوار شكافته شد و ايشان از اتاق خارج شدند. سپس چشم باز كردم و ديدم كه دردى در بدن خود احساس نمى كنم . چند دانه انار خوردم و به خواهر و مادرم گفتم : حضرت ابوالفضل عليه السلام مرا شفا داده است !
اكنون مدت شصت سال است كه شبهاى تاسوعا براى حضرت عباس ‍ عليه السلام سفره مى اندازم و حضرت هم كمك مى كند و هر سال بهتر و وسيعتر از سال قبل از كار در مى آيد.
37. هيچ كدام احتياج به عمل نداريد
2. در حدود سى سال قبل ، يك سال خرج سفره شب تاسوعا را نداشتم و در نتيجه تصميم گرفتم آن سال به نذر خود عمل نكنم . همان شب مريض ‍ شدم مرا به بيمارستان كامكار بردند. آقايان دكتر فيض و دكتر فاطمى مرا معاينه كرده ، گفتند ناراحتى تو از روده اثنى عشر است و بايد عمل شوى .
وقتى نظر دكترها را فهميدم ، ناراحت شدم و در همان بيمارستان متوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام گرديدم . در اتاقى كه بسترى بودم شش بيمار ديگر نيز حضور داشتند و بنا بود فرداى آن شب همه ما را عمل كنند. شب در عالم رويا مشاهده كردم كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به اتاق بيمارستان آمدند و فرمودند: هيچ كدام از شما هفت تن ، احتياج به عمل جراحى نداريد و همه شماها خوب شده ايد. يكى از آن هفت تن ، پسر آقاى خردمند بود. فردا صبح ، همه ما را معاينه كردند و دكتر تصديق نمود كه هيچ كدام احتياج به عمل نداريم ، در نتيجه همه ما را از بيمارستان مرخص ‍ كردند. بحمدالله تاكنون نذر خود را ادا مى كنم و مرهون عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بوده و هستم
38. دستى پيدا شد او را داخل كشتى قرار داد
ثقه الاسلام آقاى شيخ محمد على مكارمى نقل كردند:
شخصى به نام حسين ناصريان فرد، كه مقيم مشهد مقدس بوده و زير سايه حضرت على بن موسى الرضا المرتضى (عليه آلاف التحيه و الثنا) زندگى كند، اظهار داشت :
پدرم ، در يكى از مسافرتهاى دريايى ، از كشتى به دريا مى افتد. وى در حاليكه در آب غوطه ور بوده و بالا پايين مى رفته است يكدفعه سرش را بالا مى آورد و متوسل به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام مى گردد و عرض مى كند يا ابوالفضل ، به دادم برس ! يكدفعه مى بيند دستى پيدا شده ، دستش را گرفت و او را داخل كشتى قرار داد.
ماتم بى دستيت صبر و قرار از من ربود


با مشقت پيكر عباس را پيدا نمود


تا نمايد با برادر لحظه اى گفت و شنود


گفت اباالفضل اى برادر جان پناه من توئى


تا تو بودى خاطرم از قيد غم آسوده بود


رفتى و كردى در اين صحرا غريب و بى كسم


بر دلم داغ فراقت محنت ماتم فزود


بعد مرگت زندگى بهر حسينت مشكل است


بر برادر مرده آخر زندگى دارد چه سود


ديده ام روشن بدى بر ديدن رخسار تو


چون على اكبرم بر خاك كين كردى غنود


چون ببينم چشم حق بين ترا آماج تير


ماتم بى دستيت صبر و قرار از من ربود


از وجودت اى برادر جان ز غم ايمن بدم


از هزاران دشمن خونخواه پروايم نبود


نوحه سر بنما (فراهى ) بر ابوالفضل و حسين


كورى چشم رقيب دين بدخواه و حسود

39. او را به حرم امام حسين عليه السلام دخيل بستند
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد مرتضى نواب ، به نقل از مادرش ‍ شخصى را به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام آورده بودند كه قسم بخورد. چون قسم دروغ خورد، بلند شد و به زمين خورد. خدام و غيره آمدند. او را گرفتند. بعد شال سبز آوردند. و وى را به حرم امام حسين عليه السلام دخيل بستند تا حضرت سيدالشهدا عليه السلام او را شفا بدهد.
40. ابرى در حرم امام حسين عليه السلام و حرم اباالفضل عليه السلام پيدا شد
طلبه فاضل جناب ثقه الاسلام آقاى محمد رضا محمودى ، در نامه اى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين مى نويسد:
ابوى اين جانب ، آقاى حاج شيخ عباس محمودى ، براى حقير نقل كرد: حدود سى سال پيش به كربلا مشرف شده بودم . روزى در تل زينبيه عليهاالسلام ايستاده بودم كه ديدم ابرى ظاهر شد، ابتدا دور حرم حضرت امام حسين عليه السلام ، و بعد از آن گرد حرم حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام طواف نمود و سپس نيز به طرف نجف اشرف حركت كرد.
ز هجرانت برادر اندر اين غمخانه مى گريد


به بالين برادر خون ، شه فرزانه مى گريد


ز داغ مرگ عباس جوان مردانه مى گريد


خميده گشت چون دال از غم بيدستى سقا


به جسم غرقه خون مير خود فرزانه مى گريد


ز هجران رخ معشوق عاشق دم به دم گريد


شه مظلوم بر سالار خود شاهانه مى گريد


به گرد هيچ پروانه نگشته در جهان شمعى


حسين چون شمع بر گرد سر پروانه مى گريد


دو دست خود كمر بگرفت شاه دين و اين گفتا


برادر جان نگر بر حال من بيگانه مى گريد


سكينه از عطش با كودكان اندر غم و زارى


به خيمه هر زمان آن دختر دردانه مى گريد


چه گويم من به زينب گر شود آگه ز احوالت


ز هجرانت برادر اندر اين غمخانه مى گريد


بود اين آرزو بر (صيرفيان ) ديد كويت


كه بهر تو دمادم او به هر كاشانه مى گريد

41. نجات از خطر قطعى مرگ به واسطه توسل به علم پير علم
حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى درباره توسل به پير علم چنين نقل مى كند:
شخص موثق و مورد اطمينانى نقل مى كرد: در اثر ارادت قلبى به قمر بنى هاشم عليه السلام ، خيلى از اوقات ، از هر كجا كه باشم صدا مى زنم يا علم پير علم ، درياب درمانده مكن ! حتى گاهى در كنار ضريح حضرت فاطمع معصومه عليهاالسلام (كه جان عالم و آدم به فدايش ) عرض مى كنم : بى بى جان ، معذرت مى خواهم ولى از همين كنار تو عمويت را صدا مى زنم (يعنى ابوالفضل را) و مى دانم ناراحت نشده بلكه خوشحال مى شويد. شخص مزبور تعريف مى كرد: تقريبا دو سال پيش يعنى سال 1374 شمسى ، بعضى افراد كه در لباس دوست بودند در اثر اغواى شياطين موجبات ناراحتى و دردسر براى من فراهم نمودند، به حدى كه گاهى حال درس خواندن و تفكر را از من سلب مى نمودند ولى من صبر مى نمودم . حتى دوبار براى رفع كدورت پيشقدم شده به خانه آنها رفتم ، متاسفانه از حسن نيت من سوء استفاده كرده ، دفعه دومى كه به خانه اش رفتم شروع به دعوا و نزاع مجدد نمود، و نصيحت حقير نيز فايده اى نداشت بين دو محذور گرفتار شده بودم : از يك طرف ، اگر مى خواستم از حق خود دفاع كنم آتش نزاع شعله ورتر مى شود و از طرف ديگر، انتظار اين جسارت و پرخاش بيهوده و ناهنجار را هم نداشتم . در اين اثنا ناگهان ضربان قلبم زياد شد و براى سلامتى خود احساس خطر كردم . قرآن بغلى را، كه بحمدالله همواره در جيب دارم ، به طورى كه طرف مقابل متوجه نشود براى رفع خطر روى قلبم گذاشتم ولى پس از چند دقيقه هنوز احساس خطر مى كردم و ايشان هم يكسره مشغول هتاكى و جسارت بود!!
بالاخره براى حفظ آبرو و هم حفظ سلامتى از آن خانه بيرون آمده به طرف منزل خود حركت كردم .
در راه با زحمت زياد پاهاى خود را روى زمين مى كشيدم و از ميان كوچه ها عبور مى كردم ، به مسجد گذر جدا در كوچه عشقعلى كه رسيدم ديدم نفس ‍ به سختى از سينه ام بيرون مى آيد و احتمال وقوع سكته نزديك به صد در صد است . با خود گفتم : خوب است بدنم را به قصد شفا و نجات از خطر، به ديوار اين مسجد كه ساليانى محل تدريس علوم آل محمد صلى اللّه عليه و آله توسط استاد گرانقدرم آيه الله حاج شيخ محمد على مدرس افغانى (رحمة الله بود) بمالم . لذا بدنم را به ديوار اين مسجد ماليدم ولى هنوز احساس خطر مى كردم ، پس از چند قدم كه بسختى طى مى شد ناخودآگاه به ياد علمدار كربلا و علم پير علم افتادم ، عرض كردم : يا علم پير علم ! درياب درمانده مكن ، نجاتم بده ، يك گوسفند در هفتم محرم در پاى علم شما قربانى مى كنم .
ناقل ادامه مى دهد: به خود ابوالفضل العباس عليه السلام قسم ، همين كه سر كوچه عشقعلى در اول خيابان چهار مردان (يعنى به فاصله صد متر تقريبا از محل توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام - علم پير علم ) رسيدم كه تاكسى بگيرم ، يكدفعه به خود آمدم متوجه شدم نه تنها ضربان قلب طبيعى شده و هيچ احساس خطر نمى كنم ، بلكه خيلى شادابتر از قبل هم هستم . چندى بعد نيز از بركت عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام كار طرف مقابل به رسوايى كشيد.
اميدوارم علمدار كربلا همه مظلومين عالم را از دست اشرار نجات داده آرزومندان زيارتش را به فيض آستان بوسى خود در كنار نهر علقمه موفق نمايد. در خاتمه ، توفيقات روز افزون زبان گوياى ولايت و نويسنده تواناى درياى بيكران علوم اهل بيت عليهم السلام ، حضرت حجه الاسلام و المسلمين جناب حاج شيخ على ربانى خلخالى حفظه الله را در پناه كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام ، از خداوند عالم مسئلت دارم . بمنه و كرمه
بنده بندگان شاه ولايت محمد رضا خورشيدى
جامه اى دوخته خياط ازل بر بدنش


آمد آن ماه كه خوانند مه انجمنش


جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فكنش


آيت صولت و مردانگى و شرم و وقار


روشن از چهره تابنده و وجه حسنش


ز جوانمردى و سقايى و پرچمدارى


جامه اى دوخته خياط ازل بر بدنش


آنكه آثار حيا جلوه گر از هر نگهش


وانكه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش


ميوه باغ ولايت به سخن لب چو گشود


خم فلك گشت كه تا بوسه زند بر دهنش


كوكب صبح جوانيش نتابيده هنوز


كه شد از خار اجل چاك چو گل پيرهنش


آن چنان تاخت به ميدان شهادت كه فلك


آفرين گفت بر آن بازوى شكر شكنش


همچو پروانه دلباخته از شوق وصال


آن چنان سوخت كه شد بى خبر از خويشتنش


خواست دستش كه رسد زود به دامان وصال


شد جدا زودتر از ساير اعضاى تنش


كوته از دامنت اى شاه مكن دست (رسا)


از كرم پاك كن از چهره غبار محنش

42. ناگاه درب بسته خود بخود باز شد
آقاى ابوالحسن شريفى از كرج ، طى نوشته اى در مهرماه 1375 چنين مرقوم داشته است :
حضور محترم حجه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى سلام عليكم . توفيقى حاصل شد كه خدمت فقيه عاليقدر، استاد محترم حوزه علميه قم ، آيه الله آقاى حاج شيخ ابوالفضل خوانسارى شرفياب شوم و كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ، جلد اول را به حضورشان تقديم دارم . ايشان ضمن قدردانى از زحمات حضرت عالى در تاليف اين كتاب ارزشمند، وجه تسميه شان به ابوالفضل عليه السلام را اين طور بيان داشتند:
مادر بزرگم ، كه همسر فقيد سعيد آيه الله حاج شيخ ابوتراب كلاردشتى بودند، نقل مى كردند زمانى كه موقع وضع حمل صبيه شان (كه مادر من باشد) فرا مى رسد، به دنبال قابله مى روند. وقتى همراه قابله به منزل بر مى گردند، نيمه هاى شب بوده و با در بسته كوچه روبرو مى شوند (آن زمانها مرسوم بود كه شبها در كوچه را مى بستند و تا اذان صبح ، بهيچوجه باز نمى كردند) مى فرمودند: چون وضع ، اضطرارى بود و هيچ راه علاجى به نظرشان نمى رسيد، به حضرت ابوالفضل عليه السلام توسل يافته و تعهد كرده بودند كه اگر رفع مانع شود، فرزندشان را به نام ابوالفضل عليه السلام نامگذارى كرده و از نوكران حضرت قرار دهند. با اين توسل ، ناگاه درب بسته خودبخود باز شده ، به منزل مى آيند و نوزاد بسلامتى متولد مى گردد.
آقاى شريفى پس از نقل ماجرا افزوده اند: همين طور هم شد. ايشان به نام مبارك حضرت ابوالفضل عليه السلام نامگذارى شدند و از بركت عنايت آن حضرت امروز داراى مقامات عاليه فقهى و از ارادتمندان با اخلاص اهل بيت عليهم السلام به شمار مى آيند.
43. با توسل به حضرت عباس عليه السلام صاحب منزل شخصى شدم
آقازاده محترم آقاى شريفى ، ارادتمند به خاندان محمد و آل محمد عليهم السلام آقاى جواد شريفى نيز در تاريخ 2/8/75 مرقوم داشته اند:
حضور محترم استاد حضرت حجه الاسلام آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى سلام عليكم ، با آرزوى موفقيت آن جناب در كليه امور خير خصوصا نشر آثار فرهنگ اهل بيت عصمت عليهم السلام به عرض ‍ مى رساند كه كتاب چهر درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام توسط پدرم آقاى ابوالحسن شريفى به اين جانب رسيد و از مطالعه آن بهره مند شدم ، حقيقتا در نوع خود كم نظير بوده و شايسته و ضرورى بود چنين كتابى در احوالات و كرامات آن حضرت نوشته شود كه اين توفيق شامل حال حضرت عالى گرديد. چون مصمم هستيد جلد دوم را به رشته تحرير در آوريد يك خاطره هم اين جانب از بذل توجهات حضرت عباس عليه السلام دارم كه تقديم مى دارم .
چند سالى بود كه خود و خانواده ام مشتاق به سكونت در شهر مذهبى قم بوديد، ليكن امكانات برايمان فراهم نمى شد تا اينكه با راهنمايى پدرم نماز توسل به حضرت عباس عليه السلام و 133 مرتبه ذكر يا كاشف الكرب عن وجه اخيه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين اخيك عليه السلام را ادامه دادم . از بركات توسل به آن بزرگوار، بزودى مقدمات عزيمت از كرج به شهر مقدس قم فراهم شد و حاليه حدود دو سالى است كه در منزل شخصى در زنبيل آباد قم به شكر خداوند منان و دعا گويى آن حضرت مشغول زندگى هستيم .
قلم شد دستم !

هنگام سفر پيشقدم شد دستم


قربانى قامت علم شد دستم


تا نامه عشق را به خون بنگارم


در محضر وصل او، قلم شد دستم

. شفاى نيمه بچه
سيد عطا الله شمس دولت آبادى نقل كرد:
يكى از علما براى برآمدن حاجتش ، ده شب در حرم مطهر حضرت اميرالمومنين عليه السلام بيتوته كرد ولى نتيجه نگرفت . سپس به حرم حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام رفت و ده شب در كنار مرقد آن حضرت بيتوته كرد، باز هم نتيجه نگرفت . همچنين ده شب در حرم آقا اباالفضل العباس عليه السلام بيتوته كرد و در آنجا نيز نتيجه نديد. در آخرين شب بيتوته در حرم ابوالفضل العباس عليه السلام ديد كه زنى وارد حرم شد و يك طفل ناقص را كنار ضريح انداخت و گفت : يا اباالفضل ، من از شما اولاد خواستم ، اينك خدا به من يك بچه ناقص و نيمه داده است ، من از اينجا نمى روم مگر اينكه معجزه كنى و طفل كاملى از براى من بگيرى ! ناگهان غوغا برپا شد و گفتند: بچه نيمه ، طفل سالم گرديد! زن بچه را در آغوش گرفته و بيرون رفت . اين مرد عالم خيلى دلتنگ شد، آمد كنار ضريح و گفت : يا اباالفضل العباس عليه السلام ، ببين من يك ماه است كه كنار قبر پدر و برادرت و نيز خود تو از خدا حاجت خواستم و حاجتم را روا نكرديد، ولى زن عرب باديه نشين آمد و فورا حاجتش را داديد. چندى بعد، كنار ضريح خوابش برد. در عالم رويا حضرت به او فرمود: هر كس به قدر معرفت خود حاجت مى خواهد و خداوند هر نوع صلاح بداند به او كرامت مى كند. چه او همين اندازه نسبت به ما آشنايى دارد، اما حسابشان جداست و ما با نظر لطف به تو مى نگريم و صلاح شما را در اين حال مى بينيم
45. دكتر گفت : هر دو پاى فرزندت فلج شده است !
آقاى مهدى حسينى ، از ارادتمندان اهل بيت عصمت و طهارت (سلام الله عليهم اجمعين ) مرقوم داشته اند:
حدودا 32 سال قبل بود و من (مهدى حسينى ) 7 ساله بودم . آن زمان در كربلا مى زيستيم . بعد از ظهر يك روز، خواب بودم كه مادرم مرا صدا زد: مهدى از خواب پاشو! وقتى از خواب بيدار شدم ، ديدم هر دو پايم بيحس و بيحركت است .
گفتم : مادر نمى توانم راه بروم . مادرم با تعجب گفت : چى ؟ نمى توانى راه بروى ؟ و دويد و مرا كول كرد و نزد دكتر برد.
آقاى دكتر پس از معاينه گفت : هر دو پاى فرزندت فلج شده است و بايد فورا وى را به بغداد برسانى . مادرم مرا نزد دكترى ديگر برد و او هم همان حرف دكتر اولى را زد. مادرم بلافاصله ، با چشم گريان و اشك ريزان ، مرا خدمت آقا قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام برده به ضريح مقدس چسبانيد و دخيل كرد. در ضمن توسل و گريه و زارى مادر، من به خواب رفتم . در خواب ، احساس كردم در باغى هستم و آقايى نورانى به طرف من مى آيد. زمانى كه به من رسيد، گفت : چرا مادرت اين قدر بيتابى و گريه مى كند؟ گفتم : آقا، گريه مادرم براى اين است كه پاهاى من فلج شده است . گفت : پاشو نگذار مادرت بيش از اين گريه كند، پاهاى تو عيبى ندارد.
گفتم : آقا، نمى توانم روى پاهايم بايستم .
آقا دستم را گرفت . قابل توجه اين است كه ، اين كلماتى كه من به آقا مى گفتم مردم نيز مى شنيدند. وقتى روى پاهايم ايستادم ، مردم در حاليكه هلهله مى كردند لباسهايم را پاره پاره كردند و مادرم ناگزير مرا در چادر خود پيچيد. سپس از حرم مطهر خارج شديم و او يك دست لباس نو برايم خريد و به تنم كرد و مرا نزد دكتر اولى و دومى برد و هر دو دكتر در حاليكه سخت حيرت زده بودند، به معجزه آقا قمر بنى هاشم عليه السلام اذغان كردند و هر كدام انعام قابل توجهى به من دادند. اين را هم اضافه كنم كه من آخرين و تنها فرزند پسر خانواده ام بوده و هستم
السلام عليك يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بركاته


اين سخنش بود به چشمان تر


يا ولدى ! زود بيا! زودتر


اى چمن عارض تو، دلگشا


دست تواناى تو، مشكل گشا


حضرت عباس و، ابو فاضلى


مظهر غيرت ، يل دريا دلى


اى اثر سجده به پيشانيت


مه ، خجل از طلعت نورانيت


كوكب دلخواه بنى هاشمى


مهر زمين ، ماه بنى هاشمى


شمع وفا، نور دو چشم على


بحر خروشنده خشم على


زاده آزاده ام البنين


وه ز چنان مادر و شبلى چنين


زاده خود خوانده تو را هم بتول


اى تو برادر به دو سبط رسول


مهر و وفا، خوشه يى از خرمنت


صدق و صفا، گوشه يى از دامنت


كيست همانند تو در روزگار؟


كش ) سه امام آمده آموزگار


بهر سقايت چو تو مقبل شدى


ساقى خاص حرم دل شدى


دست على ، خود به دو بازوى توست


چشم غزالان حرم ، سوى توست


اى دل عالم ز عزايت ، كباب


رفته به دريا و ننوشيده آب


آمدى از دجله برون با شتاب


سر به كف و پاى جدل ، در ركاب


گرچه ز تيغ ، اى ز مى عشق مست


قطع شد از پيكر تو، هر دو دست


گر چه شد اى گوهر دين را صدف


ديده تو، ناوك كين را هدف


تا به برت ، بهر حرم آب بود


در دلت اميد و به تن ، تاب بود


آه كه از كينه اهل عذاب


شد هدف تير بلا، مشك آب


رشته اميد تو از هم گسيخت


آب روان ، خون شد و بر خاك ريخت


گشت نگون قامت تو با علم


ماند به ره ، ديده اهل حرم


آنكه پناه همه عالم بدى


پشت و پناهش ، به تو محكم بدى


چون عرق مرگ به رويت نشست


گفت كه : از داغ تو پشتم شكست


اى ادبت ، حلقه به گوش ملك


پايه قدر تو، به دوش فلك


بر پسر فاطمه ، در هيچ باب


وه كه نكردى تو، برادر خطاب


تا به شهادت ، كه ز طوفان كين


شد قد رعناى تو نقش زمين


ديدى ، با ديده حق بين خويش


فاطمه را، بر سر بالين خويش


اين سخنش بود به چشمان تر


يا ولدى ! زود بيا، زودتر!


ناله زدى زين جهت از روى خاك !


اى پسر فاطمه ! ادرك اخاك


اى شده در كرب و بلا، نا اميد


بر تو بود خلق خدا را، اميد


قبله حاجاتى و، دست خدا


ما همه درديم و تو ما را، دوا


هيچ كس از لطف تو محروم نيست


آنكه شد از لطف تو نوميد، كيست ؟


رحمتى اى دست خدا راتو دست


پشت (مويد)، ز معاصى ) شكست


لطف نما، صدق و صفايش بده


تذكره كرب و بلايش بده

46. يا قاهر العدو
سيد جليل ، سيد على يا سيد مهدى دزفولى ، حكايت زير را در حضور آيه الله العظمى آقاى خويى براى مرحوم آيه الله العظمى قمى نقل كرد:
يك روز در حرم مطهر حضرت اميرالمومنين عليه السلام در بالاى سر نشسته بودم ، كه ديدم جمعى از اعراب بدون اذن دخول وارد حرم شده در پيش روى ضريح صف كشيدند. سپس دسته اى ديگر از اعراب نيز بدون اذن دخول وارد شده در پهلوى اعراب اول ايستادند. دسته دوم را يك زن همراهى مى كرد، كه داخل حرم نشد، بلكه بين دو در ايستاد و دست به در زد و عرض كرد: برينى يا اميرالمومنين . يعنى مرا تبرئه فرما اى اميرالمومنين
من تا آن هيئت را ديدم فهميدم قضيه اى است ، آمدن نزد ايشان كه ببينم صورت واقع چه مى شود. پس از اتمام سخنان آن زن ، يكى از افراد دسته دوم رو به جوانى از دسته اول نموده و گفت : بگو به حق على بن ابى طالب من خبرى از قضيه ندارم . آن جوان پيش آمد و اشاره به قبر مطهر در داخل ضريح نمود و گفت : به حق على بن ابى طالب عليه السلام ...اما هنوز كلامش ‍ تمام نشده بود كه از جاى خود به هوا بلند شد، تا جايى كه به محاذى كنگره هاى ضريح رسيد و سپس از آنجا با پشت شديدا بر زمين خورد، به گونه اى كه استخوانهاى بدنش خورد گرديد و فورا به حالت احتضار رسيد. همراهانش او را برداشته از حرم بيرون بردند و چون به داخل صحن رسيدند جوان جان به جان آفرين تسليم نمود.
با حدوث اين كرامت ، غريو فرياد از حضار بلند شد. واقع را پرسيدم ، گفتند جوانى كه هلاك شود شوهر اين زن بود، كه چندى پيش او را اذيت مى كند، آن زن قهر مى كند و به خانه پدرش مى رود. مدتى از اين مطلب مى گذرد، يك روز شوهرش در صحراى خلوت او را مى بيند و از او تقاضاى تمكين مى كند، او مضايقه مى نمايد به عذر اينكه مى ترسم حملى رخ دهد و اسباب فضيحت فراهم گردد. جوان به او قول مى دهد و برايش قسم مى خورد كه همان شب كسى مى فرستد كه درخواست آشتى و مراجعت به خانه او را نمايد. در عرب رسم بود كه اگر كسانى به عنوان شفاعت و خواهش صلح مى آمدند، خواهش آنها را رد نمى كردند. لذا آن زن هم مطمئن مى شود و خود را در اختيار او قرار مى دهد و اتفاقا حمل بر مى دارد. آن مرد زمانى كه به مقصود خود مى رسد، ديگر اعتنا نمى كند و كسى عقب زن نمى فرستد.
مدتى مى گذرد و آثار حمل در زن ظاهر مى شود، پدرش مى پرسد: اين چيست كه در تو مشاهده مى شود؟ و او قضيه را مى گويد. پدرش جواب مى دهد كه اين ادعا را نمى شود پذيرفت ، مگر آنكه شوهرت اقرار كند. نزد شوهر مى روند و از او ماجرا مى پرسند، اما او انكار مى كند!
پدر به دختر مى گويد: من چاره اى جز كشتن تو ندارم ، اگر راست مى گويى گناه اين قتل به گردن شوهرت خواهد بود. وقتى زن مى فهمد كه مصمم به قتل او هستند، مى گويد پس دست كم او را قسم بدهيد، اگر قسم خورد من براى كشته شدن حاضرم . آن مرد و زن از عشائر بين نجف و كربلا هستند و منزلشان در چهار فرسخى نجف و هشت فرسخى كربلا واقع است . دسته اى از طائفه مرد و دسته اى از طائفه زن جمع مى شوند و به قصد رفتن به كربلا و حضور در حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در كربلا و قسم خوردن در كنار مرقد آن جناب ، از منزل بيرون مى آيند. چون مختصرى از راه را طى مى كنند، چشم زن به گنبد مطهر حضرت اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام مى افتد و به ايشان مى گويد: اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام ، پدر ابوالفضل العباس عليه السلام است ، زحمت خود را كم كنيد و به نجف برويد. در اجابت در خواست زن ، آنان به نجف آمدند و عمل را تابدينجا كه مشاهده نمودى انجام دادند.
47. زمانى به بلاهاى گوناگون گرفتار شدم
يكى از مدرسين عاليقدر حوزه علميه قم كه اجازه ندادند اسمشان را بنويسم فرمودند:
بابى انتم و امى سعد من والاكم و هلك من عاداكم و خاب من جحد كم و ضل من فارقكم و فاز من تمسك بكم و امن من لجا اليكم و سلم من صدقكم و هدى من اعتصم بكم ...(زيارت جامعه )
اين جانب حاضر نبودم اين قضيه را بنويسم ، اما چون برادر عزيزم اصرار فرمودند كه اين مطلب را ذكر كنم و از طرف ديگر نيز احتمال دادم شايد خود صاحب احسان و نعمت رضايتش در اين است كه توجهات آنها را در ميان عامه مردم اظهار بنمايم ، لذا از باب قوله تعالى : (و اما بنعمه ربك فحدث ) اين چند كلمه را كه شمه اى از مراحم آقا و مولا و امام خودم حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضاست براى خوانندگان عزيز بيان مى كنم . شرح مختصر ماجرا اين است كه :
زمانى بنده به بلاهاى گوناگون گرفتار شدم . قصد زيارت حضرت ثامن الحجج عليه السلام را كردم و تمامى افراد خانواده و بچه هاى بى مادر و مادر از دست داده را نيز با خود برده در مسافرخانه عمومى كه به شان من هم خيلى لايق نبود منزل اختيار كردم ، تا ماه مبارك رمضان رسيد، حدود دو ماه و نيم در همانجا به عتبه بوسى و زيارت ادامه دادم و مشغول قرآن خواندن و توسلات گرديده و حاجات خودم را به حضور آن ملتجا رساندم ، و خيلى هم نگران بودم كه يك اشاره يا توجه از آن درياى رحمت تا آنوقت كه دو ماه تقريبا يكدفعه از خواب بيدار شدم ، ديدم اين جملات را در زبان بى اختيار و رد مى كنم و پشت سر هم مى گويم و حال آنكه در جايى تا حال آن را نديده بودم آن جمله اين است كه (يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين ) ولى منتقل نشدم كه شايد از كسى توجه شود و از مشهد مقدس حركت كردم تنا به قم رسيدم و براى گوش دادن به روضه حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام به خانه يكى از بزرگان رفتم . خلاصه يك نفر اهل منبر جوان ولى خيلى در ولايت غوطه ور بود معلوم بود كه عاشق ولايت است يكدفعه از حضرت مولى قمر بنى هاشم علمدار كربلا عليه السلام اسم برد و گفت هر كس يكصد و سى و سه مرتبه اين جملات را بگويد (يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين ) حاجاتش ‍ برآورده مى شود و در همانجا منتقل شدم كه مورد توجه امام خودم گرديدم در همان مجلس يكصد وسى و سه مرتبه را ذكر كردم و تمام حاجاتم برآورده شد و كارها رو به ترقى گذاشت و از گرفتارى خلاص و حاجاتى چند از حضرتش خواسته بودم برآورده شد و از آن روز تا حال مدد مى رسد. اين جانب حاجات برآورده شده و اسم خودم را ذكر نمى كنم ولى قضيه همان است كه ذكر كردم ، اميدوارم برادران عزيز ملتجا و پناهگاه خود را بشناسند. والسلام عليكم و رحمة الله وبركاته
48. يا اباالفضل العباس عليه السلام ، آن دستهاى بلند قلم شده ات را....
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ احمد خدايى زنجانى مرقوم داشته اند:
در يكى از روزهاى بلند تابستان (ظاهرا سال 1332 ش بود) چند نفر ژاندارم وارد روستاى ما شدند و به طرف خانه كد خداى ده كه يك نفر مهاجر روس بود، رفتند. تا چشم اهالى ده به ژاندارمها افتاد، صداى گريه و شيون از بيشتر خانه ها بلند شد، مخصوصا آنها كه پسر جوان در سن سربازى داشتند، مى دانستند كه اين ژاندارمها براى سربازگيرى و خالى كردن جيب مردم زحمتكش و تهيدست آمده اند.
طولى نكشيد كه جارچى ده ، با صداى بلند و رعب انگيز خود جريان را به اهالى خبر داد و از آنها خواست هر چه زودتر جوانها را بفرستند براى خدمت به وطن و افزود: هر كس فرار كند و يا پنهان شود، چنين و چنان خواهد شد.
از آن طرف دلالهاى كد خدا وارد عمل شدند و كسانى را كه مى دانستند مى شود با آنها معامله كرد، يافته از هر كدامشان به تناسب وضع ماليشان مبلغى پول يا گوسفند و قوچ گرفتند و اعزام فرزندانشان را براى مدتى به عقب انداختند يا احيانا براى آنها معافى درست كردند. يكى از برادران من هم در سن سربازى بود، و شايد چند سال هم از زمان سربازى وى گذشته و در هر حال بايد اعزام مى شد. مرحوم پدرم چون اهل رشوه و بند و بست نبود، همان شب كه فرداى آن بايد سربازها به پاسگاه باسمنج تبريز اعزام مى شدند، به برادرم گفت :
فرزندم ، من نه اهل رشوه هستم و نه چنين پولهايى دارم . برو به امان خدا، يا اعزام مى شوى و يا برمى گردى
صبح فردا برادرم ، در ميان گريه و زارى خانواده مخصوصا مرحوم مادرم و ديگر افراد فاميل ، عازم پاسگاه شد. درست يادم نيست عصر همان روز بود يا فرداى آن روز، افرادى كه اعزام نشده بودند از باسمنج برگشتند و برادر من در ميان آنها نبود، معلوم بود كه اعزام شده است . هنگام نماز مغرب بود كه مادرم متوجه شد پسرش را به سربازى برده اند. با شنيدن اين خبر مادرم چه كرد يادم نيست ، ولى اين صحنه را هرگز فراموش نمى كنم :
بعد از نماز همان طور كه رو به قبله نشسته بود، هر دو دستش را در حاليكه
گوشه هاى چادر نماز را گرفته بود به طرف قبله دراز كرد و با سوز دل ، نيت پاك ، و اعتماد كامل گفت :
يا اباالفضل العباس عليه السلام آن دستهاى بلند قلم شده ات را دراز كن و بچه مرا برگردان
اين جمله را گفت و شروع به گريستن كرد. وى چندين بار اين جمله را تكرار كرد و گفت : يا اباالفضل عليه السلام ، من بچه ام را از تو مى خواهم . تقريبا سه روز طول كشيد و مادرم در اين سه روز، خورد و خواركش فقط گريه بود. دائما اين جمله را با خودش زمزمه مى كرد و ظاهرا براى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نذرى هم كرده بود. بعد از سه روز، شب بود كه يكدفعه در مقابل چشمان بهت زده همه ما، ديديم برادرم وارد شد! مادرم كه از خوشحالى گريه مى كرد، گفت : ديديد بچه ام را از حضرت اباالفضل عليه السلام گرفتم و حضرت بچه ام را از دست ظالمها نجات داد؟
از برادرم پرسيدم : چرا برگشتى و چطور شد كه آمدى ؟ گفت :
ما را به پادگان آموزشى اروميه بردند. بعد از مقدمات ، لباس پوشيديم و به ميدان آموزش رفتيم . افسرى آمد همه ما را به خط كرد و شروع كرد به سرشمارى . وقتى كه سرشمارى به پايان رسيد، گفت :
يك نفر زياد است . بعد همان طور كه قدم مى زد، افراد را از نظر مى گذراند تا رسيد به من ، دستش را روى شانه من گذاشت و گفت : بيا بيرون ! من از صف جدا شدم . بعد مرا به دفترش احضار كرد و دستور داد پرونده ام را آوردند. نامه اى نوشت و به من داد و يك برگه آن را هم روى پرونده گذاشت و گفت :
تو براى هميشه معافى . اين هم معافيت تو، برو به سلامت !
افرادى كه با مشكلات معافيت سربازى آشنا هستند (مخصوصا افرادى كه لباس پوشيده و زير پرچم هستند) مى دانند اين جريان - كه بدون پارتى و پارتى بازى صورت گرفت - به معجزه بيشتر شباهت دارد تا به يك جريان عادى . آرى ، پارتى اين جوان ، آن ناله هاى مادر پاك نهاد و پاك نيت ، و كرامت باب المراد و باب الحوائج عليه السلام ، پرچمدار دشت نينوا و ملجا و پناه درماندگان و مضطرين ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، بود.
49. مولاى من مگر نمى بينى ! مگر نمى شنوى ؟
آيه الله مرحوم حاج شيخ عباسعلى اسلامى ، بنيانگذار جامعه تعليمات اسلامى ، در خاطراتى كه اخيرا از ايشان منتشر شده است ، بخش مربوط به خاطرات سفر خويش در ايام جوانى به مشهد مقدس ، از شخصى به نام مرحوم حاج سيد محمد عرب ياد مى كند كه در شهر مشهد (معلم ممتاز علم قرائت بود و قرآن را با قرائات گوناگون تلاوت مى كرد. او در مدرس ‍ خويش نزديك به يكصد تن طلبه و دانش پژوه را فراهم آورده بود كه من از آن زمره بودم و از رهگذر حضور در محفل درس وى ، موفق شدم با فنون مختلف قرائت كتاب كريم آشنا شوم ) آقاى اسلامى مى افزايد:
1. مرحوم حاج سيد محمد عرب سالها افتخار خدمت در آستانه حضرت عباس بن على ، ابوالفضل (سلام الله عليه ) را يافته بود. روزى از ايشان پرسيدم : در ايام خدمتگزارى خود، كراماتى نيز از حضرت باب الحوائج صلوات الله عليه مشاهده كرديد؟ سيد فرمود: البته ، آستانه حضرتش به حق (دار الكرامه ) و كرامات آن سرور زياده از حد و شمار است ، اما من از مشاهدات خود براى شما نقل مى كنم :
روزى با جمعى از خدمه در ايوان حرم مطهر به گفتگو نشسته بوديم . ناگاه مردى عرب به حرم وارد شد و خطاب به حضرتش عرضه داشت : مولاى من ، مگر نمى بينى ؟ مگر نمى شنوى ؟.... من پيش رفتم تا از حال او جويا شوم ، اما او دست بر سينه ام زد و به سوى ضريح پيش رفت و دست به درون ضريح مطهر برد و عرض كرد: پسر على ! اموالم را از تو مى خواهم . زمانى نگذشت كه دست خويش بازكشيد در حاليكه كيسه اى در مشت داشت . چون آن را گشود، انباشه از ليره هاى عثماى بود. فرياد زد: به خدا سوگند، اين كرامت باب الحوائج است .
ما وقع را از او پرسيدم ، گفت : از عشايرى هستم كه در مرز سعودى سكنى دارم . به قصد زيارت به نجف مى آمدم كه اموالم به سرقت رفت . از نجف تا كربلا حضرت باب الحوائج عليه السلام را به شفاعت مى طلبيدم . سپاس ‍ خداى را كه به مقصود نايل شدم .
50. من اين فرزند را نمى خواهم
2. خاطره ديگر مربوط به دختركى كور و معلول است . ما ناظر بوديم كه مادر وى در حاليكه او را درون كوله بار خود نهاده بود به حرم مطهر در آمد و دخترك را در برابر ضريح بر زمين گذاشت و به حضرتش عرض كرد كه : (من اين فرزند را نمى خواهم )، اين سخن گفت و بازگشت . هنوز به ميان صحن نرسيده بود كه طفل نابينا و معلول شفاى كامل يافت . من مادرش را ندا دادم كه : بيا دخترت را همراه ببر! زن عرب بازگشت و چون فرزند خود را سلامت يافت خطاب به حضرت عرضه داشت : مولاى من ! خدا تو را پاداش نيك دهد.
آرى ، آستانه باب الحوائج عليه السلام (دار الكرامه ) است و براى بهره مندى از اين گسترده الهى بايد كه نيتها را خالص كرد.
51. يا للعجب ! اين است معنى كرامت ، و اين است مقام باب الحوائج
كرامت زير را يكى از دوستان مرقوم داشته است :
جناب حجه الاسلام آقاى خلخالى - دام عزه - از اين جانب محمد على فرزند حسين ، ساكن كربلا، خواسته اند برخى از كرامتهايى را كه از پيشگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بروز و ظهور يافته نقل كنم .
در امتثال فرمان ايشان ، حقير از ميان آن كرامات كه تعدادشان بيشمار و زياد است ، فقط يكى را كه براى خودم اتفاق افتاده ، ذكر مى كنم . حادثه اى كه ذيلا مى خوانيد مربوط به سال 1386 هجرى قمرى ، برابر با سال 1345 هجرى شمسى ، مى شود:
يكى از فرزندانم به نام محسن از حين ولادت ناخوش احوال بود. براى معالجه او به مدت دو ماه ، به دكترهاى متعدد مراجعه كرده ، داروهاى فراوان به او داديم ، ولى هيچ تاثير نكرد، بلكه روز به روز حالش سخت تر و اندام او لاغرتر شد. تا اينكه بعد از ظهر يك روز، مرحوم پدرم به دكان آمد و با ملايمت فرمود: دكان را بسته و به منزل برويم . من با تعجب به او گفتم : هنوز تا مغرب وقت بسيار است ، چرا عجله مى كنيد؟ نهايتا با اصرار ايشان دكان را تعطيل كرده و با هم به منزل رفتيم . در بين راه ، مرحوم پدرم با نرمى و ملايمت ، صحبتهاى آرام بخش و حساب شده اى را شروع كردند كه احساس كردم شايد قرار است حادثه ناگوارى براى فرزندم روى دهد كه ايشان چنين مثلهايى را براى تسلى خاطر من ذكر مى كنند روحش شاد.
به منزل كه رسيديم ، من وارد اتاق شدم و منظره دلخراشى را مشاهده نمودم : فرزندم محسن رو به قبله قرار داشت ، يك جلد كلام الله مجيد بالاى سر او ديده مى شد، و مادر بزرگ و عمه هاى او همه گريان بودند. من كه قبل از او فرزند ديگرى را در سن يك سالگى به نام حسن از دست داده بودم و هنوز داغ وى دلم را مى سوزاند، از مشاهده اين صحنه سخت پريشان شدم و ناگهان بى اختيار از منزل بيرون رفته ، با شتاب و عجله و با دلى شكسته و چشمى گريان به بارگاه مقدس و ملكوتى باب الحوائج ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، ملتجى شدم و در حاليكه دستها را به ضريح منور آن حضرت گره زده بودم ، ملتمسا به ايشان عرض كردم : (يا وجيها عندالله اشفع لى عندالله فى شفا ولدى ، يا باب الحوائج يا اباالفضل و الكرم و الجود لاتردنى خائبا يا سيدى !) . پس از آن نيز مرتبا خواهشم را تكرار كرده ، در حرم آن حضرت بى نظم و ديوانه وار به اين سو و آن سو حركت مى كردم .
كمتر از نيم ساعت اين صحنه ادامه داشت ، سپس از حرم بيرون آمدم و به طرف منزل روانه شدم . نزديك منزل بود كه با برادرم روبرو شدم . مرا كه ديد گفت : برادر كجا بودى ؟ گفتم : به حرم ابوالفضل العباس عليه السلام رفته بودم . وى بارويى گشاده و لبى خندان به من گفت : بشارت باد تو را كه فرزندت خوب شده و كسالت و مريضى او برطرف گشته است و جاى هيچ نگرانى و اضطرابى نيست !
من كه پسرم را با آن حال سخت ، يعنى در حالت مردن ، ديده بودم ، فكر كردم كه برادرم اين سخنان را براى تسلاى خاطر من مى گويد! ولى همين كه وارد منزل شدم ، پدرم مرا به آغوش خود گرفته و گفت : پسرم كجا بودى ؟ گفتم : حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام . گفت : هنيئا لك كه شفاى پسرت را از حضرت گرفتى ! سپس مرا بوسيد و به اتفاق يكديگر وارد اتاقى كه فرزندم در آن بود شديم . مادر بزرگ بچه نيز بارويى گشاده و خندان رو به من كرده گفت : پسرم ، ديگر هيچ شك و ترديدى به خود راه نده ، كه كسالت فرزندت مرتفع شده و در حال حاضر به خواب رفته است .
وقتى نزديك فرزندم رفتم و به صورت او نگريستم ، ديدم رنگ رخسارش كه چندى پيش به زردى زرد چوبه شباهت داشت ، اينك همچون گل محمدى ، رنگ ارغوانى يافته است . از مادرش جوياى حال وى شدم ، گفت : بعد از اينكه از اينجا رفتيد، دقايقى نگذشت كه ناگهان ديدم فرزندم نفسى عميق كشيده ، چشمهايش را باز كرد و با تبسم به ما نگريست . وقتى كه حالش را رو به بهبود ديدم ، به او شير دادم او با شكم سير به خواب رفت . من كه با اشك شوق به فرزندم خيره شده بودم ، با خود گفتم : يا للعجب ! اين است معنى كرامت ، و اين است مقام باب الحوائج ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ! چنين است عطاى حضرتش و چنان است مقام والاى او سلام الله عليه !
بارى ، همگى ما با خوشحالى بسيار، خداوند متعال را سپاس گزارديم و پس ‍ از آن نيز، هر روز كه مى گذشت فرزندم صحيحتر و سالمتر مى شد تا اينكه كسالت او كلا بر طرف گشت ، و الحمدلله رب العالمين ، والسلام .
52. با شنيدن اين مژده ، ديگر گريه به من مجال نمى داد
به نام خداوند جان آفرين و به نام سقا و سپهسالار دشت كربلا و برادر با وفاى حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام ، حضرت ابوالفضل العباس ‍ قمر بنى هاشم . بنده محمد صفر كاظمى هستم . در سال 55 درست يك هفته قبل از عيد بود كه از طرف اداره خود ماموريت يافتم يك نامه محرمانه به طور كلى سرى را به شهردار وقت برسانم . ساعت ده صبح از ميدان توپخانه سابق به طرف فيشر آباد تى بى تى سابق ، حركت كردم . پس از عبور از جلوى بيمارستان اميراعلم ، وارد خيابان انقلاب شدم . در آنجا لازم دانستم نظرى به ترك موتور كه كيف نامه روى آن بود بياندازم . با كمال تاسف مشاهده نمودم اثرى از كيف كه محتواى آن نامه سرى اداره بود، نيست . با ديدن اين وضعيت ، آخر عمر و آخر زندگى و يتيم شدن بچه ها در جلوى چشمم ظاهر گرديد. در آن لحظه حالت يك مرده متحرك را پيدا كرده بودم كه روح از جسمش خارج شده است و به يك طريقى ، دور زدم و به طرف توپخانه برگشتم ، شايد اثرى از كيف نامه بدست آورم ، پيدا نشد كه نشد!
ناچار خودم را تسليم سرنوشت كردم و به اداره برگشتم و رئيس اداره را از ماجرا مطلع ساختم . از همان لحظه ، حكم بازداشت بنده صادر گرديد. روز پنجشنبه بود و اداره ساعت 12 تعطيل مى گرديد، اما ساعت واقعه ، ساعت نزول لطف وارده بود، رفقا يك يك از بنده ماندم و يك ماشين نويس و رئيس دفتر، كه نامه زندان بنده را آماده مى كردند. صداى چك چك شستى ماشين تحرير، كه مى دانستم سرنوشت بنده را تعيين مى نمايد، قلبم را از كار انداخته بود. غرق سردى و صورت بنده را فرا گرفته ، تمام اهل بيتم در جلوى چشمم ظاهر گشته بودند. نمى دانستم چه كار كنم ؟ يك هفته به شب عيد باقى مانده بود، و اين خود برايم خيلى درد آور بود. چون مى دانستم بچه هايم امسال عيد نخواهند داشت ، لباس نو در بر نخواهند كرد، و كسى درب به روى اينها باز نكرده و به عيدى اينها نخواهد آمد.
ساعت حدود يك و نيم بعد از ظهر پنجشنبه است و شب جمعه دارد از راه مى رسد. سكوت همه جا را فرا گرفته و درب اتاق محل كارم كسى جز خودم نيست . سرنوشت از اين لحظه شروع مى شود. درب اتاق را بستم ، گويى دنيا بر سرم خراب شده است . ناگهان به خود آمدم و به فكر فرو رفتم . پيش خود وضعيت و آينده خود را ترسيم مى كردم . خدايا چه خواهد شد؟ اين مسئله سياسى است . بوى انقلاب يواش يواش به مشام مى رسيد، مردم به پا خاسته بودند. پيش خودم فكر كردم كه اين مسئله را با پارتى بازى نمى شود درست كرد. پول هم كه ندارم تا از آن طريق اقدام كنم . به كجا پناه ببرم ؟ به كجا روى آورم ؟
بنده قبل از ورود به خدمت نظام و در حين استخدام ، علاقه خاصى به درب خانه باب الحوائج ، ابوالفضل العباس عليه السلام داشتم ، هيئتى به نام هيئت قمر بنى هاشم داشتيم و در زير پرچم ماه بنى هاشم ، عرض ارادت و سوگوارى مى نموديم . اكنون نيز اين افتخار براى ما باقى مانده و همه ساله مراسم سينه زنى و تعزيه دارى را برپا مى نماييم . به هر صورت تصميم گرفتم به درب خانه حضرت ابوالفضل عليه السلام رفته و از ايشان بخواهم كه اين درد بيدرمان بنده را درمان نمايد. قابل توجه رفقا و دوستان : متوسل شدن به بزرگان ، آداب و روشى دارد. تا انسان درون خود را خالى و از همه جا قطع اميد ننمايد و خود را تا مرگ چندان دور نبيند، نتيجه اى نخواهد گرفت . اگر اين حالت در شما ظاهر گرديد شما صاحب فيض و نتيجه خواهيد شد. به طرف قبله ايستادم و زانوى سمت راست خود را بر زمين تكيه داده ، دو دست خود را بلند كردم گويى اصلا در اين مكان نيستم و هيچ جا و هيچ چيزى را نمى بينم . وحشت ، تمامى وجودم را احاطه كرده بود. سه مرتبه بلند فرياد زدم : ياابوالفضل ، ياابوالفضل ، ياابوالفضل ، به دادم برس !
ديگر چيزى نفهميدم . موى سرم راست شده بود و سرم را روى ميز كارم گذاشته بودم ، اما خود اين وضعيت را نمى فهميدم . شايد اين اتفاق بيش از 3 تا 5 ثانيه بيشتر به طول نيانجاميد، كه دستى پشت سر خود احساس ‍ كردم . ماشين نويس بود!
با مشاهده ايشان كار خود را تمام ديده ، تصور مى كردم آمده است بنده را با نامه تحويل مامورين بدهد. با صداى گرفته اى گفتم : آقا بنده حاضرم ! كه ناگهان گفت : چه مى گويى ؟ بلند شو پاكت نامه پيدا شده است ! با شنيدن اين كلمه ، پيش خود احساس كردم ايشان مى خواهد به اين نحو از بنده دلجويى كرده باشد تا بنده هراسى به خود راه ندهم . لذا گفتم : برادر، بنده ديگر كارم تمام است و فكر همه چيز را كرده ام گفت : آقاى كاظمى ، به خدا نامه پيدا شد. يك راننده تاكسى آن را آورده ، روى ميز اطلاعات اداره گذاشته و رفته است ، اما كيف آن را با خود برده است چون كيف نو بود و نامه مزبور اولين چيزى بود كه در آن گذاشته شده بود.
با شنيدن اين مژده ، ديگر گريه به من مجال نمى داد، هم از شوق ، و هم از اين لطف بيكران حضرت ابوالفضل عليه السلام . سر و جانم به فدايش ، كه در يك چشم به هم زدن از كربلا التماس مرا لبيك گفت .....به هر صورت رئيس مربوطه بنده را احضار كرد و گفت : كاظمى ، مادر دارى ؟ گفتم : بله ، ولى از اين مسئله خبر ندارد. گفت : خيلى آدم خوش شانسى هستى . گفتم : اين امر، مربوط به شانس نمى شود. گفت : پس به چه چيز مربوط مى شود؟ گفتم : به پارتى . گفت : مى دانى كه موضوع جنبه سياسى دارد و نمى شود در آن پارتى بازى كرد. گفتم : چرا، مى شود! بنده يك پارتى دارم كه امروز در آخرين لحظات ، درب خانه ايشان را زدم و او درب را به رويم باز نمود و كار مرا درست كرد، و جريان را مفصل به ايشان گفتم ، كه بينهايت منقلب شد و اشك در چشمانش حلقه زد و به بنده تبريك گفت .
در اينجا به كلام الله مجيد، سوگند مى خوردم كه جز حقيقت و عين واقعيت را بيان نكردم . به همان قمر بنى هاشم ، ابوالفضل عليه السلام تمام عرايضم مو به مو حقيقت داشت و جز اين قصد ديگرى نداشتم . از انتشارات مكتب الحسين عليه السلام انتظار دارم كه اين مطلب را به چاپ برساند، تا عاشقان حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بخوانند و هر چه مى خواهند از درب اين خانه بخواهند، و السلام ، التماس دعا
تقديمى از هيئت امناى مسجد امام رضا عليه السلام كهريزك ساوجبلاغ هشتگرد محمد صفر كاظمى به حضور حجه الاسلام حاج شيخ على ربانى خلخالى .
بسمه تعالى
ان الحسين مصباح الهدى و سفينه النجاه
هيئت متوسلين به قمر منير بنى هاشم حضرت ابوالفضل عليه السلام غلام ويس هاى مقيم قم از استان زنجان - تاسيس 1370
بسمه تعالى
سرور ارجمند جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى على ربانى خلخالى دامت بركاته سلام عليكم . ضمن آرزوى توفيق و طلب پيروزى براى شما از درگاه خداوند ايزد منان - بدينوسيله به استحضار مى رساند كه با مطالعه كتاب پر ارزش و جدا با معنا و كامل (چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام - جلد اول ) واقعا تحت تاثير قرار گرفته و پر فيض شديم و تصميم گرفتيم به عنوان يك نمونه از معجزه و كرامات آن بزرگوار را در چند برگ حضور شما سرور عزيز و ارجمند ارسال نمائيم تا انشاءالله اين معجزه از طريق جنابعالى با مصلحت و ديد شما به چاپ برسد و انتشار يابد، تا از اين طريق از آقا ابوالفضل العباس عليه السلام و خاندان با عصمت و طهارت ائمه اطهار عليهم السلام كه هميشه شرمنده و جيره خوار سفره پر نعمت اين بزرگواران هستيم تشكر و سپاس و ستايش ‍ نموده باشيم به اميد پيروزى و موفقيت عموم دوست داران و طرفداران و شيفتگان اهل بيت بخصوص نويسندگان اين آثار ارجمند
اجركم على الله جزاكم الله خيرا والسلام
28/11/76
آدرس : يزدانشهر - پشت موتور آب - 8 مترى امام حسن عليه السلام حسينيه حضرت ابوالفضل عليه السلام
سرپرست هيئت : حاج شعبانعلى خدا بنده لو
تلفن منزل 734611
53. به شما ربطى ندارد كه من به حسينيه مى روم !
آقاى عبدالرزاق پيرى ، عضو هيئت متوسلين به قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل عليه السلام ، در نامه اى به تاريخ 28/11/76 در قم مرقوم داشته اند:
محضر مبارك حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى شيخ على ربانى خلخالى دامت بركاته ، سلام عليكم . بدين وسيله نمونه اى از معجزات و كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را كه بسيار با اهميت و بزرگ مى باشد، به طور خلاصه و پس از يك مقدمه كوتاه ، ذيلا به نظر مبارك مى رساند:
اين جانب عبدالرزاق پيرى در حدود 12 سال سن داشتم كه مادر خدا بيامرزم را از دست دادم . آن سالها، در روستاى غلام ويس - از توابع شهرستان زنجان - زندگى مى كرديم . از همان سال بود كه هيئت متوسلين به قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام تاسيس و بنيانگذارى شد (سال 1350) و بنده ، كه بنابر عهد و نذر مادرم اسمم را در اين هيئت نوشته بودم ، موفق شدم با هيئت مزبور به زيارت ثامن الحجج آقا امام رضا عليه السلام بروم . چندى بعد، به اتفاق برادرم مجددا به مشهد مقدس رفته و مراسم اربعين حسينى عليه السلام را در آن ديار پاك برگزار كرديم و پس از آنكه الحمدلله موفق به عزادارى شديم ، به شهر مقدس قم آمديم و تصميم گرفتيم كه در همين شهر مقدس ، در جوار بارگاه بى بى حضرت معصومه سلام الله عليها ساكن شويم و به زندگى ادامه دهيم . خوشبختانه از آن زمان تاكنون الحمدلله هر ساله در اربعين سالار شهيدان آقا ابا عبدالله الحسين عليه السلام به عنوان نذر و عهد و پابوسى آقا امام رضا عليه السلام به مشهد مقدس مشرف مى شويم و به يارى خدا و عنايت ائمه اطهار، بخصوص نظر لطف آقا امام رضا عليه السلام ، به اين امر توجه و اهتمام كامل داريم . با اين توضيح مقدماتى ، حال به كرامتى از آقا باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام توجه كنيد:
در تاريخ 13/8/76 مطابق با روز شنبه 3 رجب المرجب مصادف با شهادت حضرت امام على النقى عليه السلام ، همراه برادر كوچكترم (على حسين پيرى ) در مكان مقدس حسينيه حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مشغول مرمت و بازسازى ساختمان حسينيه بوديم و در طبقه سوم كار مى كرديم . فرزند حدودا پنج ساله ام نيز كه نامش را در بدو تولد به ياد آقا ابوالفضل عليه السلام ، ابوالفضل نهاده ايم ، در كنار بنده مشغول بازى بود، كه ناگهان از ديد ما پنهان شد. هر چه او را صدا زدم جوابى نشنيدم ، و لذا سخت نگران شدم ، چون از طبقه سوم تا سطح زمين مسير طولانى بود و بچه كوچك به اين سرعت نمى توانست آن مسير را طى كند. سريعا آمدم كه از ايشان با خبر شوم و تذكر بدهم كه مواظب باشد، كه ناگهان در مسير پله ، پسرم ابوالفضل را ديدم كه به صورت معلق در حال سقوط به طبقه همكف حسينيه مى باشد. هر چه تلاش كردم كه بسرعت از پله ها خودم را به ايشام برسانم موفق نشدم . زمانى كه به آخرين پله طبقه همكف نزديك مى شدم ، يك لحظه به نظرم آمد كه مى توانم ايشان را همين الان بگيرم و نگذارم كه به زير زمين حسينيه پرتاب شود، ولى با وجود آنكه همه تلاش خودم را به كار بستم موفق به نجات او نشدم و پسرم در يك گردش كه از پاگرد همكف انجام شد، در حال بيهوشى كامل ، مانند يك توپ فوتبال چرخيد و بسرعت با سرو صورت به زير زمين پرتاب شد. در همين حين بى اختيار فرياد (يا ابوالفضل العباس ، يا قمر بنى هاشم عليه السلام ) از جگر بركشيدم و در حاليكه از اندوه آن صحنه دلخراش ، قدرت حركت از زبان و پاهايم سلب شده بود، فكرم معطوف اين مسئله گرديد كه ايشان ديگر زنده نمى ماند و در همين جا تمام مى كند. لذا با چشمى گريان و دلى خالى از اميد، خود را به بالاى سر ايشان رساندم و همزمان ، برادرم نيز به من ملحق شد. وضع به گونه اى بود كه با خودم مى گفتم : اگر اين به حتى زنده هم بماند ديگر سالم نخواهد بود و عيب دار مى شود. ديگر معطل نشديم و بسرعت كودك را با سر و روى خونين و در حالت بيهوشى كامل برداشته ، روى موتور سيكلت گذاشتم ! گفتنى است كه در همين حين ، زمانى كه دستم را به روى پيشانى او گذاشتم ، احساس كردم سر وى تماما خالى شده و نرم و خرد مى باشد. بارى ، بلافاصله با موتور سيكلت ايشان را سريع به بيمارستان رسانديم ، اما بر خلاف انتظار، حدود چند قدمى به بيمارستان نمانده بود كه ديدم فرزندم ابوالفضل شروع به گريه نمود و از بنده سوال كرد كه چه شد، بابا؟ كجا مى رويم ؟ بعد از مراجعه به اورژانس بيمارستان از چند ناحيه بدن او، از جمله سر و گردن و مهره هاى كمر و پاها، راديو گرافى شد و زمانى كه نتيجه آزمايشات به دكتر بيمارستان ارائه شد، دكتر اظهار داشت كه آزمايشات تماما حاكى از سلامت كودك است و هيچ گونه نقص و عيبى و شكستگى در جسم و بدن ايشان نمايان نيست ! در عين حال پزشك با توضيح علائم خطر، كه تا بعد از گذشت 24 ساعت از وقوع حادثه احتمال بروز آن مى رود، به ما توصيه نمود كه چنانچه علائم استفراغ و تهوع و سرگيجه و غيره .... در فرزندتان بروز كرد سريعا وى را به بيمارستان منتقل نماييد.
از بيمارستان ، به منزل آمديم . اهل منزل بسيار دل نگران و همگى گريان بودند ايشان در بستر خواباندم . غالب همسايه ها و فاميلها در خانه ما جمع شده بودند و موقعى كه بنده حادثه را شرح مى دادم ، همه با تعجب و حيرت زده نگاه مى كردند و از تعجب ، دست در دهان داشتند. همگى يك سخن را تكرا مى كردند و آن اينكه اين حادثه يك معجه و كرامت است ، هيچ گاه كسى با سقوط از آن ساختمان مرتفع ، آن هم پس از ضربات متعدد، زنده نمى ماند. سپس همگى زبان به نصيحت فرزندم گشودند كه : چرا به حسينيه رفتى ؟ چرا افتادى ؟ چگونه افتادى ؟ ديگر به حسينيه نروى ها، جايى كه بنايى است براى تو خطرناك است و....، كه ناگهان در همين لحظه عكس العملى كه واقعا از اين بچه انتظار نمى رفت و حكم معجزه ديگرى داشت ، صورت گرفت : يكدفعه ايشان (ابوالفضل ) از جا برخاست و با وجودى كه 5 سال بيشتر نداشت تمامى بدنش نيز با ضربات وارده شديدا خورد و خسته بود، بى اختيار و دور از باور صدا زد: يا حسين ، يا حسين ، يا ابوالفضل العباس عليه السلام ! و دستش را بر سينه كوبيد و گفت : به شماها ربطى ندارد كه من به حسينيه مى روم ! بله مى روم ! من دوست دارم حسينيه بروم ! و بعد شروع به گريه نمود و بنده او را در آغوش گرفته ، با مهر و عطوفت پدرى دلداريش دادم . اين يك نمونه از معجزات و كرامات آن بزرگوار بود كه شرح دادم .

ساقى تشنه لبان ، باب الحوائج ، كه بود


روضه مشهد او غيرت جنات نعيم


كه سقايت بود آن چشمه رحمت كه ز فيض


رشحه اوست يكى زمزم و ديگر تسنيم


ساخت روضه او كعبه ارباب نياز


پايه بقعه او پايگه ركن حطيم


هر كه در سايه لطف و كرمش جاى گرفت


ايمن از هول قيامت بود و نار جحيم

54. نگاه كيميا اثر قمر بنى هاشم عليه السلام
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، عالم عارف ، آقاى سيد مرتضى مجتهدى سيستانى ، از مدرسين حوزه علميه قم ، طى مرقومه اى در ايام فاطميه سال 1418 ه‍ ق نوشته اند: مرحوم سلاله الاطياب آقاى حاج سيد عباس رئيسى ، از ذاكرين مهم و قديمى ارض اقدس رضوى كه تازه دار فانى را وداع گفته اند، دو سال پيش جريان مكاشفه و شرفيابى خود به محضر مقدس ‍ حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و شفاگرفتن خويش را اينچنين براى حقير نقل كردند:
زمستان چند سال قبل ، در يك روز برفى ايشان به زمين مى خورند و استخوان بالاى پايشان مى شكند. مدتى در بيمارستان و سپس در منزل فرزند ارشدشان آقاى سيد على اكبر رئيسى بسترى مى شوند، ولى بر اثر كهولت سن اثرى از بهبودى در ايشان ديده نمى شود، تا اينكه در يكى از روزهايى كه در منزل فرزندشان بسترى بودند، در عالم بيدارى مى بينند حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، سوار بر اسب ، داخل حياط منزل تشريف آورده مقابل اتاقى كه ايشان بسترى بودند آمدند و سپس نگاهى به نوكر قديمى خود، آقاى حاج سيد عباس رئيسى ، افكندند و تشريف بردند.
پس از آن انگاه كيميا اثر، با آنكه سن آن مرحوم در آن زمان از هشتاد سال متجاوز بود، بهبودى مى يابند و قدرت راه رفتن پيدا مى كنند.
نگاهى كه مى تواند مرده را حيات بخشد، از سلامت بخشيدن به استخوان شكسته عاجز نيست .
يك قافله تشنگى


در خيمه ، كسى خدا خدا مى خواند


يك كودك تشنه لب ، دعا مى خواند


اى دست ! چرا؟ چرا به خاك افتادى ؟


يك قافله تشنگى ، تو را مى خواند

55. شب تاسوعا فرا مى رسد
جناب حجه الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمد كاظم پناه رودسرى ، از فضلاى حوزه علميه قم ، نوشته اند:
اين جانب حاج شيخ محمد كاظم پناه رود سرى در ايام فاطميه دوم سال 1417 هجرى قمرى مطابق سال 1375 شمسى در منزل جناب آيه الله آقاى سيد طيب جزايرى خدمت برادر گرامى حضرت حجه الاسلام و المسلمين حاج شيخ على ربانى خلخالى بودم . ايشان فرمدند: كتابى درباره معجزات و كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نوشته اند و اينك مشغول نگارش جلد دوم آنند و چنانه كرامتى از حضرت ابوالفضل عليه السلام در ياد دارم بر ايشان نقل كنم تا در كتاب بياورند. بنده كرامتى را كه از مرحومين آيه الله حاج شيخ محمد على اراكى (ره ) و آيه الله حاج شيخ عباسعلى اسلامى بنيانگار جامعه تعليمات اسلامى ، در زمان رژيم طاغوتى شنيده بودم برايشان ذكر كردم و ايشان فرمودند كه شما اين مطالب را بنويسيد. ذيلا حسب الامر ايشان به نقل دو كرامت مزبور مى پردازم .
56. روضه خوانى در كشتى
مرحوم آيه الله العظمى آقاى حاج شيخ محمد على اراكى (ره ) در سال 1356 شمسى ، مطابق سال 1397 قمرى ، به اتفاق فرزندشان جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ ابوالحسن مصلحى عازم زيارت عتبات عاليات در كشور عراق بودند. بنده به اتفاق چند نفر از دوستان طلبه در خانه مرحوم اراكى خدمتشان رسيديم . ايشان در آن شب چند مطلب را براى ما نقل كردند كه يكى از آن مطالب راجع به كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بود. ايشان فرمودند: پدرم ، كه يكى از علماى زمان خود بود، زمانى به مكه مشرف شدند و در حين مراجعت ، با كشتى عازم ايران گشتند. حدود پانزده روز طول كشيد تا كشتى از بندر جده به يكى از بنادر ايران رسيد. اين پانزده روز كه در كشتى بودند، مصادف با دهه عاشورا شد و طبعا به سنت معمول ، مجالس عزادارى بر پا شد. خوشبختانه روضه خوانى هم در كشتى بود كه براى هر دسته اى از حجاج ، روضه خوانى مى كرد.
در همين ايام اتفاقا مرض وبا نيز در ميان سرنشينان كشتى شيوع پيدا كرد و خيلى از سرنشينان بدين مرض مردند و جنازه آنان را سرنشينان كشتى تجهيز كرده ، به دريا انداختند. در اين اثنا پدرم هم سخت مريض مى شود، به حدى كه وقتى رفقايش به عيادت وى مى آيند و يكى از آنان از ديگرى مى پرسد: حال آقا چه طور خواهد شد؟ او سرش را به عنوان ياس از بهبودى پدرم ، بالا مى كند، كنايه از اينكه هرگز خوب نخواهد شد.
در اين حال پدرم متوسل به ائمه مى شود، تا اينكه شب تاسوعا فرا مى رسد و در آن شب دست به دامن آقا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى زند و شفاى خود را توسل كاملا خوب مى شود و به سلامت به وطن باز مى گردد.
57. نام كودك را عباس و كنيه اش را ابوالفضل مى گذارد
جناب مستطاب آقاى عبدالحسين جواهر كلام ، از احفاد مرحوم آيه الله العظمى صاحب جواهر، طى مرقومه اى سه كرامت را نقل كرده اند كه مى خوانيد:
1. اعتقاد به مقام شامخ حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در ميان آقايان عرب و سايرين ، از امور ثابت و مسلم است ، به حدى كه بعضيها حاضرند به هر كسى يا چيزى قسم دروغ ياد كنند، جز نام نامى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در منطقه كربلا و بلاد مجاور آن سرزمين پاك ، آن حضرت به (ابوراس الحار) و صاحب كرامت مشهور است .
جد بزرگوار اين جانب مرحوم مغفور عبدالحسين (1313 - 1387 ق ) فرزند علامه گرانقدر ميراحمد جواهرى (1270 - 1340 ق ) و نتيجه شيخ الطائفه الاماميه شيخ الفقها و المجتهدين شيخ محمد حسن نجفى (صاحب جواهر) قدس الله اسرار هم از جمله ارادتمندان و معتقدان به آن حضرت بود، كه والد معظم اين جانب آقاى عباس جواهرى (ولادت 1362 ق ) از ايشان چند كرامت را كه براى شخص ايشان اتفاق افتاده بود، نقل مى كرد:
مرحوم مغفور جد امجدم ، پس از ازدواج با علويه بى بى دخت سيد هاشم وتوت (ال وطوط) با وجود دوا و درمان ، مدتها داراى اولاد نمى شدند. پس ‍ از نوميدى از دكتر و دارو، روى اعتقاد راسخ خود، به كربلا معلى سفر كرده ، از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام درخواست فرزند مى نمايد. خداوند متعال به بركت آن حضرت پس از مدت كوتاهى به ايشان فرزند ذكورى عنايت مى فرمايد كه به همين جهت نام كودك را (عباس ) و كنيه اش را (ابوالفضل ) مى گذارد. اين كودك همين طور از كودكى تا سن پيرى عشق و ارادت به قمر بنى هاشم عليه السلام را در دل خود تقويت مى كند و هرگاه گرفتارى پيش مى آيد قمر بنى هاشم عليه السلام را به كمك مى خواند.
58. ناگهان پايش به سنگى مى خورد
2. مرحوم عبدالحسين روزى يك جعبه نوشابه حمل مى كرده است ، ناگهان پايش به سنگى مى خورد و نقش زمين مى شود. افزون بر اين ، جعبه اى نيز كه در دست داشته روى زمين مى افتد و در نتيجه تعداد زيادى شيشه (بطرى ) منفجر مى شود و انفاجار آنها به بدن وى آسيب مى رساند، و مهمتر از همه ، به چشمهاى ايشان اصابت جدى وارد مى شود. ايشان به محض ‍ آنكه متوجه اصابت تركش شيشه ها به چشم خود مى شود، دو چشم نقره اى براى آستان حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نذر مى كند كه در صورت بهبودى به نذر خود وفا نمايد. پس از معالجه و بيرون آوردن خورده شيشه ها از چشم ، بهبودى غير منتظره اى به دست مى آورد و از همين رو به زيارت عتبات كربلا مى رود و دو چشم نقره اى به آستان مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اهدا مى كند.
59. وعده شفايش را تا مناسبت بعدى به او مى دهد
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، عالم متقى و فاضل فرزانه ، آقاى حاج سيد على اكبر حائرى دامت توفيقاته مقيم قم ، كرامت عجيبى را كه فرزندشان از حضرات ائمه معصومين عليهم السلام ديده اند، در صفر 1418 ه‍ ق به رشته تحرير در آورده اند كه ذيلا مى خوانيد:
ماجرايى كه ذيلا نقل مى كنم ، جريان عجيب شفا يافتن و سپس مكاشفه عجيبترى است كه براى فرزندم ، سيد حسين حائرى ، در سال 1416 هجرى قمرى مطابق با سال 1374 هجرى شمسى - در سن حدودا پانزده سالگى در شهر مقدس قم پيش آمده است ، و اگر چه شفاى ايشان در اصل ناشى از كرامت و عنايت مولاى متقيان اميرمومنان على عليه آلاف التحيه و الثنا بود، ولى از آنجا كه در ضمن آن نامى هم از قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العباس سلام الله عليه به ميان آمده و عظمت شخصيت آن حضرت و ارزش توسل به ساحت قدس او را نشان مى دهد، لذا به درخواست جناب حجه الاسلام و المسلمين حاج شيخ على ربانى خلخالى مولف كتاب ارزشمند (چهره درخشان قمر بنى هاشم عليه السلام )
جواب مثبت گفته و مختصرى از آن جريان را با توضيح قسمتى كه مربوط به اين شخصيت والاست مى نويسم تا در جلد دوم آن كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام درج گردد.
اجال جراين آن است كه : پس از عجز پزشكان متخصص از معالجه بيمارى سخت فرزندم (كه شبيه بيمارى صرع بود) و توسل صادقانه اى كه مادرش ‍ به آقا اميرالمومنين عليه الصلاه و السلام پيدا كرده و به عنوان عيدى روز ولادت با سعادت آن حضرت شفاى فرزند را از ايشان خواسته بود، در شب دهم ماه مبارك رجب ، فرزندم اسب سوارى را با چهره نورانى در عالم خواب مى بيند كه ضمن سخنانى وعده شفايش را تا مناسبت بعدى به او مى دهد
و از آنجا كه روز دهم رجب ، روز ولادت با سعادت آقا امام جواد عليه السلام است ، طبعا مناسبت بعدى عبارت از فرخنده روز ولادت باسعادت مولا اميرالمومنين عليه الصلاه والسلام مى باشد كه مطابق با سيزدهم رجب است .
در شب موعود، يعنى شب سيزدهم ماه رجب ، پس از توسل مجدد مادرش ‍ به آقا اميرالمومنين عليه السلام ، فرزندم وجود مقدس آن حضرت و امام حسين مجتبى و امام ابى عبدالله الحسين عليهم السلام را مشاهده مى كند و آقا اميرالمومنين عليه السلام ضمن گفتگويى با وى دست مباركشان را بر سينه و سر ايشان كشيده ، او را كاملا شفا مى دهد و ضمنا به او مى فرمايد: (به مادرت بگو اين هم عيديش ) و وعده ملاقات مجددى نيز در شب 21 ماه مبارك رمضان به او مى دهد. شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان در منزلمان مجلسى با حضور دو تن از علماى بزرگ (آيه الله آقاى حاج شيخ ابوالقاسم خزعلى ، عضو فقهاى شوراى نگهبان قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران ) و آيه الله سيد كاظم حائرى كه اخوى بزرگ اين جانب مى باشد وعده اى از مونين ، كه در ميان آنان چند تن از بيماران صعب العلاج حضور داشتند، برپا شد. آن شب نيز ناگهان حالت خاصى به فرزندم دست داد و در اثناى مراسم احيا و قرآن به سرگرفتن كه توسط آيه الله خزعلى اجرا مى شد، دقيقا در موقع رسيدن به نام مقدس آقا اميرالمومنين على بن ابيطالب عليهماالسلام ، وى شخصيت باشكوه آن حضرت را در عالم مكاشفه ديد كه ضمن جريان و گفتگويى كه شرح آن موكول به مجال ديگرى است ، آن حضرت توصيه فرمودند به اين مريضها بگوييد نوحه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را بخوانند، و افزودند: (هريك از اين مريضها كه صلاح بوده باشد شفا بگيرد كم كم شفا خواهد گرفت ، و هر يك صلاح نباشد شفا نخواهد گرفت ولى خداى تبارك و تعالى در عوض ‍ شفا، چيز ديگرى به آنها عطا خواهد نمود)
او مى گويد: منظور آن حضرت از نوحه حضرت عباس عليه السلام همان قصيده شعرى است كه در ذكر مصيبت آقااباالفضل العباس عليه السلام بوده و در خاندان و فاميلهاى ما رسم است به عنوان نذر و يا براى قضاى حاجات آن را مى خوانند. ناگفته نماند كه بعد از اين ماجرا، يكى از بيماران صعب العلاجى كه در آن مجلس حضور داشت به نام مهدى شعبانى - كه جوانى بود مفلوج و حتى قادر بر نشستن و حرف زدن و حتى غذا خوردن جز مايعات نبود - كم كم و در طى مدت كوتاهى ، مانند يك ماه يا بيشتر، شفا گرفت . او كه يكى از همسايگان ماست ، موفق به ازدواج نيز شد كه چندى قبل ، خود اين جانب عقد ازدواج او را اجرا نمودم .
اين بود خلاصه اى خيلى مختصر از جريانى كه اگر تفصيل كامل آن به رشته تحرير درآيد خود جزوه مستقلى خواهد شد.
اميدوارم خداى تبارك و تعالى دست ما و همه شيعيان آل محمد صلى اللّه عليه و آله را از دامان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام كوتاه نفرمايد، و السلام علينا و على عبادالله الصالحين .
60. تا شب تاسوعا مرضش ادامه داشت
يكى از وعاظ و مبلغين مشهد، به نام حاج شيخ محمد رضا اعدادى ، نقل كردند:
در سال 1378 قمرى فرزندى داشتم كه دو سال و نيم از عمر او مى گذشت ، اما يك سال بود كه مريض بود و من از بردن مكرر او نزد دكتر و مداواى وى خسته شده بودم . در همان سال به حج مشرف شدم ، و پس از مراجعت ، چون بچه را همچنان مريض ديدم ، او را نزد دكتر بردم . دكتر گفت : چشم چپ او كور شده و چشم راست او نيز تا چند روز آينده كور مى شود. مادرش ‍ تا اين حرف را از دكتر شنيد، خيلى ناراحت شد. چرا كه مى ديد بچه اش ، علاوه بر كسالت قبلى ، بينايى خود را هم از دست داده است ، و لذا تا به صبح نخوابيده و گريه كرد.
فرداى آن روز به چند دكتر ديگر مراجعه كردم ، همه همان حرف اول را تاييد كردند آخر الامر به دكتر چشم پزشك آقاى قريشى ، مراجعه كرديم و وى چنين گفت : چون مى خواهم به تهران بروم و تا بعد از عاشورا در آنجا خواهم ماند، دارويى موقت به شما مى دهم ، در چشم راست طفلتان بچكانيد تا چشم را به يك حالت نگه دارد، پس از مراجعت از تهران شايد بتوانم معالجه كنم ، اما چشم چپ وى قابل معالجه نيست .
اول ماه محرم بود و من و مادرش هردو سخت ناراحت بوديم . در اين بين متوسل به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام شديم و من نذر كردم كه اگر انشاء الله فرزندم تا روز عاشورا خوب شد، يك گوسفند در راه آن بزرگوار ذبح بكنم . مرض تا شب تاسوعا ادامه داشت و فرزندم حتى قادر به حركت يانشستن نبود. اما ظهر روز عاشورا كه به منزل رفتم ديدم كه بچه بحمدالله سالم و مشغول بازى كردن است . چشمهايش هم سالم شده ، و فقط خال سفيد مختصرى در چشم او باقى است كه الان هم كه حدود 7 سال مى گذرد هنوز آن خال سفيد در چشم او باقى است و مكرر گفته ام كه اين علامتى است تا اينكه وقتى بزرگ بشود بداند كه چشم او، بلكه سلامتى او، مرهون عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام است و آن حضرت را فراموش نكند.
ديد در خون تا شه دين پيكر عباس را


زد به سر بنهاد بر زانو سر عباس را


خون به جاى اشك جارى كشت از چشم حسين


غرقه در خون ديد تا نخل قد عباس را


شد فرات از ديده اش تا بر لب شط فرات


ديد آن خشكيده لب چشم تر عباس را


تشنه كاميهاى اطفال حرم رفتش ز ياد


ديد خشكيده چون آن شه حنجر عباس را


فرق او چون واژگون ديد و دو دست او جدا


گفت قسمت شد اسيرى خواهر عباس را

61. گوشت را براى طبخ آماده كرديم
آقاى حجت الله لجرشى بروجنى ، معروف به ناصر، در تاريخ 14/7/75 كرامتى را از مرحوم حجه الاسلام و المسلمين حاج سيد آقا رحيم مير فروغى نقل كرده اند كه مى خوانيد:
محضر استاد گرانقدر حضرت حجه الاسلام و المسلمين جناب مستطاب آقاى على ربانى خلخالى ، دانشمند محترم و نويسنده توانا، سلام عليكم
احتراما، كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل عليه السلام را مطالعه كردم . از زحمات شما و انتشارات مربوطه قبلا سپاسگزارى مى شود. مواردى از كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را به شرح زير خدمت شما ارسال مى دارم كه در جلد دوم كتاب چاپ نماييد. اميد است مورد توجه علاقمندان به ساحت قدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قرار گيرد. جريان بدين شرح است :
خطيب و دانشمند محترم ، مرحوم حجه الاسلام و المسلمين حاج سيد آقا رحيم مير فروغى قهفرخى ، واعظ معروف منطقه چهار محال و بختيارى و غيره بودند كه چند سالى در اصفهان اقامت داشتند و از دوستان حقير بودند. ايشان مى فرمودند: يازده سفر به كربلا مشرف شده ، هر بار دو سه ماهى آنجا سكونت مى كردم و به همه جهات آشنا بودم . يك روز كه به اتفاق برادرم حاج سيد احمد ميرفروغى به بازار كربلا رفته بوديم ، در برگشت به منزل از قصابى كه آشنا بود، مقدار يك كيلو گوشت گوسفند گرفتيم و به طرف خانه حركت كرديم . در بين راه ، آن روز براى بار دوم به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برخورد كرديم . به برادرم گفتم : من دلم نمى آيد كه به زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نرويم و يكراست به منزل برويم . ساعت حدود 9 صبح بود. به هر حال وارد حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شديم و پس از ادب و احترام و خواندن زيارت و ذكر مصيبت منقول ، حرم را به سوى منزل ترك كرديم . به منزل كه رسيديم گوشت را براى طبخ آماده كرديم . بعد از نماز ظهر براى صرف نهار آماده شديم . اما وقتى به سراغ گوشت و قابلمه رفتيم ، ديديم كه ديگ كاملا جوشان است ولى گوشت نپخته بلكه گوشت تازه است ! تعجب كرديم و مجددا گوشت را براى شب بار گذاشتيم . شب نيز كه قابلمه را سر سفره آورديم با تعجب ديديم گوشت ابدا پخته نشده است . فردا صبح به سراغ قصاب رفته و گفتيم : گوشت ديروز كه از شما خريديم بد بود و روى چراغ آشپزخانه پخته نشد، چرا؟ قصاب ، كه ارادتى هم به ما داشت ، گفت : گوشت ما بد نبود، از اين گوشت ما به همه فروخته ايم و كسى نيامد كه شكوه اى كند. شما تنها چنين مى فرماييد. وقتى گوشت را در قابلمه به او نشان داديم خود قصاب هم تعجب كرد و گفت : سرى در كار است . به فكر افتاديم كه چه سرى دارد؟ بعدا متوجه شديم كه وقتى گوشت را از قصاب خريديم و به طرف منزل حركت كرديم ، با آن وارد حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شديم و چون گوشت وارد حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شده بود لذا آتش دنيا بر او كارساز نبود. به حرمت حرم حضرت آتش در آن اثر نكرد. اين امر را يكى از كرامات حضرت ابوالفضل عليه السلام شمرديم و گوشت را به بيابان برده ، دفن كرديم .
پس اگر انسان هم با خلوص نيت وارد حرم حضرت شود و عارف به حق حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام باشد، آتش دوزخ بر او سرد و سلامت مى گردد. در پايان از خداوند براى آن مرحوم ، طلب مغفرت و عزت دارين ، و براى وجود شما خدمتگزار به اسلام و مسلمين آرزوى توفيق دارم .
62. عنايت باب الحوائج ابوالفضل العباس عليه السلام به جوان دانشجوى مازندرانى
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، آقاى حاج شيخ عبدالوهاب سلطانى ، طى مكتوبى چنين نقل كردند:
شهرستان فريدون كنار از جمله شهرهاى ساحلى كشورمان است كه در استان مازندران و در 12 كيلومترى شهرستان بابلسر قرار دارد. حقير مدتها به عنوان منبر و ارشاد ماههاى رمضان و محرم و صفر از حوزه علميه قم به آن دو شهر مسافرتهاى ممتد داشته ام ، بخصوص در شهر فريدون كنار و حومه آن قريب 18 سال سابقه منبر رفتن در ايام تبليغى دارم .
در آنجا محله اى به نام (كاردگر محله ) وجود دارد كه در حدود 6 كيلومتر با فريدون كنار، فاصله داشته و در مسير جاده اى كه از آمل (از طريق درويش ‍ خيل ) به فريدون كنار مى رود واقع است . در كاردگر محله ايام عاشورايى به دعوات محترمين محل به ارشاد و تبليغ مشغول بودم . مطلب جالبى كه براى همه قابل اهميت و در خور توجه مى باشد داستان عنايت خاص باب الحوائج ، عبد صالح الهى ، پرچمدار كربلا و حامى حرم حسين بن على عليهماالسلام حضرت قمر بنى هاشم عباس بن على عليهماالسلام به جوان دانشجويى است كه تحصيلات عالى خويش را در تهران مى گذراند و حقير و متجاوز از سيصد نفر از اهالى منطقه در شب تاسوعاى حضرت حسين عليه السلام شاهد آن بوديم .
چگونگى آنكه : در پايان منبر، اطلاع دادند كه قدرى سخن ادامه پيدا كند، به سبب اينكه هيئتى از محل ، كه حدود 10 كيلومتر با اينجا فاصله دارد، عازم اين مكان هستند. دقيقا نيم ساعت بيشتر نگذشت كه جمعيتى متشكل از مرد و زن و جوان به صورت هيئت با تشريفات خاصى كه يك پرچم و يك گوساله جوان همراه داشتند وارد محوطه ما شدند. در اين محل ، جايگاهى است كه داراى ساختمان رفيع و حرم و زاير سرا براى زائرين مى باشد و معروف است كه اين مكان مورد توجه حضرت عباس باب الحوائج عليه السلام الى الله قرار دارد، و جدا نه تنها اهالى محل به اين مكان توجه دارند بكله تمام منطقه به اين مكان چشم دوخته اند. مردم نذورات زيادى براى حضرت العباس عليه السلام به اين محل مى آورند و بخصوص در شبهاى محرم تاسوعا و عاشورا براى اداى حوائج و شفاى مريض در زاير سرا بيتوته دارند. ماجراى آن شب فراموش نشدنى چنين است . هيئت مزبور وارد حسينيه شد و روحانى آن محل كه ايام عاشورا در آنجا منبر مى رفت ، به مدت يك ربع از عظمت حضرت عباس عليه السلام و دعا و آثار آن صحبت كرد. فرد ديگرى كه از محترمين محل بود برخاست و جوان بلند بالا و خوشرويى نيز كه حدود 24 سال يا بيشتر سن داشت در كنار وى ايستاد. فرد محترم ، به معرفى جوان پرداخت كه : ايشان دانشجويى است اهل اين منطقه و چند سالى است در تهران دوران دانشجويى را مى گذراند. سپس جزئيات كسالت جوان به علت سرايت مواد شيميايى در دوران آموزش را مشروحا بيان داشت و معلوم شد كه ، بر اثر فعل و انفعالات مواد شيميايى كه مستقيما بادست جوان دانشجو سروكار داشته است ، گويا در اثر خراش پوست دست ، جوان مزبور به بيمارى پوستى مبتلا شده و پس از معاينات اطباى تهران تشخيص داده مى شود كه وى به مرض صعب العلاج سرطان مبتلا گرديده است و بايستى حتما جهت مداواى كامل نزد اطباى خارج از كشور برود. خاندان جوان با توجه به بضاعت مالى كه داشتند، وسيله حركت وى را به خارج از كشور آماده كردند. وجوه زيادى تبديل به ارز شد و جوان به همراه خانواده و نزديكان خويش تهران را به قصد معالجه در خارج از كشور ترك كرد.
پس از رفتن جوان ، خواهر و مادر و خلاصه بستگان نزديك وى نيز بيكار نمى نشينند و از محل به جايگاه معروف حضرت ابوالفضل العباس باب الحوائج عليه السلام مى آيند و نذر مى كنند و براى سلامتى جوان متحصن مى شوند. جوان مريض ، براى مداوا در خارج از كشور چند روز به دكترهاى متخصص مراجعه مى كند. شوراى پزشكى نظر مى دهد كه وى بهيچوجه كسالتى را كه دكترها و اطباى ايران تشخيص داده اند ندارد و در نتيجه پس از چند روز اقامت و مراجعه مكرر به دكترهاى مختلف خارجى ، آنان نامه اى براى دكترهاى ايرانى ، كه بيمار را قبلا معاينه كرده و نظر داده بودند، مى نويسند كه هيچ گونه آثار بيمارى در اين جوان وجود ندارد! آرى جوان به خارج از كشور عزيمت كرد تا شفا يابد، ولى دل خواهر و مادر جوان به دنياى معرفت و توسل به درگاه حضرت باب الحوائج عباس بن على عليهاالسلام پرواز نمود و بربام مقصود نشست . در بازگشت جوان ، شبانه مجلسى برپا كردند و گوساله اى را سر بريدند و از اهالى تقاضا نمودند كه يك ساعت بمانند. سپس با وسايل زودپز، گوشت را طبخ كردند همه از آن گوشت نذرى باب الحوائج عليه السلام براى شفاى جوان دانشجوى مازندرانى ، خوردند.
السلام على العبد الصالح و المطيع لله و لرسوله و لاخيه الحسين عليه السلام و على من اتبع الحق و رحمة الله و بركاته
اين خاطره را حسب تقاضاى جناب حجه الاسلام و المسلمين حاج آقاى ربانى خلخالى نقل كردم تا در كتاب ايشان چاپ شود.
63. الله بالالرين ساخلاسن
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ ابوالحسن ابراهيمى همدانى ، در تاريخ 30/4/76 چنين نقل كردند:
اين جانب يكى از ارادتمندان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشم و افتخار نوكرى در خانه آنها را دارم ، گرچه گناهانم زياد، و تقصيرم از حد بيرون است و نتوانسته ام وظيفه خويش نسبت به آن بزرگواران را انجام دهم ، ولى از درگاه خداوند رحمان و رحيم و مقربان درگاهش ائمه طاهرين عليهم السلام اميد رحمت و عنايت دارم . حقير، با آنكه در وجودم لياقتى نمى بينم ، اما براى من ثابت شده است كه اين بزرگواران هيچگاه از دوستان و ارادتمندان خويش غافل نيستند، گرچه ما گاه از آنها غفلت داريم ، اما آنها همواره ما را در نظر دارند و نظر لطفشان شامل ماست ، الطاف آن عزيزان ، دفعات بسيارى شامل حال اين حقير شده است كه ذيلا يكى از آنها را كه شامل يكى از فرزندان اين جانب شده است نقل مى كنم :
در سالهاى قبل از انقلاب ، مدتى را در ماه محرم الحرام بين ساوه و همدان به ترويج دين اسلام و عزادارى اهل بيت اطهار عليهم السلام اشتغال داشتم ، آن روزگار مدتها بود كه فرزندم دچار مرض شده و هميشه در حال رفت و آمد به مطب دكتر بوديم ، ولى روز بروز حالش بدتر مى شد تا آنجا كه اميد ما از همه جا قطع گرديد.
ظاهرا شب تاسوعا بود، روضه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را خواندم و اصلا به ياد گرفتارى فرزند خويش نبودم . بعد از منبر، از مسجد به منزل رفتم و در همان شب ، واقع كربلا را در خواب ديدم كه خيمه هايى هست و ما هم با عيال خود در يكى از آن خيمه ها قرار داريم و جنگ شروع شده است . در اين صحنه قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام را ديدم كه قد رسا و بلندى دارد و شمشيرى در دست گرفته و مشغول جنگ است . از قامت رساى آقا هر چه بگويم ؟ هر چه بگويم و بنويسم ، زبان و قلمم قاصر است ، ولى آنچه كه ديدم مى نويسم . در برابر آقا، دشمن به شمارش نمى آمد. قد مبارك اقا در مقايسه با قد و قامت دشمن به قامت جوان خيلى بلند و رشيد و نورانى يى مى مانست كه با بچه هاى هفت يا هشت ساله روبروست . شمشير آقا نيز خيلى طويل و ضخيم بود و وقتى كه شمشير مى زد دره و تپه يكسان مى شد. دشمنان آقا در حين فرار به هم مى خوردند و نابود مى شدند. ما كه در خيمه بوديم ترس و خوف شديدى سراسر وجودمان را فرا گرفته بود. در خيالم گذشت اين طور كه اين آقا شمشير كشيده و مى جنگد، الان ما و خيمه ما هم از بين خواهد رفت ! همين كه اين خيال را كردم ، آقا شمشير را به كنار انداخت و به خيمه ما تشريف آورد و فرمود آب در خيمه شما وجود دارد؟ عرض كردم : بلى فرمود: يك كاسه آب به من بدهيد. من يك كاسه آب به ايشان تقديم كردم . ميل فرمودند و بعد از نوشيدن ، به زبان تركى ، فرمودند:
(الله بالالرين ساخلاسن ) يعنى خدا فرزندانت را نگه دارد! بعد از اين خواب ، من سه روز بى اختيار گريه مى كردم ، تا اينكه بعد از سه روز از سفر برگشتم و حال بچه را پرسيدم ، گفتند سه روز است كه خوب شده است . الان در حدود بيست سال است كه از وقوع اين ماجرا مى گذرد و در اين مدت يك بار هم مريض نشده است و پيش دكتر هم نرفته است ، و اين يكى از كرامات آن حضرت است كه شامل ما شده است . افزون بر اين ، كرامات و عنايات ديگرى نيز از آن حضرت و اين خاندان ، هم در خواب و هم در ظاهر، شامل حال ، شده است كه از گفتن آن معذوريم و اميدواريم انشاء الله زيارت و شفاعتشان در دنيا و آخرت نصيب ما و همه آرزومندان و جميع مومنين و مومنات گردد .
64. ناگهان سوارى از دور پيدا شد
جناب آقاى محمد صادق بحيرائى از پدرش مرحوم محمد حسين بحيرائى نقل كرد كه فرمودند:
يكى از بستگان ايشان حدود 50 سال قبل براى كار به كويت مى رود. فردى بود كه چون متدين بود، به او شيخ حسين مى گفتند. وى افراد را، به طور قاچاق ، براى كار از بيراهه به كويت مى برد، و خويشاوند مزبور نيز با وى به كويت مى رود. در وسط راه شرطه به آنها حمله مى كند و آنها براى رد گم كردن به قلب بيابان مى زنند و راه را گم مى كنند. مى گويد مدتى زياد به هر طرف كه مى رفتيم غير از بيابان چيزى نمى ديديم . نزديك يك شبانه روز راه رفتيم و كاملا خسته شديم . سپس در حاليكه ديگر حال درستى نداشتيم متوسل به حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام شديم . ناگهان ديديم سوارى از دور مى آيد و مى فرمايد: شيخ حسين ، از كجا مى آيى ؟ شيخ حسين ، چرا ناراحتى ؟ يك صلوات بفرست و دست روى صورتت بگذار! شيخ حسين همين كار را انجام مى دهد و ناگهان خود را مقابل يكى از مساجد كويت مى بيند!
65. آقا جان ! اگر به من عنايت نكنى ...
آيه الله آقاى حاج سيد مهدى حسينى لاجوردى قمى ، در تاريخ 25 جمادى الثانيه سال 1418 ه‍ق از قول يكى از اهالى قريه حصار حسن بيك ورامين ، كه از جوانان متدين و اهل هيئت مى باشد، نقل كردند كه مى گفت :
من گاو شير دهى داشتم كه به حسب نرخ بارار، مبلغ پانصد هزار تومان ارزش داشت . گاو مزبور يكدفعه مريض شد. دكتر دامپزشك پس از معاينه گاو مريض گفت : زودتر آن را بكش تا ضرر زيادى نبينى . وقتى ديدم چنين است با حالتى متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شدم و در حاليكه عصبانى هم بودم عرض كردم : آقا جان اگر به من عنايت نكنى ، ديگر سفره برايت نمى اندازم !
پس از اين گفتگو، گاو مريض استفراغ كرده و يك كليد همراه با يك تكه آهن از شكم وى بيرون آمد و پس از آن بسرعت خوب شد. وقتى همان دكتر دامپزشك مجددا گاو را معاينه كرد، گفت : اين ، چيزى نيست مگر كرامت و عنايت قمر بنى هاشم عليه السلام
66. با توسل به حضرت عباس عليه السلام نجات پيدا كرديم
حاج حسن حاج عباس جعفر نقل كردند كه :
با كشتى از بوشهر به مقصد دبى حركت كرديم . بعد از برگشت از دبى نزديكيهاى ساحل ايران ، طوفان عجيبى وزيدن گرفت . به گونه اى كه دريا طوفانى شده كشتى ما پر از آب گشت و ما تماما از زندگى دست شستيم ، مع الوصف با قلبى مطمئن رو به طرف كربلاى معلى كرده عرض ننموديم .
اى فرزند على عليه السلام ، اى عباس بن على عليهماالسلام ، دستمان به دامان شما. مى گفتند پس از توسل ، هوا صاف شد و همگى از طوفان نجات پيدا كرديم .
67. اين آقا دست ندارد!
جناب آقاى عبدالحميد بحرانى از آقاى حاج عبدالنبى ، كه از اهالى بندر بوشهر بوده و ساكن قطر است ، ماجراى زير را نقل كردند:
حدود بيست سال قبل در آبادان زندگى مى كردم . مريض شدم و شدت مرض به حدى شد كه در آستانه مرگ قرار گرفتم . در اثناى مرض ، پدرم را در خواب ديدم كه يك دانه انار در دست داشت و به من تعارف كرد و فرمود كه ميل كن . سپس به من فرمود: كه انار را اين شخص به شما داد. من به طرف آن آقا رفتم و خواستم كه دست وى را ببوسم ، پدرم گفت : اين آقا دست در بدن ندارد! گفتم : او كيست ؟ فرمود: ايشان حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مى باشد.
از آن تاريخ تا به حال مريض نشده ام
68. مجلس سوگوارى براى امام حسين عليه السلام
حكايتى از عنايات حسينى به نقل از بيانات آيه الله آقاى حاج شيخ على احمدى ميانجى دامت بركاته :
شخصى در عالم رويا، حضرت امام حسين عليه السلام و ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام را مى بيند كه اين عزيزان از كنار خانه هايى كه براى سيد الشهدا عليه السلام مجلس عزا گرفته بودند عبور مى كردند و امام حسين عليه السلام به برادرشان ابوالفضل العباس عليه السلام مى فرمود: براى صاحب اين خانه اجر بنويس ! حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام پرسيدند: چقدر بنويسم ؟ امام حسين عليه السلام فرمودند: بنويس ...همين طور عبور مى كردند و ابوالفضل عليه السلام مى نوشت ، تا اينكه رسيدند به يك خانه . امام حسين عليه السلام به حضرت ابوالفضل عليه السلام فرمود: بنويس !
شخص مزبور مى گويد: در اين لحظه از خواب بيدار شدم و سپس به نزد آن شخصى كه امام حسين عليه السلام اين جمله را در حق او فرموده بوده رفتم و خواب خود را برايش تعريف كردم و جريان را پرسيدم .
در جواب گفت : من مى خواستم براى مجلس امام حسين عليه السلام توتون تهيه كنم . دو نوع توتون در بازار بود و من توتونى را انتخاب كردم كه قيمت آن ارزانتر بود.
69. من خادم عباسم !
پدر شهيد حجه الاسلام و المسلمين آقاى شيخ عبدالرضا صافى (از روحانيون كربلاى معلى ) كه از خدمه بود نقل نمودند:
دزدان سنى در بيابان به من حمله كردند. همين كه گفتم : (انا من خدام العباس عليه السلام ) يعنى من از خدام حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام هستم ، از من دست برداشتند!
به طور كلى ، اكثريت مردم روى زمين اعم از مسلمان و مسيحى و ساير اهل كتاب اجمالا به موضوع توسل و كمكهاى غيبى عقيده دارند و فكر نمى كنم حتى غير اهل كتاب هم كه كمى روحشان پاك باشد نسبت به اين اصل مهم كه خداوند جز فطرت آدميان قرار داده است بى تفاوت باشند.

رسم وفا به عالم امكان نشان دهم


اندر كنار آب و، لب تشنه جان دهم


من آب نوشم و شه كونين تشنه لب ؟


كى آبروى خويش به آب روان دهم

70. سرگذشت اين جانب و عنايت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
آقاى مهدى تعجبى ، مداح اهل بيت عليهم السلام ، نوشته اند:
اين جانب مهدى تعجبى (آواره ) در آغاز جوانى شخصى منحرف و گمراه بودم رژيم شاهنشاهى و آن همه مظاهر فساد و انحراف ، اكثر جوانان را به انواع تباهيها دچار كرده بود. به طور خيلى اختصار عرض كنم : به هر طرف كه براى سرگرمى و تنوع روى مى آورديم چيزى جز ضد مذهب و اخلاق نبود. من طبع شعر داشتم و شعر هم مى گفتم و مدتى هم با روزنامه فكاهى توفيق همكارى داشتم ، تا آنكه به يك بيمارى غير قابل علاج دچار شدم ، و اين ابتلا به حدى بود كه تمام دوستان و بستگان ، حتى نزديكان اقوامم ، از وجود من بيزار و خسته شده بودند و به طور خيلى ملموس مى ديدم كه به مردنم راضى هستند.
در آن دوران فقر و درماندگى ، يك روز با خود تصميم گرفتم به يكى از بيابانهاى اطراف تهران رفته و آنجا بمانم تا بميرم . بعد از اين تصميم خواستم از مادرم در خواست چاى كنم ، ولى آن قدر آنها را اذيت كرده بودم كه شرم كردم مادرم را صدا كنم . حدود صدمتر بالاتر از خانه ما يك قهوه خانه وجود داشت . با خود گفتم هر طور كه شده دستم را به راديو مى گيرم و به آنجا مى روم و چاى مى نوشم . حدود 50 متر كه از خانه دور شدم ، به درب يك خانه كه هيئت سقاى ابوالفضل العباس عليه السلام در آنجا تشكيل مى شد و امروزه خيلى مشهور است ، رسيدم . صداى برخورد استكانها را كه در آبدارخانه شسته مى شد شنيدم ، با خود گفتم من كه راه رفتن برايم مشكل است خوب است به اين خانه كه مردم در آن چاى مى نوشند بروم و من هم پذيرايى شوم ، و رفتم .
مداحى مشغول خواندن شعرى بلند در مدح حضرت عباس عليه السلام بود. شعر وى زيبا و پر از ذكر معجزات و كرامات حضرت عباس عليه السلام بود. مردم گريه مى كردند و من هم گريه كردم ، چه گريه اى ؟ بعد از اتمام مداحى ، همه ساكت شده و به نوشيدن چاى مشغول شدند. ولى من از شدت گريه لباسم خيس شده بود، ناچار چون همه به من نگاه مى كردند، از آنجا بيرون آمدم و با خود گفتم كه اگر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اين همه كرامت دارد خوب مرا هم شفا بدهد!
خلاصه خيلى فشرده بگويم كه ، آقا شفايم داد! به طورى كه اطبا و همه حيران ماندند و جشن برپا كردند. ولى من از حق نشناسى باز هم دنبال انحراف رفتم و به جاى شكر گزارى به درگاه خداى متعال ، كه به وسيله اين بزرگوار مرا شفا داده بود، مع الاسف به خطاهاى گذشته ادامه دادم تا اينكه شبى در عالم خواب ديدم محوطه اى به اندازه ورزشگاه امجديه تهران وجود دارد كه جمعيت بيشمارى روى بام آن ايستاده و داخل محوطه را تماشا مى كنند و از شدت وحشت همه مى لرزند. من هم نگاه كردم شيرى به بزرگى يك اسب را ديدم كه دور ميدان راه مى رفت و غرش مى كرد و از صداى غرش او همه چيز مى لرزيد. ناگاه درب محوطه باز شد و مردى قوى هيكل ، زيبا و پر صلابت وارد شد كه يك دنيا وقار و شوكت در سيمايش ‍ موج مى زد. حيوان خود را روى پاى مرد انداخت و او نشست و با يك دست پشت شير را نوازش مى كرد و دست ديگرش را مردم بترتيب مى بوسيدند. من هم ميان جمعيت جلو رفتم و وقتى خواستم دستش را ببوسم او دستش را كشيد و روى خود را از من برگرداند. من خيلى غمگين و شرمنده شدم . از جمعيت سوال كردم چرا اين آقا نمى گذارد من دستش را ببوسم ؟ ناگاه طورى شنيدم گفت : خجالت نمى كشى ، مگر اين آقا تو را شفا نداده است ؟ حيا كن !
از خواب بيدار شدم . خواب يعنى چه ؟ از دنيايى به دنياى ديگر برگشتم و همانجا به درگاه پروردگار مهربان از همه چيز توبه كردم . تمام اشعكار فكاهى و هجويات و هزلياتم را كه مشترى خوبى هم داشت آتش زدم و عهد كردم كه ديگر بجز مدح آل رسول شعر نگويم و به لطف پروردگار تا امروز كه 56 سال از عمرم مى گذرد بر عهد خود پايدار مانده و به لطف خدا باز هم خواهد ماند.
شعر زير، سروده صاحب همين داستان است ، كه ذيلا مى خوانيد:

اى ابوالفضل كه محبوب خداوند جهانى


مرتضى را تو فروغ بصر و راحت جانى


آسمان شرفى ، طارم اجلال و شكوهى


مظهر كامل حريت و ايثار وتوانى


سالها بگذرد از كرب و بلا باز در عالم


همه جا دادرس و ياور محنت زدگانى


در شگفتند خلايق همگى از ادب تو


به وفا مظهر و ضرب المثل پير و جوانى


نه امامى نه پيمبر ولى از فضل الهى


به بر آوردن حاجات هم اينى و هم آنى


از تو زيبنده بود اى سر و جانم به فدايت


كه على رغم عطش ز آب روان اسب برانى


خون پاك تو و مولاى تو احياگر دين شد


ورنه امروز نمى بود ز اسلام نشانى


دشمنت خط امان داد در آن معركه ، غافل


كه به مخلوق تو خود كاتب سر خط امانى


هست از قائم آل نبى و حجت بر حق


به ابى انت و امى ز مقام تو بيانى


سزد (آواره ) كه بر منزلت خويش ببالد


اگر او را ز كرم خادم درگاه بخوانى

71. تصميم گرفتم چاره كار را از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بخواهم
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد محمد جلالى ، طى نامه اى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين نقل كرده اند:
تولد من در كربلا بود و تا 25 سالگى در آنجا بودم . در اين مدت دروس ‍ جديد را تا حد ديپلم و دروس حوزه را تا سطح نزد علماى آن ديار خواندم و ضمنا كرامات بسيارى از مقام والاى حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مشاهده كردم كه مرا به تعجب وامى داشت ، لكن به ياد ندارم كه براى خود من مطلب مهمى رخ داده باشد تا براى حل آن به حضرت رجوع كنم ، البته كسى كه مجاور آنها بوده و خدمتگزار آنها باشد، هيچ مشكلى نخواهد داشت و شايد هم گاه مسائلى جزئى مطرح مى شده ، اما من تادبا آنها را خدمت حضرت عرض نمى كردم چون فكر مى كردم مومن بايد اين طور باشد و نبايست در دنيا راحت باشد.
به هر حال ، امورم سالها به همين منوال گذشت تا وقتى كه بنا شد ايرانيها را از عراق تبعيد كنند و فقط شش روز براى خروج به آنها مهلت دادند. باز هم اين براى ما خيلى مشكل نبود، از باب (البليه اذا عمت طابت ) چه همه همين مشكل را داشتند و به هر حال اين موج را خداوند به خير گذراند و آن كسانى كه رفتند، رفتند و آنهايى هم كه ماندند، ماندند. ما هم از كسانى بوديم كه مانديم . بعد از چند سال ديگر، دوباره اين مساله مطرح شد، اما به طور خصوصى و فقط براى خانواده ما تبعيد فورى به دست ديكتاتور بغداد. چون خاندان ما در آنجا سرشناس بودند و بعد از رفتن بسيارى از علما، پدرم شاخص شده بود و ايشان بهيچوجه حاضر نبودند با آنها كنار بيايند و سعى كردند در مجالس روضه خوانى نمايشى كه آنها برقرار مى كردند شركت نكنند و حتى از شركت آنها در مجلس روضه خوانى كه خودمان داشتيم هم ممانعت مى كردند. به ياد دارم روزى از طرف استاندار شخصى آمد و درب خانه ما را زد. من رفتم درب را باز كردم ، او گفت : پدرتان هست . گفتم : بله گفت : من از طرف استاندار آمده ام تا براى وى از پدرتان وقت ملاقات بگيرم . آمدم خدمت آقا و ماجرا را عرض كردم ، فرمودند: بگو، حالش خوب نيست و نمى تواند با كسى ملاقات داشته باشد. عرض كردم : پدر، اين امر بهانه اى مى شود دست آنها، كه اصرار به آمدن بكند. با خشم و غضب و با لحن خاصى فرمودند: بگو، مى خواهد به نجف اشرف برود براى زيارت . به هر حال آمدم و گفتم آقا قصد مسافرت دارند. هر چه او اصرار كرد، آقا نيز بهانه آورد و بالاخره ناكام برگشت .
به هر حال ، حكومت بعثى سعى مى كرد آقا را مقيد كند و لذا مستقيما از بغداد دستور آمده بود كه ايشان و خانواده شان را فورا تبعيد كنند. اين امر به پدرم ابلاغ شده و واسطه ابلاغ خبر هم يكى از اعيان كربلا بود كه ظاهرا با نفوذ به شمار مى آمد. پدرم به ايشان گفتند: آيا هيچ راهى نيست كه اين امر به تعويق بيفتد و چند روزى مهلت داده شود؟ او در جواب گفت : خير، هيچ راهى نيست ، من با همه مسئولين صحبت كرده ام و اين موضوعى است كه هرگز قابل تاخير نيست .
به هر حال اينجا بود كه من تصميم گرفتم چاره كار را از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بخواهم . به فكرم آمد همان كارى را بكنم كه مى ديدم عربها انجام مى دهند، يعنى با سر و پاى برهنه به حرم مطهر بروم و حاجت بخواهم ، و همين كار را هم كردم : با سر و پاى برهنه روانه حرم مطهر شدم و بدون اذن دخول و زيارت مستقيما نزد ضريح مطهر رفتم و عرض كردم : يا ابوالفضل ، اين مشكل پيش آمده است و مى خواهم خودت چاره اى بكنى . سپس بدون انجام هيچ يك از مراسم هميشگى (زيارت ، نماز و....) دوباره با همان وضع به خانه برگشتم . پس از بازگشت ، هر لحظه منتظر بوديم ببينيم چه خواهد شد؟ يك روز گذشت ، يك هفته گذشت ، يك ماه ....و ديگر خبرى نشد، بلى ، سالها بعد از آن ما آنجا بوديم ، و آن مساله بكلى از بين رفت (كان لم يكن شيئا مذكورا) از اينجا فهميدم كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هميشه ناظر احوال ما شيعيان مى باشد و هر جا كه لازم باشد و با توجه كامل از ايشان چيزى درخواست شود، محال است كه اجابت نفرمايد. (سلام الله عليه يوم ولد و يوم استشهد و يوم يبعث حيا)
72. از اينجا بيرون برويد و الا همه را مى كشم
خطيب گرانقدر، حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ اشرف كاشانى دامت بركاته ، سه كرامت از حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته كه ذيلا مى خوانيد:
1. مشاهدات حقير درباره كرامات حضرت عباس عليه السلام از اين قرار است : هشت ساله بودم و همراه والدين در منزلى كه ارث پدر مادرم بود زندگى مى كرديم . پدر و مادرم يكى از روضه خوانهاى معروف كاشان ، به نام سيد محمد بود. ايشان 6 اولاد (4 پسر و 2 دختر) داشت و دو پسر ايشان اهل منبر بودند.
پسر بزرگش ، سيد ابوالقاسم ، يك سال براى روضه خوانى به سمنان مى رود در آنجا با فرقه بهايى درگير مى شود. فرقه ضاله و مضله بهائيت او را مسموم مى كنند و به صورت ديوانه با كاشان بر مى گردد. من 8 ساله بودم كه يك روز ديدم وى بالاى بام ايستاده ، مى گويد از اينجا بيرون برويد و الا همه را مى كشم ! قريب سه سال ديوانگى ايشان طول كشيد و در اين مدت به طورى حال او را به كند و زنجير ببندند. از سلامتى او كاملا مايوس شده بودند، تا آنكه بعد از 3 سال توسط عيالش ، كه توسلى به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام پيدا كرد، شفا يافت ، و قصه آن توسل چنين است :
پدر عيالش ، كه از زهاد و اهل ذكر بود، وقت مرگش به دختر خويش ‍ مى گويد: من فردى تهيدست بوده و مالى ندارم كه به تو بدهم ، اما گوهرى را به تو مى دهم كه از مال دنيا هزار بار بهتر و بالاتر است . هر وقت بيچاره شدى و راههاى نجات به روى تو بسته شد، مى روى در جايى كه تاريك دو ركعت نماز مى خوانى و مشغول خواندن اين دو بيت مى شوى :

اى ماه بنى هاشم ، خورشيد لقا عباس


اى نور دل حيدر، شمع شهدا عباس


با محنت و درد و غم ، من رو به تو آوردم


دست من محزون گير از بهر خدا عباس

بعد از گذشت سه سال از ديوانگى سيد آن زن به ياد وصيت پدرش افتاده به زير زمين منزل ، جايى كه هيچ نورى در آن وجود ندارد، مى رود و مشغول نماز و توسل مى شود، سپس به طورى كه خودش مى گويد يكوقت مى بيند زير زمين تاريك ، نورانى گرديد! سر را كه بلند مى كند، مى بيند يك دست بريده بالاى سرش قرار دارد و صدايى بلند مى شود كه ، برخيز برو، ما سيد ابوالقاسم را شفا داديم ، بر مى خيزد و به عجله بيرون مى آيد. وقتى كه بالاى سر سيد مى رسد، مى بيند وى خواب است ، در صورتى كه تا آن زمان چشمش به خواب نرفته بود!
مردم كاشان خبردار شدند كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام سيد را شفا داده است . آنان تا چند ماه به ديدن سيد مى شتافتند و كار به جايى رسيد كه آب دست او را براى شفاى بيماران مى بردند. هر كجا مجلس ‍ روضه خوانى بود. اول او را دعوت مى كردند. اين يكى از مشاهدات حقير بود كه به امر برادر عزيز، آقاى ربانى ، نوشتم
. دستى پيدا شد مرا گرفت
2. ديگر از كرامات باهره حضرت اباالفضل العباس عليه السلام اين است كه : خيابان جديد الاحداثى به نام خيابان محتشم در كاشان تاسيس شد. قبل از آسفالت آب انداختند، براى اينكه در كاشان چاههاى عميق زيادى وجود دارد كه عمق هر چاه شايد چهل متر باشد. بچه هاى مدرسه ، صف بسته ، از اين خيابان عبور مى كنند. يكى از چاهها فرو مى ريزد و يكى از بچه ها را كه جواد اخبارى نام داشت با خود فرو مى برد. تمام مردم پريشان شدند. مقنى آوردند و 3 روز از آن چاه خاك برداشتند تا به بچه رسيدند. ديدند بچه زنده است ! بچه را از چاه بيرون آوردند. دور او را گرفتند و او را سوال پيچ كردند: چطور شد كه زنده ماندى ؟
جواب داد: وقتى رفتيم ميان چاه ، گفتم : يا اباالفضل العباس عليه السلام ، دستى پيدا شد مرا گرفت و ميان طاقچه اى گذاشت . گفتند: اين چند روز كه بى غذا بودى چه مى كردى ؟ گفت : براى من شير مى آوردند. پس از اين معجزه آشكار، چند روز در كاشان چراغانى بود و تمام مردم براى ديدن بچه مى آمدند.
74. يا باب الحوائج هستى مرا از من گرفتند
3. زمانى ، عصرها در صحن حضرت عباس عليه السلام و صبحها در صحن مبارك امام حسين عليه السلام منبر مى رفتم . كليددار حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام آقاى سيد حسن بود. بنده در منبر، زيارت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را معنى مى كردم . يك روز كه از منبر پايين آمدم ، سيدى كه در صحن نماز مى خواند مرا صدا زد و گفت : امروز منبر شما را گوش مى دادم ، ديدم درباره عبارات زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام براى مردم توضيح مى داد. اما من قصه اى را كه خود شاهد آن بوده ام براى شما مى گويم تا بالاى منبر براى مردم نقل كنى ، و آن قصه اين اين است :
چوبدارى از اهالى اطراف كربلا، چند راس گوسفند فروخت و پول آن را در هميانى گذارد. خارج از كربلا، سارقين او را گرفته و پولها را به زور از وى ستاندند. چوبدار مزبور به كربلا برگشته ، وارد صحن حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شد و خطاب به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام گفت : يا باب الحوائج ، هستى مرا از من گرفتند، من ملجاى جز تو ندارم .
مردم دنبال وى وارد حرم مطهر شدند. وى بعد از گريه زياد دست خويش را از پنجره ضريح داخل ضريح كرد و بعد از چند دقيقه گفت : اباالفضل ، اشرك ! پاكستانيها دورش را گرفتند و پرسيدند كه در دست تو چيست ؟ دستش را باز كرد، ديدند كف دستش از طلا و سكه پر است . هر سكه اى را به مبلغ هنگفتى از او خريدند. يك سكه در دستش باقى ماند، خواستند آن را هم بخرند، گفت : كربلا را هم از طلا پر كنيد، اين سكه كرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام است ، به شما نمى دهم !
75. از قطار سقوط كرد، ولى زنده ماند!
آقاى حاج ابوالقاسم مغازه اى نقل كردند:
من و پدرم با قطار (از ايستگاه بيشه ) به طرف منزل حركت كرديم . پدرم فرمود: ابوالقاسم ، خوب است اين گونيها را پر از زغال كرده به منزل ببريم . از قطار پايين رفتيم و گونيها را زغال كرده داخل قطار آورديم . سپس به من فرمود: روى اين گونيها بنشين دارم با مامورين قطار صحبت مى كنم . من روى گونيها نشستم و ايشان دو يا سه مرتبه مرا به اسم صدا زدند. قطار وارد تونل شد. پس از آنكه از تونل بيرون آمد ديدم پدرم در قطار نيست . من داد و فرياد به راه انداختم . قطار را متوقف كردند و مامور قطار گفت : من به عقب برنمى گردم ، زيرا شايد خداى بزرگ معجزه كرده و ايشان نمرده باشد. در اين صورت اگر من برگردم ايشان زير قطار مى ماند. همه افراد نظرشان اين بود كه ايشان زنده نمانده است . حركت كرديم تا به ايستگاه بعدى رسيديم . از ايستگاه قارون به ايستگاه بيشه تلفنگرام كردند كه وسيله اى بفرستيد جنازه على اصغر مغازه اى را بياورد.
در همين اثناء يكدفعه ايشان وارد ايستگاه شدند! من از پدرم پرسيدم : چه طور شما زنده مانده ايد؟ در جواب گفت : من به سراغ شما مى آمدم كه ناگهان از درب افتادم و در حال سقوط گفتم : يا الله ، يا صاحب الزمان ، يا اباالفضل العباس عليه السلام ، به دادم برسيد. يكدفعه ديدم گويا كسى مرا گرفته به كنارى گذاشت ، و لذا مى بينى كه زنده ام !
76. بعد از دقايقى كاملا خوب شدم !
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ على نوآبادى نيشابورى ، طى يك مكتوبى چند كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال كرده اند كه مى خوانيد. ايشان مقدمتا مرقوم داشته اند:
1. يك روز عصر كه از حرم مطهر دخت موسى به جعفر كريمه اهل البيت عليهم السلام به منزل مراجعت مى كردم ، به جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى برخوردم . به من فرمودند مشغول تاليف كتابى در مورد كرامات و خوارق عادات از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام هستند. بنده به ايشان عرض كردم كه در اين مورد بعضى قضايا هست كه قابل عنوان كردن و چاپ نيست ، بنه سعى مى كنم آنچه را كه بى اشكال باشد بنويسم و خدمتتان بدهم .
حال چند قضيه در مورد توسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را نقل مى كنم كه در تمام آنها، استاد عزيز و مهربان و دلسوزم ، جناب مرحوم مغفور جنت مكان آيه الله سيد محمود مجتهدى سيستانى ، نقش عمده اى داشته اند. بايد خاطر نشان سازم كه ، ايشان عقيده محكمى به توسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و مخصوصا نذر گوسفند را با هم ذبح مى كنيم و يكى از آن گوسفندها مربوط به حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام است ، بچه هاى ما از طرز پاك شدن كله گوسفند مى فهمند كه اين مربوط به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام است ، زيرا بدون تكلف و با كمال راحتى ، كله پاك مى شود. و حتى گوشت گوسفند هم كاملا از هر جهت با گوسفندان ديگر فرق دارد. لذا هر كس در هر موردى كه گرفتار مى شد يكى از راهنماييهاى ايشان براى نجات صاحب حاجت ، توسل وى به آقا حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بود، آن هم به وسيله نذر گوسفند براى آن حضرت .
مثلا خود من خوب به ياد دارم كه ايشان يك مرضى پيدا كرده بود كه اصلا نمى توانست از جاى خودش تكان بخورد و بايد درازكش مى بود. ظاهرا قولنج بسيار شديدى بر وى عارض شده بود. بعد از آنكه حالشان خوب شد، علت شفايشان را اين طور توضيح دادند كه ، من همين طور دراز كشيده بودم ، يكمرتبه متوجه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شدم و گفتم : يا حضرت عباس ، اگر الان بتوانم بلند شوم و بروم خودم را طاهر كنم و نماز بخوانم ، يك گوسفند نذرت ....همينكه اين فكر را كردم متوجه شدم كه مى توانم بلند شوم و همان لحظه خوب شدم ! نيز زمانى ديگر بعد از آنكه سلامتى خود را باز يافتند، فرمودند: اين مرتبه تمكن براى خريدن گوسفند را نداشتم ، لذا تصميم گرفتم كه با فكر در مورد گوسفند نذرى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام از آقا شفا بگيرم . شروع كردم به فكر كردن درباره گوسفند حضرت اباالفضل العباس عليه السلام كه بعد از دقايقى كاملا خوب شدم .
77. پارچه خودش جستن مى كند
2. آيه الله آقاى حاج سيد محمود مجتهدى همچنين قصه زير را قول خواهرزاده محترمشان ، جناب آقاى سيد مهدى منتخب ، كه از جوانهاى پاك و متدين بوده و دائما در بيت آقاى مجتهدى خدمت مى كردند، نقل كردند:
آقاى مجتهدى به ايشان فرموده بودند كه مادر بزرگ من در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ايستاده بوده است كه مى بيند يك پارچه سبزى روى ضريح حضرت بين زمين و آسمان قرار دارد. سپس ‍ تفصيل قضيه را اين طور نقل مى كنند كه ، زنى عرب اين پارچه سبز را نذر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام كرده و آن را به زن ديگرى مى دهد كه ببرد و روى ضريح مطهر بيندازد. آن زن كه واسطه رساندن اين پارچه بوده است ، پارچه را به حرم آقا مى آورد ولى در آنجا شيطان او را وسوسه مى كند كه پارچه را براى خودت بردار. همينكه مى خواهد از حرم بيرون رود، پارچه خودش از زير بغل آن زن جستن مى كند و مى رود بالاى ضريح مطهر مى ايستد و تمام زوار، از جمله مادر بزرگ مادرى جناب مجتهدى ، اين صحنه را مى بينند.
78. با توسل به حضرت عباس عليه السلام از كورى نجات پيدا كردم
3. اما قصه بسيار جالبى كه خود بنده نيز در متن جريان آن بوده و آقاى مجتهدى جزئيات آن را برايم نقل كرده اند، قصه شفا يافتن آقاى محمد على خواجوى اهل مشهد مقدس است . ايشان از فاميلهاى دور آقاى مجتهدى هستند و قصه نيز در سال 1368 هجرى شمسى واقع شده است ، ولى بنده به پاس اهميت مطلب ، زمانى كه در تابستان امسال 1374 هجرى شمسى به مشهد آمدم ، صاحب قصه آقاى محمد على خواجوى و همچنين واسطه نقل اين قصه آقاى سيد مهدى منتخب را پيدا كردم و تفصيل كامل جريان را از زبان اين دو بزرگوار شنيدم . ماجرا از اين قرار بوده است :
آقاى خواجوى در كارى صنعتى با پسر عموى خويش ، آقاى تقى خواجوى ، شريك مى شوند. در حين كار، يك تكه آهن از چكش جستن كرده ، به اندازه يك عدس بزرگ وارد چشم راست ايشان مى شود. به محض ‍ برخورد قطعه آهن با چشم ايشان ، وى بينايى خويش را از دست مى دهد. ايشان را بلافاصله به بيمارستان امام رضا عليه السلام مى برند و تحت درمان قرار مى دهند، ولى نتيجه اى نمى بخشد.
سپس ايشان را به تهران مى برند و در بيمارستان لباف نژاد بسترى مى كنند و بنا مى شود كه چشم ايشان را تخليه كنند تا به چشم ديگر سرايت نكند. يعنى براى جلوگيرى از فساد چشم ديگر، پزشكان معالج تصميم مى گيرند كه چشم راست ايشان را در آورند تا چشم سالم بماند. اين قضايا زمانا مقارن با تاسوعا و عاشورا مى شود و قرار مى شود كه ايشان را روز دوازدهم محرم الحرام عمل كنند. در اين ميان ، آقا مهدى منتخب كرامات و خوارق عاداتى را كه در اثر نذر گوسفند براى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام رخ داده است براى آقاى خواجوى نقل مى كند و ايشان را متقاعد مى سازد كه گوسفندى نذر كند. آقاى خواجوى وكالت به ايشان مى دهد كه هر كار دوست دارد بكند. آقاى منتخب قصه گرفتارى آقاى خواجوى را براى آقاى مجتهدى نقل مى كند، ايشان مى فرمايد: سه راس گوسفند نذر كند: يكى را براى امام حسين عليه السلام بكشيد، يكى را براى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ، يكى را هم براى حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام . آقاى منتخب اين كار را انجام مى دهد. آقاى مجتهدى فرمودند هر گوسفندى را كه مى كشتند مقدارى از چشم آقاى خواجوى خوب مى شد، به حدى كه روز سوم چشم وى كاملا خوب شده بود و بعد از اين نذرها ديگر احتياجى به عمل پيدا نكرد.
حال كيفيت خوب شدن چشم را از زبان خود آقاى خواجوى بشنويم . ايشان فرمودند: من در بيمارستان كه بودم . در عالم رويا ديدم درون يك استخر هستم كه آب زلال دارد. داخل آن استخر، در يك چيزى مانند تلويزيون ، يك گله گوسفند ديدم كه سه تا از آنها براى قربانى جدا شدند. نيز در همان عالم رويا به من الهام شد كه چشم من خوب شده است ، ولى نظرم به همين چشم سالم بود كه گفته بودند فاسد خواهد شد. شب چهارشنبه شد و به جمكراتن رفتم . در جمكران ، بعد از طلوع آفتاب احساس كردم كه مدتى در آفتاب هستم و چشم من مى بيند..به پدرم گفتم و پدرم خيلى خوشحال شد، زيرا فردا وقت عمل بود. روى اين جريان تصميم گرفتم كه قبل از عمل يك مرتبه ديگر نيز به مطب دكتر بروم تا چشمم را مجددا معاينه بكند. نزد دكتر رفتم و دكتر بعد از معاينه به من گفت : چشم راست شما در حال خوب شدن است و احتياجى به عمل ندارد.
به اين ترتيب ، آقاى خواجوى با توسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام از كورى نجات پيدا كرد. ايشان اين قصه را در حالى براى بنده نقل مى كردند كه پشت فرمان ماشين نشسته و رانندگى مى كردند و خدا را شكرگزار بودند كه بركت حضرات اهل بيت عليهم السلام ، از جمله حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ، بينايى خود را باز يافته اند.
79. به امر آقا اسم ايشان عباس مى شود
جناب حجه الاسلام آقاى نوآبادى فرمودند:
4. بنده ايتن قضيه را از خود آقاى مقيمان سوال كردم و ايشان قضيه را به تفصيل شرح دادند. آقاى عباس مقيمان الان 30 سال دارد و از طلاب فاضل مشهد مقدس است . بنده به علت همشهرى بودن ، بلكه همكلاسى بودن ايشان در تحصيلات فرهنگى ، حدود بيست سال است كه ايشان را مى شناسم و ارتباط نزديك ما با ايشان ، از پانزده سال قبل است ، يعنى اوايل شروع به تحصيل علوم دينى ، و خلاصه ، بنده ايشان را به صدق و صفا و ديانت مى شناسم .
آقاى مقيمان در سنين پنج شش سالگى دچار مرض مرض سختى مى شوند. كليه هاى ايشان چرك كرده ، بدن وى به طور اعجاب انگيزى ورم مى كند و ايشان به پزشكان متخصص مختلف كه در نيشابور و مشهد مطب داشته اند، مراجعه مى كنند و هيچ يك از آنها قادر به درمان وى نمى شوند. حتى بعضى از پزشكان مشهد، پس از معاينه مى گويند: آقا، مرده را پيش ما آورده اى ؟
پدر ايشان ، كه شخصى معتقد و مقدس بوده است ، در مشهد مقدس كنار مرقد مطهر ضامن غريبان على بن موسى الرضا عليهماالسلام مدتى عباس ‍ آقا را دخيل مى كند (البته نام ايشان ابتدا مجيد بوده است ، ولى بعد از شفا يافتن به دست حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ، به امر آقا اسم ايشان عباس مى شود)
بعد از چند روز، به علت و كثرت مشاغل از مشهد عازم نيشابور مى شود و به حضرت رضا عليه السلام عرض مى كند كه (آقا، من در نيشابور هم كه باشم شما مى توانيد مرا شفا بدهيد) و عباس آقا را به نيشابور مى آورد. شب كه مى شود خود پدر عباس آقا، در عالم رويا حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام را مشاهده مى كند كه مژده شفا يافتن فرزندش را به او ميدهد. از طرف ديگر، همان شب يكمرتبه عباس آقا كه از شدت بيمارى حركتى نداشته بدنش ورم كرده بود و مشرف به مرگ بود، از خواب بيدار مى شود و دم درب مى رود و مى گويد: چه كسى چشمان مرا گرفته بود؟ با گفتن اين حرف ، همه جلوى عباس آقا مى آيند و با كمال تعجب مى بينند او از جايش ‍ بلند شده دم درب خوابيده است . مى گويند: ما نبوديم ، چه كسى چشم تو را گرفته بود؟ مگر چه ديدى ؟ او مى گويد: دو نفر آقا اينجا بودند. يك از آنها گفت : من همان كسى هستم كه پدرت براى شفاى تو به من متوسل شده است و ديگرى گفت : من هم عباس هستم . و از اين به بعد تو هم اسمت عباس باشد. سپس آقا حضرت اباالفضل العباس عليه السلام دستى به بدن من كشيدند. البته پدر ايشان هم يك لوستر نذر هيئت حضرت اباالفضل نيشابور كرده بود كه بعد از شفا يافتن ادا مى كند. همچنين نذر مى كند كه روز تاسوعا فرزندش مجيد آقا (كه حالا بعد از شفا يافتن اسمش عباس شده است ) به مردم شربت بدهد. به اين ترتيب دوست عزيز ما، جناب آقا عباس مقيمان به بركت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام زندگى تازه اى را آغاز مى كند.
80. ديدم دستى دنبال من مى گردد
5. قصه ديگر مربوط به نجات يافتن آقاى حسن يوسفى از خطر غرق شدن در آبهاى پشت سد است . جناب يوسفى اهل يكى از دهات نيشابور است و به شغل رانندگى ماشينهاى سنگين جهت صاف كردن جاده ها اشتغال دارد. قسه را هم خود ايشان براى بنده نقل كرد. ايشان سه سال قبل اصل ماجرا را به عنوان يك سوال و معما فرمودند كه چطور شد من در يك آن ، نام مقدس حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بر زبانم جارى شد و واقعا به او متوسل شدم و به طرز غريبى نجات پيدا كردم ، زيرا من در تمام گرفتاريها و يا حالات عادى همواره نام امام رضا عليه السلام و رد زبانم بوده ، و هيچوقت نشده بود كه از حضرت اباالفضل عليه السلام يادى بكنم ، ولى در قصه اى كه برايتان نقل مى كنم در آخرين لحظات كه از زندگى قطع اميد كرده بودم ، ناگهان باتمام وجود متوجه حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام شدم و به آرزوى خود نايل شدم .
اما شرح قصه : آقاى يوسفى در سال 1372 در اسفراين براى درست كردن سدى در آنجا كار مى كرده ، و گاه همراه ديگر كاركنان شركت داخل سد شده و شنا مى كرده است . البته چون شنا بلد نبود مواظب بوده است كه از قسمتهاى كم عمق استفاده كند ولى بقيه كاركنان و دوستانش به شنا خوب وارد بوده اند. يك روز كه ايشان و ديگر كاركنان شركت براى شنا داخل سدى مى شوند، وى در اثر يك غفلت به جاى عميق كشانده مى شود و هر كدام از دوستان كه مى خواهند ايشان را نجات بدهند نمى توانند كوشش ‍ آنها و بى نتيجه مى ماند. فقط كارى كه مى كردند اين بوده كه او را تا بالاى آب بياورند كه نفس تازه كند. القصه ايشان بعد از چندبار بالا و پايين رفتن ، بالاخره به ته آب مى رود وقتى پايش به ته سد مى رسد مى گويد كه در يك آن با تمام وجود متوجه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شدم و بعد از اين توجه ، چشم خود را زير اب باز كردم ، با كمال تعجب ديدم كه دستى دنبال من مى گردد، فورا دست را گرفتم و آن دست مرا به كنار سد كشاند و من نجات پيدا كردم ،، زيرا عده اى از كاركنان كه شنا بلد بودند دستهاى خد را به طور زنجيروار به هم داده بودند تا نفر آخر بتواند مرا بگيرد و همين طور هم شد و خداوند به بركت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مرا از مرگ حتمى نجات داد.
نكته اى كه ايشان خيلى روى آن تاءكيد داشت اين بود كه چطور شد در يك آن متوجه حضرتش گرديده بود؟ بنده به ايشان عرض كردم كه هيچ امرى در عالم بدون علت نمى شود.

تا كه از جانب معشوق نباشد كششى


كوشش عاشق بيچاره به جايى نرسد!

و يقينا اين توجه هم بى سبب نبوده است ممكن است كه در گذشته ، شما عملى را انجام داده ايد كه به بركت آن لايق اين توجه شده ايد، يا حالت نفسانى خوبى داريد كه به واسطه آن اين عنايت نصيب شما شده است كه بتوانيد متوجه حضرتش بشويد و بدانيد خداى حكيمى كه آسمان و زمين را بر مبناى حق و حقيقت خلق كرده است كار بيهوده لايق شاءن او نيست (و كل يوم هو فى شاءن ، لايشغله شاءن عن شاءن ) و حساب كار عالم به طور دقيق در دستش هست و چه بسا اثر وضعى يك عمل بعد از 50 سال ظاهر شود، چه آن عمل خوب باشد و چه بد.
خلاصه اينكه اين توجه ناگهانى شما هم به حضرتش ، به طور يقين بيجهت نبوده است و لابد جهتى بايد داشته باشد، البته ما ممكن است جهت آن را نفهميم مثل خيلى از چيزها كه جاهل به عقل و اسباب آن هستيم ، البته اين خو خيلى مهم است كه كسى بتواند اسباب توفيق و يا خذلان را به دست آورد. هرچند به طور كلى واضح است كه اسباب توفيق انسان ، اعتقاد به يگانگى حق متعال و نبوت خاتم الانبيا صلى اللّه عليه و آله و ولايت اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام و اولاد معصوم آن بزرگوار است ، و بعد هم اطاعت خداى متعال و ترك محرمات و منهيات . ولى يك كارهايى است كه ره صد ساله را مبدل به لحظه اى مى كند و انسان اوج مى گيرد و بعض كارها نيز هست كه بعكس است و انسان را خيلى سريع ذليل مى كند و از مقصد دور مى سازد. حال ممكن است كسى از روى علم و آگاهى متوجه اسباب توفيق بشود و در نتيجه لايق عنايات حضرات شود كه البته اين خيلى خوب است . و ممكن است هم هست كه كسى سبب توفيقى را فراهم كند. خداوند به جاه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام به ما ترحم نمايد و گناهان ما را با جميع تبعات آن محو نمايد. به قول شاعر:

تو كه در عالم خود زبون باشى


عارف كردگار چون باشى

81. ناگهان دو گرگ از سمت كوه پيدا شدند
جناب حجه الاسلام آقاى سيد على موسوى ، يكى از ذاكرين حضرت اباعبدالله ، كه يكى از اهالى كر مجگان به آقاى محمود باباى گفت :
در شب تاسوعاى سال 1374 شمسى گوسفندى كه يكى از اهالى ده آن را نذر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام كرده ومى خواسته در راه حضرت بكشيد، فرار مى كند. بنده و برادرم به دنبال گوسفند فرارى حركت تااوگرفته ذبح كنيم . اما هر چه در پى آن رفتيم موفق به گرفتنش نشديم . ناگهان دو گرگ از سمت كوه پيدا شدند و به دنبال آن گوسفند رفتند.ماهم به دنبال آن بوديم تا مبادا آن دو گرگ ، گوسفند را از بين ببرند. حدود ده مترى آن گوسفند قرار داشتيم كه آن دو گرگ گوسفند را گرفتند. يكى از آنها گردن گوسفند را گرفته بود و ديگرى ناظر جريان بود. وقتى اين جانب نزديك گوسفند شدم ، گرگ گردن گوسفند را رها كرد و من به طرز معجزه آسايى ديدم كه حتى يك خراش بر بدن گوسفند وارد نشده است و اين در حالى بود كه خود مشاهده نمودم كه جاى چهار نيش گرگ بر گردن گوسفند پيدا بود، اما به هيچ عنوان فرو نرفته بود!
82. بيمه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام
جناب آقاى حاج ابوالحسن شريفى درباره بيمه حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام چنين مى نويسد:
1. اين جانب وقتى تابلوى (بيمه با حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ) را بر روى كاميونها و غيره مى ديدم ، ترديد داشتم كه آيا بيمه با حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مدركى دارد يا نه ؟ صحيح است يا خير؟
در همين افكار به سر مى بردم كه شبى در عالم مكاشفه بين خواب و بيدارى ديدم در صحرايى قرار گرفته ام كه انسانى ديده نمى شود و يك گوسفند در ميان جمعى از گرگها محاصره شده و گرگها مشغول خوردن آن هستند، در حاليكه گوسفند زنده است و فرياد مى زند و كسى نيست كه نجاتش دهد. من خواستم جلو بروم ، ديدم گرگها تهديدم كردند، به فكرم رسيد كه اين گوسفند مال چه كسى است كه گرفتار گرگها شده ؟ در همين حال به گوش ‍ خود شنيدم كه مال حضرت عباس عليه السلام است . برايم شبهه اى پيش ‍ آمد كه چرا حضرت عباس عليه السلام از گوسفند خود دفاع نمى كند؟ پس ‍ بيمه با حضرت عباس عليه السلام چه فايده اى دارد؟ كه ناگهان ديدم يك اسب قوى هيكل در مقابلم قرار دارد و شخصى سوار آن اسب است كه پاهاى وى در ركاب و همچنين زين اسبش معلوم است ولى خود او كه چهره اش در هاله اى از نور قرار دارد قابل مشاهده نيست . اسب مزبور سر خود را به زمين مى زد و قصد حركت داشت ولى نمى توانست . در همين حال كلماتى از آن شخص سوار كار كه چهره اش در هاله اى از نور قرار داشت شنيدم كه فرمود:
چيزى كه مربوط به ما باشد براى ما فرقى نمى كند آن را انسان بخورد يا حيوان ولى چيزى را كه به ما بسپارند حفظش مى كنيم .
اين را گفت و ناپديد شد. وقتى به خود آمدم و بيدار شدم ، متوجه شدم كه آن سوار، حضرت عباس عليه السلام بودند و با اين صحنه ، مرا آگاه ساختند كه بيمه با آن جناب صحيح است و افرادى پيدا مى شوند كه با حيوان فرقى ندارند، بلكه طبق آيه شريفه قرآن كريم از حيوان هم پست تر و گمراهتر هستند: (اولئك كالانعام بل هم اضل سبيلا) . يك كتل براى حسينيه تهيه كنيد
جناب آقاى شريفى همچنين از خطيب توانا، حامى مكتب اهل البيت عليهم السلام ، حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ احمد معرفت نقل كردند كه ايشان در سخنرانى يى كه ايام فاطميه در ساختمان فاطميه كرج داشتند به يكى از معجزات حضرت اباالفضل عليه السلام اشاره فرمودند كه :
2. در يكى از شهرهاى خارج از كشور كه نام آن شهر را فراموش كرده ام ، شخصى بود كه سالها از داشتن فرزند محروم بود و در حسينيه اى كه به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بنا شده بود در ايام عاشورا شركت مى كرد متصدى حسينيه از ايشان پرسيد: چرا شما هميشه غمگين هستيد؟ در جواب گفت : چون فرزندى ندارم و زندگيمان هيچ رونقى ندارد. متصدى حسينيه به وى گفت : شما متوسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شويد و نذر كنيد در سال آينده اگر انشاء الله از بركت توسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام خداوند به شما فرزندى عنايت فرمود: يك كتل براى حسينيه تهيه كنيد. آن شخص هم قبول كرد و سال بعد در ايام عاشورا فرزندى را كه خداوند به وى عنايت فرموده بود، در آغوش گرفته با كتل نذرى وارد حسينيه شد، و همه حضار اين صحنه را مشاهده كردند.
چند سال گذشت و فرزند بزرگتر شد پدر هر سال كتل را به حسينيه مى آورد و سپس براى تبرك به منزل خود مى برد. تا اينكه فرزند 12 ساله شد.
در آن سال روزى در حياط منزل مشغول بازى بود كه به داخل استخر افتاد و چون كسى در منزل نبود كه او را نجات دهد، در استخر دست و پا زده فوت كرد. وقتى كه مادرش وارد منزل شد، اين منظره را ديد و فرياد كشيد. همسايگان جمع شدند و به سراغ پدر رفتند. وقتى به پدر گفتند كه : فرزندت در استخر خفه شده است ، ايشان باور نكرد و گفت ممكن است فرزند شخصى ديگرى باشد. زيرا فرزندم بيمه حضرت عباس عليه السلام شده است و نامش را هم به احترام حضرت ، عباس گذارده ام و ممكن نيست كه در سنين جوانى جوان مرگ شود. از طرفى ، خداوند پس از چندين سال محروميت من از فرزند به پاس توسل به آن حضرت ، اين فرزند را به من عنايت فرموده اند، و فرزند ديگرى هم ندارم . وقتى وارد منزل شد و ديد كه فرزندش در داخل استخر است ، حالش دگرگون گشت و بدون هيچ گونه عكس العملى رفت و كتل را آورد و كنار استخر گذارد، سپس فرزندش را از آب بيرون آورد و كنار كتل قرار داد و فرياد كشيد: يا قمر بنى هاشم ، ابوالفضل العباس عليه السلام ، خودتان قضاوت كنيد. اين كتل را نذر شما و براى فرزندم تهيه كرده ام تا علمدار شما باشد. آن را به چه كسى تحويل دهم ؟ چه ، خود ديگر قادر نيستم آن را بردارم ، در همين حال همه ديدند كه آن نوجوان عطسه اى كرد و از جا بلند شد و پدر علم را به دست او داد. از آن پس نيز هيچ گونه كسالتى در وى مشاهده نگرديد.
84. حضرت فرمود: اين سر پر مو را با آن سر بى مو عوض كنيد و به حج ببريد
سيد بزرگوارى در كرج ، با اشك چشم ، كرامت زير را از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام چنين نقل مى كند:
3. زمانى كه مديريت كاروان حج را عهده دار بودم روزى يك نفر از اهالى يزد نزد من آمد تا به عنوان خادم كاروان اسمش را بنويسم . به آن فرد گفتم : هيچ امكانى براى رفتن شما به بيت الله الحرام وجود ندارد، زيرا پرونده حجاج و خدمه را بسته و تحويل اداره حج و اوقاف داده ام . چند روز ديگر پرواز حجاج شروع مى شود. خيلى اصرار كرد و من ناراحت شدم و چون زياد مراجعه مى كرد و وقتم را مى گرفت ، به همين علت او را از دفترم بيرون كردم و ايشان ناراحت رفت . چند روز ديگر مجددا مراجعه كرد، به ايشان گفتم بيجهت مزاحم من نشويد، چون هيچ راهى وجود ندارد. شخص مزبور در جواب گفت : من يك نشانه اى به شما مى دهم ، اگر حقيقت داشت با شما به حج مى آيم ، و اگر حقيقت نداشت برگشته به يزد مى روم و ديگر مزاحم شما نمى شوم . گفتم : چه نشانه اى داريد؟ گفت : وقتى از شما مايوس شدم ، بليط اتوبوس گرفتم كه با ماشين شبانه به يزد برگردم . وقتى چراغهاى داخل اتوبوس خاموش شد و مسافرين خوابيدند، ناگهان حال توسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام برايم پيش آمد. متوسل به آن حضرت شدم و سفر حج را از ايشان در خواست كردم ، كه ناگهان ديدم در جايى قرار گرفته ام كه آن حضرت تشريف دارند و شما هم در كنار ايشان ايستاده ايد. در خواست حج را به حضرت عرض كردم ، حضرت به شما فرمودند: خليل اللهى ، اين شخص را با خود به حج ببر، شما گفتيد: هيچ راهى ندارد، زيرا به علت بسته شدن پرونده ها اداره حج قبول نمى كند و زمان حركت نزديك است . مجددا به آن حضرت التماس كردم ، باز هم حضرت به شما فرمودند: اين شخص را با خود به حج ببريد. شما دوباره گفتيد: راهى ندارد. اينجا بود كه حضرت عليه السلام فرمودند:
اين سر پر مو را با آن سر بى مو عوض كنيد و به حج ببريد. شما گفتيد: اطاعت مى شود. در همين حال از خواب بيدار شدم . ديدم نزديك يزد هستم و اطمينان پيدا كردم كه امسال به حج خواهم رفت . اسباب و وسايل را تهيه كرده و با خانواده و اقوام خداحافظى نمودم . اين نشانه اى بود كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به شما فرمودند. ديگر خود دانيد. من در بين خدمه دقت كردم و ديدم فقط يك نفر وجود دارد كه سرش هيچ مويى ندارد و هميشه كلاهى به سر مى گذارد تا ديگران متوجه او نباشند. آن شخص هم شاگرد يك مغازه سبزى فروشى بود كه به عنوان خدمه ثبت نام كرده بود و پرونده اش را هم به اداره حج فرستاده بودم . در فكر بودم چگونه با توجه به نشانى و فرمايش حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ، اين شخص را با آن شخص عوض نمايم ؟ كه بلافاصله آن شخص كه سرش بى مو بود وارد دفتر شد و با اصرار زياد درخواست كرد كه نامش را از ليست خدمه حذف نمايم و گفت هر چقدر هم كه خرج كرده ام مطالبه نخواهم كرد. گفتم : علت چيست ؟ گفت : صاحب مغازه كه برايش كار مى كنم وقتى شنيد عازم حج هستم به من گفت براى خود فكر كارى بكن كه در برگشت از حج به درد مغازه من نمى خورى . زيرا من نمى توانم مغازه ام را تعطيل كنم تا شما از حج برگرديد. چون شما واجب الحج كه نيستى ، بلكه مى خواهى به عنوان خدمه به حج بروى .
خلاصه ، هر چه اصرار كردم قبول نكرد كه در برگشت از حج به سر كار خود برگردم ، لذا از شما خواستار اسم مرا قلم بزنيد. وقتى با اصرار او مواجه شدم ، گفتم به شرطى كه انصراف خود را بنويسى گفت : اين كار را مى كنم . ايشان هم انصراف نامه را نوشت و رفت و من به آن شخص يزدى گفتم آن شخص كه سرش بى مو بود همين شخص بود كه انصراف خود را نوشت . شما مدارك را تهيه كن تا به اداره حج برويم ، اگر قبول كردند شما به جاى ايشان با ما به حج خواهيد آمد. سپس به اداره حج رفتيم . اتفاقا آن روز متصدى پرونده حج يكى از همسايگان قديمى ما بود كه دوست صميمى ما حساب مى شد. قضيه را به ايشان گفتم و او با كمال احترام و بدون پيچ و خم ادارى پرونده آن شخص را برداشته و پرونده ايشان را جاى آن قرار داد و تمام مراحل ديگر هم معجزه آسا انجام شد و بالاخره شخص معرفى شده از سوى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را با خود به حج بردم .
85. يا شفا مى دهى و يا من هم همينجا با بچه ام مى ميرم
استاد محترم ، آقاى حاج اصغر سلطانى شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در تاريخ 17/7/75 از كرج مرقوم داشته اند:
سال 1354 همراه عده اى از كرج با سازمان به مدت يك هفته به كربلاى معلى رفتيم . سه شب در كربلا مانديم و پس از آن ما را دسته جمعى با كاظمين بردند. قبل از اينكه به كاظمين برويم ، چون طبع شاعرى و مداحى داشتم ، به لطف خدا توانستم برنامه جالبى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام اجرا كنم كه غوغايى به پا كرد. رئيس خدام آن وقت ، كه حاج سيد فضل الله آل طعمه بود، به من فرمود:
ما خدام با هم شور كرده ايم كه پرچم گنبد حضرت ابوالفضل عليه السلام را كه سالى يك بار عوض مى شود به حرم ندهيم . البته پرچم 8 متر طول دارد. شما شب جمعه بيا تا با تشريفات بدهيم . من كه شب جمعه در كاظمين بودم ، آنجا تصميم گرفتم قاچاقى همراه عده اى عصر پنج شنبه از كاظمين به كربلا برويم و در پى اين تصميم ، به هر نحوى كه بود به كربلا رفتم . ضمن انجام زيارت و خواندن دعا در حرم ، آقاى آل طعمه گفت : رئيس تشريفات ما امشب به دعوت صدام (آن موقع رئيس جمهور عراق حسن البكر بود و صدام مرد دوم حساب مى شد) به بغداد رفتند، شما فردا روز جمعه بياييد. ما هم چاره اى جز قبول نداشتيم . در همان موقع ، كه ساعت 12 شب بود، ديديم در حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام صداى ناله زنى با گريه خيلى بلند به گوش مى رسد، نزديك رفتم ديديم دختر بچه اى 7 - 8 ساله ، زرد و نزار و لاغر، با پارچه اى سبز به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام بسته شده است و مادرش به عربى مى گويد: اينجا خانه اميد و خانه دارالشفاست . دكترها بچه مرا صريحا جواب كرده اند، اگر تو هم ما را جواب كنى ، چه فرقى بين تو و دكترهاى مادى است ؟ خلاصه به زبان ساده و جدى مى گويم : يا شفا مى دهى و يا من هم بايد همينجا با بچه ام بميرم . كه ما هم از مشاهده سوز و گداز وى ناراحت شديم . نوحه اى خوانديم و دعا كرديم و شبانه به كاظمين رفتيم . روز جمعه عصر به هر كه گفتم : بياييد باز برويم كربلا براى پرچم ، همه گفتند ما مورد پرسش ماموران قرار خواهيم گرفت . زيرا دولت آن وقت ايران مامورانى همراه زوار مى فرستاد. خلاصه به ياد حضرت ابوالفضل عليه السلام براى گرفتن پرچم ، تنهايى و قاچاقى به كربلا رفتم و داخل حرم حضرت امام حسين عليه السلام شدم . پس از ورود ديدم صحن و حرم خلوت است . زيارت كردم و به حرم حضرت عباس ‍ عليه السلام رفتم . در آنجا ديدم آن قدر ازدحام جمعيت در صحن و...هست كه قابل وصف نيست . پرسيدم چه خبر شده ؟ گفتند: ديشب دختر مردنى را حضرت عباس عليه السلام شفا داده و مادرش ، كه از قبايل بزرگ باديه است ، رفته همراه قبيله و چندين گوسفند برگشته است و به شكرانه شفاى دخترش به همه شام مى دهد و شادى مى كنند. من به وسيله آقاى آل طعمه خود را به مادر و فرزند ديشبى رساندم ، ديدم دختر مردنى ديشب ، اكنون لباسى زيبا و سبز پوشيده و مادرش نيز لباسى ارغوانى زيبا بر تن دارد. من از آقاى آل طعمه خواستم طريقه شفا گرفتن دختر را از وى سوال كند. او پرسيد دختر شروع به گريه كردن كرد و گفت :
يك ماه بود، نه صحبت مى كردم و نه غذا مى خوردم ، فقط به وسيله سرم زنده بودم . يك وقت ديدم دريچه اى باز شد و مردى زيبا همراه با جامى از شير به طرف من آمد و فرمود: اين شير را بخور، خوب مى شوى به مادرت هم بگو در حرم من كسى نمى ميرد، اين قدر فرياد نزند. سپس به من گفت : بلند شو. و من ناخود آگاه برخاستم . پارچه سبزى كه به سرم بسته بود باز شد و آن بزرگوار نيز رفت . مادرم يكدفعه مرا چنين ديد ضجه اى زد و غش ‍ كرد. بالاخره مولايم عباس عليه السلام نااميدم نكرد و من تا زنده هستم كنيز اين دربارم .
از شنيدن اين سخنان ، ما نيز با صداى بلند گريه كرديم و سپس پرچم را به من دادند. به ايران كه آمديم ، دوستان به ديدار آمدند و پرچم را با قيچى بريد و تكه تكه بردند و الان يك متر و خرده اى در منزل ما از آن باقى مانده است . چه مى گويم ، اين بزرگواران بالاتر از اينها را به مردم عنايت كرده اند، بر شكاكش لعنت باد.
86. روى آجرهاى داغ از درد مى ناليدم
جناب آقاى احمد شاهپورى ارانى ، استاد دانشگاه آزاد اسلامى ، مرقوم داشته اند:
سال 1330 شمسى و ماه ذيحجه بود. مراسم بزرگ حج نزديك مى شد. در بين طلبه هاى حوزه علميه نجف از قديم مرسوم بود كه از نجف تا كربلا پياده به قصد زيارت دوره اى حركت مى كردند. البته در خور ذكر است كه اين زيارت به صورت گروه گروه انجام مى گرفت و مسير حركت هم از كنار شط كوفه صورت مى گرفت ، كه هم سر سبز و هم داراى نخلستان و خانه هاى مسكونى بود و از راه ماشين رو به علت شنزار بودن و نداشتن قهوه خانه و ساير امكانات ، مسافرت فقط با ماشين آن هم در ميان شنزارها امكان پذير بود، آن زمان راه ميان نجف تا كربلا آسفالت نبود. خلاصه بناچار كاروانها پياده مى بايست از كنار شط كوفه آن هم روزى 4 فرسخ راه مى رفتند و شب را اطراق نموده سپس به راه ادامه مى دادند.
در آن سال ما يك گروه از طلاب در معيت حضرت آيه الله شيخ آقا بزرگ تهرانى (ره ) صاحب الذريعه از نجف عازم كربلا شديم . ايشان در آن زمان امام جماعت مسجد شيخ طوسى بود و اكثر علما و زهاد به ايشان اقتدا مى نمودند. به هر حال همراهى با ايشان ، يك شانس بزرگ و سعادت غير مترقبه اى براى ما بود. بالاخره شب عرفه به كربلاى معلى رسيديم و وارد يك مدرسه عليمه شديم .
اين حقير در بدو ورود به كربلا مريض شدم و علت مريضى هم پياده روى در آفتاب و عرقچا شدن بود. بارى ، كمر دردى شديد گرفته و قادر به حركت نبودم . از آن طرف همه همراهان در تدارك اعمال شب عرفه و غسل شب عرفه و زيارت مخصوص عرفه در حرم سيدالشهدا عليه السلام برآمدند و از بنده غافل شده همه رفتند. اول شب بود. هواى كربلا صاف بود و ستارگان در آسمان مى درخشيدند. من هم از درد به خود مى پيچيدم ، كه ناگهان چشمم به گنبد و بارگاه قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام افتاد. گرفتار درد شديد كمر، و به حالت غريب و تنها، بالاى پشت بام مدرسه روى آجرهاى داغ از درد مى ناليدم ، چشمم به حرم قمر بنى هاشم عليه السلام افتاد، خيلى به زنان عاميانه و بدون تشريفات اشكم جارى شد و چند كلمه به زبان فارسى خطاب به حضرت عرض كردم :
آقا، سلام من يك طلبه غريب هستم كه به قصد زيارت شما در شب عرفه ، از نجف آمده ام ، همه رفقاى من به زيارت موفق شدند ولى من از فيوضات اين شب محرومم ، اگر بنده را شفا داديد ممنونم و اگر امشب مرا شفا نداديد ديگر اسم شما را نخواهم آورد. چون هر كسى حاجتى دارد، ما وى را به در خانه شما هدايت و سفارش مى كنيم ، حال من به شما محتاجم .
خلاصه ، يك لحظه نفهميدم خواب بودم يا بيدار، مثل اينكه كسى به من گفت : چرا حرم نمى روى ، بلند شو به دوستانت ملحق شو! يكمرتبه به خود آمدم ، بلند شدم ، ديدم صحيح و سالم هستم ، مثل اينكه اصلا مريض نبوده و كمر دردى نداشته ام ! وضو گرفتم ، كتاب مفاتيح الجنان را برداشته و به حرم رفتم و مراسم شب عرفه و زيارت مخصوصه امام حسين عليه السلام را با ساير دعاها انجام دادم . در اثناى زيارت دوستانم را در حرم ديدم ، گفتند: مگر تو مريض نبودى ، حالت خوب نبود؟ گفتم : بهتر شدم و شفا گرفتم . اين بود كرامتى كه خود از اين خانواده عصمت و طهارت سلام الله عليهم اجمعيت مشاهده كردم .
87. يا ابوالفضل اينجا كار توست !
جناب آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى چنين نقل مى كنند:
حاج آقا محمد حسين مهدوى شيراوى خفظه الله تعالى استاد معظم حقير، معلم قرآن و فرد روشن ضميرى است كه حدود چهل سال جلسات دعاى كميل ، دعاى ندبه و دعاى سمات او، مركز تجمع عاشقان اهل بيت عليهم السلام بوده و هست ، كه خداوند عالم به دست قمر بنى هاشم شفاى كامل به ايشان عطا فرمايد. جناب مهدوى ، كه از آموزگاران پر سابقه شهرستان بابل است ، چندين بار ماجراى زير را براى افراد مختلف نقل كرده و حقير نيز شنيده ام . ايشان مى فرمود:
روزى در حاليكه از بازار عبور مى كردم يكى از آشنايان مرا صدا زد و به من گفت : پسر فلانى ، كه در كشور خارج مشغول تحصيل در دانشگاه بوده و اخيرا براى ديدار پدر و مادر و اقوام به ايران ، و به شهر بابل آمده است ، برايم تعريف كرد چند روز پيش به دهات اطراف بابل رفته و از نزديك شاهد وقوع كرامتى بوده كه شرح آن از قرار زير است :
كارگرى مشغول بريدن تنه درخت بوده و درخت مزبور در لب پرتگاه عميقى قرار داشته است ، به گونه اى كه اگر شخصى در ته دره بود و كسى او را از لب آن پرتگاه نگاه مى كرد خيلى كوچك به نظر مى رسيد.
از قضا كارگر غفلت مى كند كه خودش روى شاخه اى قرار دارد كه مشغول بريدن آن مى باشد، لذا جدا شدن شاخه از درخت همان و سقوط كارگر به ته آن دره عميق همان . تنها چيزى كه از او به عنوان عكس العمل مشاهده شد، اين بود كه ، در حال سقوط به دره ، با زبان مازندرانى صدا زد: يا اباالفضل اينجه ته كاره ، يعنى يا اباالفضل اينجا كار توست ! و على القاعده با توجه به اينكه فاصله لب پرتگاه با ته دره بسيار بود و به علاوه انسان در هنگام سقوط معمولا چندين معلق مى خورد تا به زمين مى رسد، با خود گفتيم كه لابد حالا بايد بدن قطعه قطعه شده كارگر را از ته دره جمع كنيم . ولى وقت از لب پرتگاه به پايين دره نگاه كرديم ، با كمال تعجب ديدم كه او روى پاى خود در ته دره ايستاده و به اطراف نگاه مى كند و گويى دنبال كسى يا چيزى است !
به هر ترتيب طنابى آورده ، يك سر آن را به داخل دره افكنديم و او طناب را به كمر خود بست و ما او را به سمت بالا كشيديم . بعد از اينكه بالا آمد، ديديم پيوسته حيرت زده و مرتب ، به اطراف خود نگاه مى كند و مى گويد: آقا كو! آقا كو! آقا كو!
سوال كرديم چه مى گويى و آقا چيست ؟ گفت : زمانى كه متوجه سقوط خود به اعماق دره شدم ، فهميدم فقط حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى تواند مرا نجات دهد. لذا آقا را صدا زد و ديگر نفهميدم چه شد، فقط متوجه شدم كه آقايى تشريف آوردند و براحتى مرا گرفته ، آرام در ته دره روى سنگ قرار دادند و بلافاصله ناپديد و غايب گرديدند.
حقير گويد: يا اباالفضل ،


محزون و غمين و خسته ام يا عباس


درياب كه دل شكسته ام يا عباس


اى دست بريده ات كليد هر قفل


پاى علمت نشسته ام يا عباس

. مادر مرتبا صدا مى زند يا اباالفضل يا اباالفضل
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى حاج سيد محمد تقى غروى دامت بركاته ، اظهار داشتند كه : والده مكرمشان داستانى را از ايام كودكى ايشان نقل مى كردند كه تفضيل آن چنين است :
1. وقتى كه سيد محمد تقى متولد مى شود شير مادر را نمى خورد، يعنى قادر به گرفتن پستان مادر نمى باشد. از آنجاى كه وى 7 ماهه به دنيا آمده بوده و قبل از او نيز يك برادرش مرده بود، لذا مادرش براى بهبود وى ، متوسل به حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام مى شود. و نذر مى كند كه اگر كودك (سيدمحمد تقى ) زنده ماند گوسفندى را به پيشگاه حضرتش تقديم دارد.
در پى اين نذر، يك شب مادر نزديك اذان صبح خوابش مى برد و در خواب مى بيند روباهى خروس سفيدى را گرفته دارد مى برد و مادر در اين حال مرتبا صدا مى زند: يا اباالفضل ، يااباالفضل ....!
پس از توسل به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ، سيد بلند قامتى خروس را از روباه گرفته ، به مادر مى دهد. با مشاهده اين صحنه ، مادر دفعتا از خواب بيدار مى شود، پدر طفل را صدا مى زند و مى گويد: آيا بوى عطرى استشمام مى كنيد يا نه ؟ پدر در جواب مى گويد: اين بو مربوط به نسيم سحر است . بعد از خواندن نماز صبح ، مادر ماجرا را شرح داده مى گويد: من خواب ديده بودم و خواب را تماما براى پدرم تعريف مى كند. پدرم مى گويد: خاطر شما جمع باشد، اين بچه ديگر نمى ميرد و از عنايات حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام زنده مى ماند!
حقير، مصنف كتاب ، مى گويد: جناب آقاى سيد محمد تقى غروى ، اينك يكى از مبلغين و مروجين مكتب امامان معصوم شيعه بوده و از حاميان قرآن و اهل بيت عليهم السلام به شمار مى رود.
89. گوسفندى براى حضرت نذر كردم
2. جناب آقاى غروى فرمودند: من با عده اى از رفقا با ماشين خود از قم عازم تهران بودم . در بين راه با يك ماشين روبرو شدم كه با سرعت تمام از سمت مقابل مى آمد. وضع خطرناكى بود: اگر مستقيم مى رفتم خطر داشت و اگر توقف هم مى كردم باز خطر تصادم وجود داشت ، لذا ماشين را به طرف راست جاده منحرف كرده ، به سمت بيابان كشيدم .
در اين اثنا به ياد توسل مادرم به حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام افتادم و من هم دست توسل به دامان حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام زدم و گوسفندى هم براى حضرت نذر كردم . در يك آن ، ماشين از تصادفى هولناك نجات و رهايى يافت .
90. من از مادرم متولد شدم فلج بودم
3. جناب آقاى غروى همچنين فرمودند: دهه اول محرم الحرام 1412 هجرى قمرى ، در مهرشهر كرج ، منزل آقاى رفيع زاده منبر مى رفتم . روز تاسوعا در مهر شهر مرا به مجلس هنديها و پاكستانيها بردند تا منبر بروم .
هنديهاى بسيارى در مجلس حضور داشتند. چون صاب منزل پاكستانى بود بعد از نماز و زيارت عاشورا متوسل به حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام شديم . بعد از منبر، صاحب مجلس قضيه جالبى را نقل كرد. وى گفت :
وقتى كه من از مادر متولد شدم فلج بودم . پدرم ، كه از نظر مالى وضع خوبى داشت ، مرا به تمام دكترهاى حاذق نشان داد تا معالجه بشوم ، فايده اى نكرد. شب تاسوعا فرا رسيد. مادرم به پدرم گفت من به مجلس عزاى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى روم تا شفاى فرزندم را بگيرم و بيايم و افزود: اگر فرزندم را شفا نداد ديگر به منزل برنخواهم گشت . آرى ، مادرم توسل به حضرت پيدا كرد، و من احساس سلامت كردم و آنجا شفا گرفتم .
91. گفت شما را به خدا شما هم يا اباالفضل بگوييد
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد نجفى زنجانى ، از علماى زنجان ، در يادداشتى كه به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده است چنين مى نويسد:
در تاريخ 1348 هجرى شمسى به عنوان تبليغ در ايام ماه مبارك رمضان از قم به منطقه طارم كه از توابع زنجان است رفته بودم . آنجا در روستايى به نام زهتور آباد انجام وظيفه مى نمودم و بعد از پايان ماه مبارك رمضان در صدد برآمدم كه به زنجان برگردم . آن زمان ، وسيله نقل و انتقال غير از اسب و قاطر در روستا نبود. لذا به اتفاق چند نفر مكارى (كرايه دهنده اسب و قاطر) از آنجا به طرف زنجان حركت كرديم . آنان به اين جانب خيلى احترام كردند و كتاب و وسايل مرا حمل نموده و خودم را نيز بر قاطرى سوار كردند. پس از عبور از رودخانه (قزل اوزن ) مى بايست از كوهى عبور مى كرديم . جاده فوق العاده ناهنجار بود و پرتگاهى عميق داشت . اين آقايان براى صرف غذا و دادن علوفه به حيوانات همراه توقف كردند. در اين بين يكى از قاطرها كه بارش پارو و دسته بيل بود، در اثر كج شدن بار از پهلو به زمين افتاد و به سمت دره معلق زد، به طورى كه همگى گفتند اگر به دره بيفتد ديگر سالم نمى ماند. صاحب قاطر هم جوانى بود كه از نظر مالى ضعيف بود. وى با دلى سوزناك فرياد زد: يا اباالفضل العباس ادركنى ! و رو به ما كرده و خطاب به ما گفت : شما را به خدا، شما هم يا اباالفضل بگوييد! ما هم همگى يكصدا فرياد زديم : يا اباالفضل العباس ادركنى ! يكدفعه بار قاطر به طرف طول منحرف شد و دسته بيلها به زمين فرو رفت و متوقف شد! اگر يك چرخ ديگر زده بود به دره مى افتاد، آن وقت ديگر قابل نجات نبود. بارها را باز كردند و قاطر را از آن خطر هولناك نجات داده به جاده آوردند، صاحب قاطر شديدا گريه مى كرد و از كرامت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ياد مى كرد.
92. اين كار 25 مرتبه تكرار شد
حضرت آيه الله سيد محمد على روحانى قمى ، امام جماعت محترم مسجد امام حسن عسكرى عليه السلام در روز شنبه سوم مرداد 1373 مطابق 14 صفرالخير 1415 اظهار داشتند:
مرحوم پدرم فرمود: روزى در حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام بودم ، مردى وارد شد در حاليكه يك مجيدى در دست داشت و مى خواست در داخل ضريح بيندازد.
يكى از خدام آمد و با اصرار به وى گفت : پول را به نام آقا به من بده . او متقابلا امتناع مى كرد و مى گفت : چون نذر كرده ام بايد مجيدى را به داخل ضريح مطهر بيندازم . عاقبت به خادم گفت : من يك نخ قند (نخ سطلى ) به پول مى بندم و پول را به داخل ضريح مى اندازم تا نذر من ادا شده باشد، سپس شما آن را در آوريد. و او پذيرفت . مجيدى را با نخ بستند و صاحب نذر آن را داخل ضريح مطهر افكند. پس از آن خادم هر چه نخ را كشيد مجيدى بالا نيامد مرتب در وسط راه گير مى كرد!
پدرم اضافه كرد: من شمردم اين كار 25 مرتبه تكرار شد، هر دفعه گير مى كرد و آخرش هم بالا نيامد. عاقبت خادم گفت : يا قمر بنى هاشم ، پول مال شماست ، ولى نخ مال ماست ! لااقل نخ را بدهيد بيايد! و اينجا بود كه نخ صحيح و سالم بالا آمد و پول داخل ضريح افتاد!
93. السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام
حجه الاسلام و المسلمين مروج و حامى مكتب محمد و آل محمد عليهم السلام حاج سيد على ميرهادى نوشته اند:
در دو سال اخير همراه عده اى از دوستان مسئول در نظام جمهورى اسلامى به منطقه عشاير نشين ازنا و اليگودرز در استان لرستان سفر نموديم . در اين سفر برادر كشاورز، مسئول جهاد سازندگى ازنا، راهنماى ما بودند. بنده عشاير را تماما ارادتمند اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام يافتم به دوستان هم عرض كردم كه در زندگى اين جمع كثير، بنده آنچه ديدم و دريافتم ارادت به ساحت آل الله بود. اما جريانى را كه آقاى كشاورز از ارادت عشاير به ائمه عليهم السلام مخصوصا به ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، نقل كردند به اين شرح است . گفتند:
روزى يكى از آشنايان ما كه از عشاير است به منزل ما آمد و گفت يك عريضه از زبان من خدمت اميرالمومنين عليه السلام راجع به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بنويسيد. گفتم : من جرات نمى كنم بنويسم ! رفت و به ديگرى داد نوشت . موضوع عريضه اين بود كه : يا اميرالمومنين ، من مى خواستم پسرم به سربازى نرود، گوسفندى را نذر فرزندتان حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نمودم . ولى سودى نبخشيد و پسرم را به خدمت بردند (به بيان او) چرا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نذر مرا نپذيرفته و پسرم به سربازى رفته است . بارى نامه را نوشت . گفتم حالا چگونه آن را به دست حضرت على عليه السلام مى رسانى ؟ گفت : به آب رودخانه مى سپارم به دست حضرت مى رسد. همين كار را هم كرد. بعد از يك ماه پسرش از خدمت معاف شد و به منزل برگشت !
94. مستقيما روانه سقاخانه شديم
جناب ثقه الاسلام جناب آقاى حاج سيد محمد باقر گلستانه ، معجزه اى را كه از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در مورد فرزند شهيدش ، سيد محمد گلستانه ، روى داده است چنين بيان مى كند:
1. در تاريخ چهاردهم محرم الحرام 1336 ه‍ ش در نجف اشرف خداوند تبارك و تعالى فرزندى به من عنايت فرمود كه پسر بود و نام محمد حسين را بر او گذاشتم . آن موقع سقاخانه اى كنار درب صحن مطهر حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام قرار داشت . همچنين اطراف حرم مطهر شلوغ و پر از زوار بود و هيئتهاى مختلف و دستجات گوناگون وارد حرم مى شدند و عزادارى مى كردند. من مشغول سقاخانه بودم كه شب سوم بعد از تولد پسرم (سيد محمد حسين ) بود و من مشغول كار در سقا خانه بودم كه برادر بزرگترم مرحوم حجه الاسلام حاج سيد جعفر گلستانه به سقاخانه آمد و گفت : چه نشسته اى كه بچه ات دارد تلف مى شود! گفتم : براى چه ؟ گفت : اين بچه سه شبانه روز است كه ادرار نكرده است و مستمرا مشغول گريه است .
همراه اخوى به طرف منزل رفتيم و بچه را برداشتيم و پيش دكترى برديم كه به دكتر كروى معروف بود. دكتر به بدن بچه نگاهى كرد و گفت خداوند راه ادرارى براى اين بچه خلق نكرده است ، و كار من نيست كه بچه را عمل جراحى كنم . همين امشب بچه را به بغداد برسانيد و الا بچه تا صبح فردا تلف خواهد شد. از آنجا روانه مطب دكتر محمود شوكت در نجف شديم و دكتر شوكت نيز همان حرف دكتر كروى را زد. سپس روانه مطب دكتر ديگرى به نام دكتر جراح خليل جميل شديم و او هم همان حرف را زد كه ، اين بچه عمل جراحى مى خواهد و عمل نيز در بغداد انجام مى شود.
شب هفتم محرم بود، سقاخانه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام درب حرم مطهر حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام برقرار بود. ديگر جايى نرفتيم و از نزد دكتر خليل جميل مستقيما روانه سقا خانه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شديم چند قطره از آب سقاخانه را به دهان بچه چكانديم و پرچمى سبز رنگ نذر حضرت ابوالفضل عليه السلام براى سقا خانه آورده بودند، آن پرچم را هم گرفتيم و دور قنداق بچه پيچيديم و خطاب به حضرت گفتيم : يا ابوالفضل العباس عليه السلام ، مى دانيد كه صادقانه خدمتگزار شما هستم ، شفاى اين بچه را از تو مى خواهم . سپس ‍ روانه منزل شديم و منتظر مانديم . اذان صبح بود كه مادرم مرا از خواب بيدار كرد. گفتم چه شد، بچه تلف شد؟ گفت : بچه دارد بازى مى كند. رفتم ديدم راه ادرار وى باز شده است . بحمدالله از آن به بعد، بر اثر قطره آبى كه از سقاخانه حضرت در دهان بچه ريخته بودم ، فرزندم خوب خوب شد و هيچ ناراحتى نداشت تا اينكه در سال 1361 ه‍ ش به جبهه هاى حق عليه باطل عزيمت كرد و پس از يك سال و يازده ماه كه در جبهه بود شربت شهادت نوشيد.
95. اثرى از غده ها ديده نمى شود
معجزه زير نيز از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام براى شهيد سيد ناصر گلستانه مشاهده شده است :
2. در سال 1340 ه‍ ش خداوند تبارك و تعالى فرزند پسر ديگرى به من داد كه نام او را سيد ناصر نهادم . زمانى كه كودك به سه ماهگى رسيد، در دو طرف سينه وى دو غده به بزرگى يك گردو ايجاد شد. او را پيش پزشك برديم ، پزشك معاينه كرد و گفت اينها غده است و چاره اى ندارد جز آنكه او را عمل كنيم . اما چون اين بچه ، به علت پايين بودن سن ، طاقت عمل جراحى را ندارد بايد چند سالى بگذرد تا قدرت جسمى او افزايش يابد و تاب عمل جراحى را داشته باشد.
بچه را برداشتيم ، به جايى كه سقاخانه را در روز عاشورا نصب مى كرديم برديم و از خاك آن زمين ، به نيت شفا و توسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام كمى به سينه كودك ماليديم ، چند روز بعد متوجه شديم كه در سينه بچه اثرى از غده ها ديده نمى شود. وى نيز در سال 1365 ه‍ ش شربت شهادت نوشيد.
96. دخترم شفا يافت
در مورد دخترم مريم گلستانه (متولد 1338) نيز از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كرامتى مشاهده كرده ام كه شرح آن از قرار زير است :
3. در سن دو سالگى بود كه از درد شديد پاها ناله و شكايت مى كرد. ناگريز او را نزد دكتر برديم . دخترم آن قدر درد مى كشيد كه هيچ كس جرئت دست زدن به پاى او را نداشت . دكتر او را معاينه كرد و گفت بايد از دوپاى او عكس گرفته شود. وقتى عكس گرفتيم ، معلوم شد كه استخوان هر دو پا از سر زانو تا قوزك روى پا تمام ريشه زده است (مثل ريشه درخت ) و سر ريشه ها مثل سوزن به گوشت پا فرو مى رفت .
دكتر گفت بايد گوشت پا را بشكافيم و استخوان را بيرون آوريم و ريشه ها را بتراشيم ، ولى سن بچه كم است و طاقت عمل راندارد. كودك را از شدت ناراحتى بلند كرديم (مثل مار تكه تخته بود) و به سوى همان سقاخانه روانه شديم . شخصى در آن محل نشسته بود و مهر و تسبيح مى فروخت . از آن شخص خواهش كرديم صندوقش را مقدارى كنار بكشد تا از خاك آن روى پاى بچه بريزيم و مالش بدهيم . خاك را روى پاى كودك ماليديم و روانه منزل شديم . اينجا نيز طولى نكشيد كه متوجه شديم كودك ديگر شكايتى از پاهايش ندارد و به لطف خداى تبارك و تعالى و عنايات بنده خالصش ‍ حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دخترم شفا يافت و درد و ناراحتى شديد وى برطرف شد.
97. از اينها كدام يك ريش مى تراشيدند؟
آقاى منظور حسين جابر حسين الغارى مير پور خاص سند پاكستان ، از حوزه علميه قم ، در نوشته اى چنين آورده اند:
رئيس زندانهاى استان سند پاكستان ، در حرم مطهر حضرت معصومه عليهاالسلام نشسته بودند. ايشان در استان سند به عدالت و وثاقت معروف بوده ، به عنوان مومن كامل شناخته مى شوند. مردى عابد و زاهد و پرهيزكار هستند، و حكم على بن يقطين عصر خويش را دارند. مومنين بسيارى را از زندانهاى دولتى آزاد كرده اند. ايشان ، كه از محضر آيه الله شيخ غلام مهدى نجفى (موسس دانشگاه جعفريه سند) و آيه الله سيد ثمر حسن زيدى (موسس مدرسه مشارع العلوم حيدر آباد سند) بسيار مستفيد و مستفيض ‍ شده اند، به من گفتند:
در سال 1361 ه‍ ق / 1971 ميلادى در حرم مطهر حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس عليه السلام نشسته بودم و مشغول عبادت و زيارت بودم . آن وقت من محاسن خود را مى تراشيدم . ناگاه شخصى نورانى كه چهره اش ‍ مثل مهتاب روشن بود و هيبت و عظمت داشت جلوى من آمد. جرئت نمى كردم كه با او همكلام شوم . بالاخره به من گفتند كه اى منظور حسين ، كلمه ايمان را ورد كن ! من روبروى آن جناب كلمه ايمان را ورد كردم . سپس ‍ از من پرسيدند: چه كسى به تو گفته است كه اين ، كلمه ايمان و اسلام است .
گفتم : حضرت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله پرسيدند: آيا صاحب ولايت هستى و بر اميرالمومنين و امام حسين عليهماالسلام و صاحب اين مشهد (حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ) ايمان دارى ؟ گفتم : بلى الحمدلله . گفتند: از اينها، كدام يك ريش مى تراشيدند؟ من جوابى ندادم ، كه پشيمان و نادم بودم . آن بزرگوار به طرف ضريح مقدس روانه شده ، از نظر من غايب گشتند.
98. اى صاحب مشك كوچك مشكل من را حل كن !
جناب آقاى محمد علامه ، شاعر و مداح معروف اهل بيت عصمت و طهارت سلام الله عليهم اجمعين در تهران ، طى مرقومه اى چند كرامت از حضرت ابوالفضل عليه السلام فرستاده اند كه نوشته ايشان را با هم مى خوانيم :
1.حضور حضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى زيد توفيقاته العالى محترما عرضه مى دارد:
از كتاب كرامات حضرت ابوالفضل عليه السلام كه حاصل زحمات بى شائبه حضرت عالى مى باشد، بهره وافرى بردم . از اين حقير خواسته بوديد كه بنده هم كراماتى را نقل نمايم . با اينكه نمى خواستم در مقابل بزرگانى كه كراماتى را از آن حضرت بيان فرموده اند، مصدع شده باشم ، ولى به مصداق :

بلبل به باغ و جغد به ويرانه تاخته


هر كس به قدر همت خود خانه ساخته

بعضى از مشهودات خويش از عنايات آن بزرگوار را به عرض مى رسانم :
سالى مشرف بودم به كربلا، درب صحن مطهر حضرت سيدالشهدا عليه السلام ايستاده بودم كه ديدم صدايى از عربانه (درشكه ) بلند است . متوجه دختر ديوانه اى شدم كه سوار درشكه بود و محارمش اطراف او را گرفته بودند و او فرياد مى كشيد و تمام جمعيت نظاره گر را پريشان كرده بود. چند روز اين منظره تكرار شد و هر روز مى ديدم كه او را از حرم حضرت امام حسين عليه السلام به حرم حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مى برند. تا اينكه روزى ديدم در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام جمعيتى گرد آمده اند. پرسيدم چه خبر است ؟ رفقاى من گفتند: كه پدر دختر، با زحمت زيادى دخترش را پايين پا خوابانده به ضريح بسته است و خود نيز به حضرت ملتجى شده است . جلو رفتم مشاهده كردم كه پدر، به رسم اعراب در هنگامى كه به مشكلى گرفتار شوند، عگال خويش را به گردن انداخته ، دو طرف چپيه را به ضريح مطهر بسته بود و گره روى گره مى زد و با هر گره اى يكى از اسامى و القاب حضرت را به كار مى برد. گاه مى گفت : اى برادر زينب ! و گاه مى گفت : اى علمدار حسين ! و گاه : اى سقاى طفلان حسين ! و گاه نيز: اى صاحب مشك كوچك ، مشكل من را حل كن !
يكمرتبه گره هاى كورى كه روى هم زده بود، باز شد و دختر از پايين پا بلند شد و گفت : بابا برايم زيارت عباس عليه السلام بخوان ! و بدين طريق شفا گرفت .
99. از خدا شفاى تو را خواستم
2. يكى از همكارانم نقل كرد: روز تاسوعا به بيمارستان بوعلى تهران رفتم تا براى مسئولين روضه بخوانم . ديدم جوانها يك پرچم سياه بالاى تخت خود زده اند (آيس من الحياه و آنس بالموت )، و مثل شمع مشغول آب شدن هستند. در آن ميان جوانى مرا صدا زد و گفت : آقا، من هم جوانم ، آرزو داشتم مثل همه جوانها براى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام عزادارى كنم ...
تاسوعا و عاشورا گذشت ، روز اربعين در بازار نوحه مى خواندم ، جوانى عجيب سينه مى زد، تا مرا ديد جلو آمد و گفت : آقا، مرا مى شناسى ؟ گفتم : خير. گفت : يادتان هست روز تاسوعا، بالاى تخت من آمديد؟ شب كه شما رفتيد، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آمد و به من فرمود: برخيز! گفتم : طاقت ندارم . گفت : از خدا شفاى تو را خواستم و الحمدلله بهبود حاصل شد.
100. شيعيان خودشان ضريح خواهند ساخت
3. شش اماميهاى هند ضريح كوچكى براى حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام درست كرده بودند كه با بودن صندوق خاتم براى حرم كوچك بود. آنها كليددار را ديده و با عده اى كه به او داده بودند، او را وادار كرده بودند كه از مرحوم صنيع خاتم بخواهد مقدارى از صندوق خاتم روى مرقد مطهر را بريده ، كوچك كند تا بتوانند دور صندوق بگردند و نذورات جمع كنند. خبر به مرحوم آيه الله العظمى آقاى حاج سيد محسن حكيم رحمه الله عليه رسيد و ايشان به حرم مشرف شدند. آن شب من هم توسط حضرت آيه الله آقاى حاج شيخ محى الدين ممقانى زيد توفيقاته العالى ، كه الان مقيم شهر مقدس قم هستند، به حرم مطهر دعوت شدم و در حالى كه قبر مطهر پيدا بود، اشعارى خواندم كه آقا خيلى گريه كردند. در اثناى مجلس ، هر چه كليددار آمد و خواست آن ضريح كوچك را روى قبر مطهر بگذارد ايشان فرمودند: شيعيان ، خودشان ضريح خواهند ساخت و چنين بود كه به دستور مرحوم آيه الله حكيم اين ضريح مطهر براى مرقد مقدس ‍ حضرت ساخته شد.
101. قبر كوچكى بود
4. حقير، چند سالى را با مرحوم حاج شيخ على اكبر واعظ تبريزى در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام عصرها منبر مى رفتيم و جمعيتى فوق العاده پاى منبر حاضر مى شدند . روزى يكى از خدام به بنده گفت : كليددار تو را مى خواهد. رفتم ، محبتى كرد و گفت : چيزى بخواه ! عرض كردم : احتياجى نيست ، اگر اصرار دارى محبتى فرموده دستور بدهيد كه به سرداب مقدس مشرف شوم و كنار قبر مطهر فيضى ببرم . يك روز بعد از ظهر به معيت دو نفر از دوستان اجازه داند كه به سرداب بروم . وقتى كه غسل كرده و آماده تشرف شديم ، يك نفر از افراد ايرانى اهل مازندران رسيد و گفت ترا به خدا هر جا مى رويد مرا هم ببريد.
جاى همه دوستان خالى ، از كنار علقمه مشرف شده ، و پس از عبور از يك راهروى كوچك ، كنار قبر مطهر رسيديم . قبر كوچكى بود. گفتم : عباس بلند قد، با اين قبر كوچك ؟ يادم آمد كه حضرت سيدالساجدين بدن قطعه قطعه حضرت را جمع كرده و دفن نموده است ...
102. واعظ دل سوخته
5. اوايل منبر رفتم كه شايد حدود 55 سال قبل باشد، شبها منزل مرحوم حاج غلامحسين مس فروش (واقع در باغ حاج محمد حسن ، خيابان رى تهران ) با مرحوم نظام رشتى ، واعظ دلسوخته اهل بيت عليهم السلام منبر مى رفتيم . شب آخر اين شعر را خواندم :

اين همه دانند كه روز نبرد


كس نكند ناله و اظهار درد


چون به سر نعش برادر نشست


شاه چرا گفت كه پشتم شكست ؟


ديد كه لشگر همه در هلهله


كف زن و شادان ، همه در ولوله


يعنى شاها علمت سرنگون


قد علمدار تو شد غرق خون !


گفت فلك ، روز اميرى گذشت


گوى به زينب ، كه اسيرى رسيد


در شب ديجور اگر خواب نيست


گو به سكينه كه دگر آب نيست

يادش به خير، روح اين سوخته اهل بيت عليهم السلام هميشه شاد باد و با ارباب با وفايش محشور باد!
103. اقليت هاى مذهبى نذر كرده اند
6. ايام عاشورا، يكى از مجالس شبهاى من در تهران ، ميدان هفت تير، هيئت ثارالله ، برگزار مى گردد. سال گذشته ، شب تاسوعا، ديدم گوسفند فراوانى آورده اند. يكى از موسسين هيئت گفت : مقدارى از آن گوسفندها را اقليت هاى مذهبى نذر كرده اند و فردا، اطعام ظهر تاسوعاى ما بيشتر براى اقليت هاى مذهبى است كه به طرز بسيار جالبى تقديم آنها مى نماييم و آنها نيز با اشتياق فوق العاده و اشتهاى زائد الوصفى آن را ميل مى نمايند.
از بنده پرسيدند كه چه تابلوى بنويسيم ؟ عرض كردم : مرقوم نماييد:

شمع ما امشب ضيافت مى كند پروانه را


مى توان قربان شدن مهمان و صاحبخانه را!

ميزبان : علمدار حسين ، حضرت عباس عليه السلام مهمان : اقليت هاى مذهبى . در خاتمه ، بنا به اصرار حضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى نوحه اى را هم به رسم يادگار تقديم مى نمايم :

كنار نهر علقمه


گفتى عزيز فاطمه


اى ساقى لب تشنگان


پشتم شد از داغت كمان


برادر من ، برادر من (4 بار)


ديشب به دور خيمه ها


مى گشتى از مهر و وفا


اكنون ز جور اشقيا


دست از تنت گشته جدا


برادر من ، برادر من (4 بار)


يار و غمخوار منى


مير و علمدار منى


نور دو چشمان منى


سقاى طفلان منى


برادر من ، برادر من


اى زاده فخر عرب


ماه بنى هاشم لقب


اطفالم از سوز عطش


در خيمه گاهم كرده غش


برادر من ، برادر من


اى نازنين برادرم


پشت و پناه خواهرم


برخيز و برپا كن لوا


آبى ببر در خيمه ها


برادر من ، برادر من


اى يادگار مرتضى


چگونه بينم از جفا


عمود آهن بر سرت


صد پاره پاره پيكرت


برادر من ، برادر من

از مولف دانشمند و بزرگوار كتاب تشكر كرده و از عموم خوانندگان التماس ‍ دعا دارم . اميد است خداوند محبت اين خاندان را روز به روز در دل ما زيادتر نموده ، در دنيا از زيارت و در آخرت از شفاعتشان محروم نفرمايد..

هديه مور به دربار تو اى آيت نور


غير ران ملخى نيست كه تقديم كند

اين كرامات در روز ترويه 8 ذى الحجه الحرام به دفتر انتشارت مكتب الحسين عليه السلام رسيده است .
104. كودك مرده زنده شد!
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى سيد حسين حسينى تهرانى ، فرزند آيه الله آقاى حاج سيد محمد على حسينى تهرانى حفظه الله تعالى ، طى مكتوبى مورخ 20/7/74 شمسى چنين نوشته اند:
در سفر تيرماه 1368 هجرى شمسى به مشهد مقدس ، شبى در صحن گوهر شاد با عم مكرم ، جناب آقاى سيد محمدرضا حسينى حجازى ، كه ساكن مشهد مى باشند، ملاقات كردم . به اتفاق دقايقى را در صحن نشسته و گفتگو مى كرديم . در اثناى سخن ، ايشان داستانى را از كرامات قمر بنى هاشم ، باب الحوائج الى الله ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نقل كردند، و من نقل اين داستان را از الطاف حضرت ثامن الحجج عليه آلاف التحيه و الثناء در آن سفر مى دانم . ايشان گفتند:
روز جناب آقاى معتمدى ، خياط همسايه مسجدت قائم تهران واقع در خيابان سعدى شمالى ، به مغازه من كه يك دكان زرگرى در خيابان منوچهرى بود آمد و اين داستان را از جريان تشرفش به عتبات عاليات كه در دوران قبل از انقلاب انجام شده بود نقل كرد:
در حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مشغول زيارت بودم ، مردى از اعراب باديه جعبه اى را كه با طناب بسته بودند نزد ضريح مقدس آورد و سپس خود رفت و در گوشه اى ايستاد. آنگاه مرد و زن رشيدى با هيئت و لباس اشرافى وارد شدند و بالاى سر جعبه ايستاده ضريح مبارك را گرفته و به شدت تكان دادند و چيزهايى به عربى گفتند لحظاتى نگذشت كه جعبه تكانى خورد، طنابها كنار رفت و با كمال تعجب ديديم پسر بچه 10 - 12 ساله اى از ميان آن سر برآورد!
مردمى كه شاهد ماجرا بودند، با ديدن اين واقعه شگفت ، از مردى كه اول بار جعبه را آورده بود سر ماجرا را جويا شدند. او گفت : اين مرد و زن ، كه رئيس قبيله اى از عشاير عربند، اولاد نداشتند. رياست قبيله هم در بين آنان موروثى است . پس از گذشت سالها، خداوند اين يك پسر را به آنها داده بود، لكن مدتى بود كه پسر مريض شده و معالجات گوناگون در مورد وى فايده اى نبخشيد، تا آنكه به عنوان تنها راه باقى مانده تصميم گرفتند او را خدمت حضرت بياورند. مواظبت از وى در بين راه را هم ، كه بيش از دو روز به طول انجاميد، بر عهده من كه خادمشان هستم گذاردند. در بين راه حال بچه سخت تر شد و از دنيا رفت . او را در اين جعبه گذارده و درب آن را بستم ، ولى براى آنكه پدر و مادرش دلشكسته و نااميد نشوند موضوع را به آنها نگفتم . اما حقيقت آن است كه دو روز بود فرزند آنها مرده بود و شما ديديد كه چگونه ، با كرامت و عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ، جان رفته ، به كالبد بازگشت و سلامت خود را به دست آورد. اينجا بود كه پدر و مادر و همراهان او تصميم گرفتند بچه را نزد شيخ و بزرگى كه در كربلاى معلى داشتند ببرند. من هم به دنبالشان رفتم .
شيخ آنجا از پسر پرسيد: چه ديدى ؟
گفت : من مرده بودم ، زمانى كه پدر و مادرم به حضرت متوسل شدند، فرشته اى روح مرا به غرفه اى بسيار زيبا و نورانى در آسمان برد دم در ايستاد. آقايى كه دو دست از بازو نداشتند جلو آمدند. فرشته خدمت ايشان عرض حاجت كرد. آقا به داخل غرفه رفتند. درون غرفه شخصى باهيبت و جلال و جمال تمام نشسته و دو آقازاده بر روى زانوان راست و چپ خود داشتند (شايد كه آن آقا، وجود مبارك پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و آن دو فرزند امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بودند) قمر بنى هاشم به ايشان گفتند: اين مورد را هم عنايت بفرماييد! در جواب فرمودند: كارش تمام شده است ! حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام عرضه داشتند: حال كه اينگونه است ، پس بفرماييد لقب باب الحوائجى را از روى نام من بردارند، من ديگر باب الحوائج نباشم و مردم نااميد برگردند! در اين هنگام ديدم آقا دست به دعا بلند كرد و حضرت باب الحوائج راضى و مسرور به سوى ما آمدند و به آن فرشته همراه من گفتند: روح او را به بدنش ‍ برگردانيد و اينگونه من به زندگى برگشتم .
105. فرزندم را حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شفا داد
آيه الله آقاى حاج سيد حسين موسوى كرمانى فرمودند:
زمان آيه الله العظمى آقاى حاج آقا حسين طباطبايى بروجردى قدس سره (متوفاى سال 1380 ق ) پسرم مريض شد و او را نزد دكترهاى آن زمان بردم . يكى از آنان ، دكتر صباحى بود. وى پس از معاينه و آزمايش فرمود: آپانديس ‍ دارد و من ترديد داشتم كه اينها تشخيصشان درست باشد. در همان روزها، خانواده حضرت آيه الله العظمى بروجردى (قدس سره ) به منزل ما آمد و وقتى بچه را در چنين حالى ديده بود، ماجرا را به عرض آقا رسانده بود.
حقير در آن وقت ، به امر معظم له ، همراه جمعى در بيرونى منزل ايشان اشتغال به نوشتن وسائل الشيعه داشتم . فرداى آن روز كه من به منزل آقا رفتم ، ايشان پس از احوالپرسى به بنده فرمودند: شما چرا نسبت به فرزندتان بى اعتنا هستيد؟ عرض كردم : حضرت آقا، بنده بى اعتنا نيستم ، به قول اين دكترها اطمينان ندارم . معظم له با آقاى حاج محمد حسين احسن ، كه منشى ايشان بود، فرمودند: به بيمارستان نكويى تلفن بزن و به آقاى دكتر قره گزلو بگو كه برود بچه آقا حسين را ببيند. او برايم با بچه محمد حسن فرق نمى كند (چون يك ماه قبل دكتر قره گزلو، صادق نوه آقا را عمل جراحى كرده بود) دكتر به منزل ما آمد. من و فرزندم همراه دكتر به بيمارستان نكويى رفتيم و خود دكتر وى را آزمايش كرد. تشخيص ايشان هم اين بود كه ، آپانديس است . چون روز پنج شنبه بود، دكتر فرمود عمل ، روز شنبه انجام مى گيرد، مى خواهيد وى را در بيمارستان بخوابانيد، نمى خواهيد به منزل برده و صبح شنبه او را بياوريد. گفتم : به منزل مى رويم و صبح شنبه مى آييم بعد از نماز استخاره كردم ، خوب نيامد. لذا نبردم .
شنبه و يكشنبه گذشت ، صبح دوشنبه باز حضرت آيه الله بنده را به حضور طلبيدند. و فرمودند چرا مسامحه مى كنيد؟ عرض كردم : استخاره بد آمد. فرمودند اگر اينجا اطمينان نداريد ببريد تهران . عرض كردم : امروز عازم تهران هستم . معظم له تاكيد بسيارى براى رفتن فرمودند. بنده همراه فرزندم به تهران رفتم (پسر مرحوم قائم مقام الملك رفيع ، دكتر بود در كوچه برلن ). يكسره به خانه ايشان رفتم ، پس از معاينه فرمود: شما را مى فرستم نزد دكترى كه فرزند خودم را نزد او فرستادم . آن دكتر، خيابان پهلوى مقابل كافه شهردارى مى باشد. نزد آن دكتر، كه سيد پير مردى به نام دكتر پايا بود، رفتم و جريان را گفتم . آزمايشها را كه ديد، گفت خودم بايد آزمايش كنم . نسخه اى نوشت ، رفتم براى آزمايش . گفتند سه روز ديگر بياييد جواب بگيريد.
شب سوم ، كه صبح آن بايستى مى رفتم جواب مى گرفتم ، هر چه كردم خوابم نبرد. فكرم ناراحت بود كه اگر فردا گفتند بايد فرزندت عمل شود چه كنم ؟ حال اضطرار برايم پيدا شده بود. بعد از نيمه شب ، برخاستم وضو ساختم مشغول تهجد و نماز شب شدم . نزديك طلوع فجر، كانه برقى به قلبم زده شد كه ، چرا از توسل به درخانه محمد و آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين غافلى ؟ شروع به گريه كرده ، گفتم : خداوندا، به حق چهارده نفس مقدس و به حق حضرت ابوالفضل العباس باب الحوائج عليه السلام ، فرزندم را شفا بده . ضمنا نذر نمودم كه يك گوسفند نيز قربانى كنم و به فقرا بدهم تا از اين گرفتارى نجات حاصل كنم . فردا رفتم جواب آزمايش را گرفته و نزد دكتر بردم . پس از مطالعه فرمود: اصلا در آزمايشهاى بنده اثرى از آپانديس نمى باشد و بچه شما كاملا سالم مى باشد فقط در اثر اينكه چند روز غذا نخورده ، قدرى ضعيف شده است و نسخه تقويتى نوشت !
با خود گفتم : اين است اثر دعا و تضرع به پيشگاه خداوند متعال و توسل به درگاه محمد و آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين . يا من اسمه دواء و ذكره شفاء
106. جوان شيعه فرار مى كند
جناب حجه الاسلام آقاى سيد شهريار رضا عابدى پاكستانى ، كه يكى از طلاب متدين حوزه علميه قم مى باشند، نقل كردند:
در هندوستان بين يك جوان شيعه و سنى مشاجره مى شود. جوان شيعه فرار مى كند و پليس در صدد بر مى آيد كه او را دستگير كند. على القاعده نمى بايستى در آن موقعيت حساس به منزلش برود، چون بيم آن بود كه تحت تعقيب پليس باشد. ولى جوان به منزل مى رود و پليس هم او را تعقيب مى كند. در منزل ، او در زير ميز اطاق رفته ، خد را مخفى مى كند و مادر خواهر و بستگان نزديكش شورع به خواندن دعا و توسلات كرده و متوسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى شوند و ذكر شريف يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام را مى خوانند. پليس براى پيدا نمودن او داخل خانه شده همه جا را مى گردد، و حتى زير ميز را هم نگاه مى كند، ولى در اثر توسلات مزبور بويژه توسل به قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام او را پيدا نمى كنند.
107. عنايات خاصه مولا ابوالفضل العباس عليه السلام ديباچه هيئت انصار العباس تهران
نامه جناب عمده الحاج و العمار آقاى حاج حسين بنكدار مسئول محترم هئيت انصار العباس تهران طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چگونگى بنيان و بناى اين هيئت محترم و فعاليت آن را كه هر هفته در تهران همانند خورشيد مى درخشد و كراماتى كه در آن هيئت واقع شده است ارسال داشته اند كه ذيلا مى خوانيد:
1. در روز عيد غدير خم به سال 1372 شمسى قريب به چهل نفر از محبين اهل البيت عليهم السلام طى يك گردهمايى تصميم به تاسيس هيئتى گرفتند و پس از بحث و گفتگو و توافق همه راجع به نام هيئت ، پيشنهاداتى شد كه در نهايت به اتفاق نام مبارك انصار العباس عليه السلام تهران برگزيده گشت . پس از آن روز بلافاصله در اولين جمعه ، صبح جلسه هيئت با حضور 200 نفر از آقايان و بانوان تشكيل گرديد، هيئت از همان روز نخستين به وسيله تلويزيون مداربسته ، مجلس بانوان را نيز پوشش مى داد.
جمعيت اوليه در شروع اولين برنامه حدود 200 نفر بود، ولى به علت نظم خاص برگزار كنندگان و خادمين و همچنين استفاده از مادحين و سخنرانان طراز اول ، به فاصله حدود يك ماه تعداد جمعيت به بالاى 500 نفر رسيد و پس از دو ماه بيش از 1000 نفر از دوستداران اهل البيت عليهم السلام زير پرچم علمدار كربلا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام جمع شده و ندبه كنان سر به آستان مقدس امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) مى ساييدند. هم اكنون تعداد جمعيت روزهاى عادى به حدود 1500 نفر و در مناسبتهاى خا(ص ) اعياد مذهبى و يا مراسم سوگوارى ائمه اطهار عليهم السلام ) به بيش از 3 تا 5 هزار نفر مى رسد و لذا در سطح تهران كمتر خانه اى است كه گنجايش خيل مشتاقان اين هيئت را داشته باشد. در بسيارى از مراسم اجبارا از دو يا سه خانه بزرگ استفاده نموده ، گاهى كوچه و خيابانهاى مجاور را نيز براى پذيرايى از مدعوين فرش مى نمايند.
به منظور تشويق و ترغيب مردم به كارهاى خداپسندانه اى چون يارى رساندن به مستمندان مخصوصا فرزندان ايتام و فقرا، همه ساله قبل از عيد نوروز مبالغ قابل توجهى جمع آورى شده ، براى آنان البسه تهيه و در اختيار آن عزيزان قرار مى دهند. هيئت ، تاكنون همه ساله برنامه هايى را در آسايشگاه سالمندان و معلولين كهريزك برگزار نموده است كه هم عامل گشايش روحى براى آن عزيزان بوده و هم كمكهاى مادى به آن مكان صورت گرفته است . نيز هر سال 2 بار مسافرت به كنار مرقد مطهر على بن موسى الرضا عليه السلام و مسافرتهايى به سوريه و كنار مرقد مطهر حضرت زينب عليهاالسلام و حضرت رقيه عليهاالسلام داشته است . همچنين مبتكر چاپ تابلوهاى (غيبت ، ممنوع ) بوده و هر سال هزاران عدد از اين تابلوها را بين مدعوين محترم پخش نموده و تعداد كثيرى از اين تابلوها نيز به وسيله اعضاى هيئت به شهرستانها فرستاده و در مراسم مذهبى آن ديار توزيع گرديده است .
108. هيچگونه آسيبى به مغازه نرسيد
2. حاج حسن تاج كه فعلا هر سال در روز ميلاد صاحب پرچم بانى هيئت مى باشد در بازار تهران مغازه اى دارد كه به قول خودش بيمه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است . چندى قبل ، قسمتى از بازار تهران در آتش سوخت ، به گونه اى كه مغازه هاى اطراف آن بكلى سوخت ولى هيچ گونه آسيبى به مغازه ايشان نرسيد! روز بعد كه بازاريان به آن محل مراجعه كردند با كمال تعجب ديدند كه تمام مغازه هاى اطراف سوخته ولى به اين يك مغازه آتش سرايت نركده است و بدينسان حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام اين مغازه را از آتش مصون نگهداشت .
109. تو چكار كرده اى ؟
3. سال قبل ، يكى از خانمها كه غده اى سرطانى در كنار معده اش به وجود آمده ، هر روز لاغرتر وضعيف تر مى نمود، پس از سونوگرافى قرار شد تحت عمل جراحى قرار گيرد. وى روز قبل از عمل ، به هيئت مراجعه و پس از بوسيدن پرچم سبز قمر بنى هاشم عليه السلام اظهار مى كند: آقا جان ، شما افراد خارج از مذهب شيعه را شفا مى دهى ، بنده كه از محبين شما هستم توسلم را كوتاه مگردان !
صبح روز بعد احساس مى كند كه حالش بسيار خوب شده است . پس از مراجعه به بيمارستان پزشك جراح كه او را سرحال مى بيند به او كمى شك مى كند و مجددا از معده ايشان عكسبردارى مى كند و با كمال تعجب از مشاهده عدم وجود غده مى گويد باور كردنى نيست ، غده محو شده . تو چكار كرده اى ؟ مريض مى گويد: به دكتر حقيقى مراجعه كرم و شفا پيدا كردم ، آن دكتر حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام مى باشد.
110. هيج اميدى به بهبودى او نداشتند
3. در سال 1373 شخصى به نام حاج آقا صالحى با مراجعه به هيئت ملتمس دعا گشت و با ناراحتى تمام اظهار نمود كه چون رگهاى قلبم بسته و نيز دريچه آن فراخ گرديده است عمل جراحى بسيار سختى در پيش دارم ، و متوسل به ذيل عنايت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام گرديد. پزشكان كه ايشان را مورد عمل قرار دادند هيچ اميدى به بهبودى او نداشتند. آنان اميدى به موفقيت عمل نداشتند و صرفا روى اصرار زياد نزديكان مريض دست به اين جراحى خطرناك زدند. روز بعد از عمل ، پزشكان با تعجب زيادى مريض را كاملا بهبود يافته ديدند و همگى اظهار نمودند كه اين يك معجزه بوده و بهبودى مريض عامل ديگرى داشته است .
حاج آقا صالحى كه در رودهن كارخانه اى دارد، هر سال در سالگرد عمل (23 مهرماه ) غذاى زيادى طبخ و بين كارگران چندين كارخانه تقسيم مى نمايد.
111. دست نياز به دامان فرزند ام البنين عليهماالسلام
4. در پاييز سال 1372 حاجيه خانم خواهر آقاى دكتر مناقبى واعظ، در حاليكه دو عصا در زير بغل داشت و مدتها از سرطان استخوان رنج مى برد به هيئت مراجعه كرد و دست نياز به دامان فرزند ام البنين عليهاالسلام دراز نمود. ايشان به مدير هيئت اظهار داشت كه ، بگوييد مداحان اهل البيت عليهم السلام براى من دعاى امن يجيب بخوانند و از عباس بن على عليهماالسلام بخواهند مرا شفا عنايت فرمايد. امر ايشان اجابت شد.
هفته بعد، صبح جمعه ، بدون عصا و يا كوچكترين ناراحتى به هيئت مراجعه كرد و در حاليكه چند جعبه شرينى در دست داشت ، با شادى فراوان اظهار نمود كه از آقا شفا گرفتم ! و اين امر موجب خشنودى و مسرت همگان گشت .
112. اشك ريزان از آقا مى خواهد كه نااميدش نكند
5. در روز چهارشنبه 31/5/75 به يك معلم مشهدى تلفن مى شود كه فرزند سربازت در پادگانى در تهران بسترى است . وى هر دو كليه اش را از دست داده و به حالت اغما در بستر افتاده است . تا از بين نرفته است ، بيا و او را ببين !
پدر، همان روز حركت كرده ، صبح پنجشنبه 1/6/75 به تهران وارد مى شود و پس از سرزدن به منزل يكى از دوستانش ، بلافاصله به بيمارستان مراجعه مى كند و فرزندش را در حالت اغما مشاهد مى نمايد. گريان و نالان ، به منزل دوستش بر مى گردد. دوست او اظهار مى دارد كه فردا صبح ، هيئت انصار العباس عليه السلام تهران در محل زيارت امامزاده صالح در صحن مطهر برنامه دعاى ندبه دارد. تاكنون خيلى از افراد به قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شده ، شفا گرفته اند، تو نيز شركت كن . فردا صبح ايشان به محل برگزارى مراسم مى رود و با مشاهده پرچم سبز حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، اشكريزان ، از آقا مى خواهد كه نااميدش نكند و فرزندش را شفا عنايت فرمايد.
بعد از ظهر همان روز به بيمارستان مراجعه مى كند و با كمال تعجب ، فرزندش را سالم روى تخت نشسته مى بيند! وقتى او را در آغوش مى گيرد و از حالش جويا مى شود، فرزندش سربازش مى گويد: امروز صبح در حاليكه متوجه هيچ جيزى نبودم ، ناگهان نور سبزى درخشيدن گرفت . دو پرتو سبز رنگ از آسمان به طرف زمين كشيده شده و هر لحظه به من نزديك مى شد. وقتى نور كاملا نزديك گرديد، هر يك از دو پرتو با چيزى مانند خرما وارد بدن من شدند و هر يك از دو خرما در يك پهلوى من قرار گرفت . بلافاصله به هوش آمدم و ديدم كه حالم بهتر شده و اكنون هيچ گونه احساس ناراحتى ندارم . هفته بعد از آن (جمعه 9/2/75) پدر و پسر، هر دو به هيئت آمدند و پدر جريان واقعه را در پشت ميكروفون براى افراد هيئت تعريف كرد
. اين آقا اباالفضل العباس عليه السلام هستند و تشريف آورده اند تا تو را شفا بدهند
شرح شفا يافتن خانم فاطمه رستمى پور، سال 1418 ه‍ ق به يد با كفايت حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام همزمان با خجسته زاد روز شمس الشموس وانيس النفوس حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام :
نام بيمار: خانم فاطمه رستمى پور - 48 ساله
محل سكونت : كرمان ، پارك مطهرى ، كوچه 12 مترى سيدالشهدا جنب پيش دانشگاهى ، پلاك 14 منزل آقاى نظرى
مدت بيمارى : حدود 5 ماه
تاريخ مراجعه دكتر 8/10/76 تاريخ آزمايش : 9/10/76. تاريخ تشخيص : 13/10/76.
نوع مرض : سرطان
پزشك معالج : آقاى دكتر منصورى ، متخصص سرطان شناسى
نقل از: خانم طيبه نظرى ، فرزند
السلام عليك يا شمس الشموس و السلام عليك يا قمر بنى هاشم
ماردم ، كه زنى 48 ساله و بسيار فعال بود، مدت 5 ماه قبل متوجه شدم مادرم كه زنى 48 ساله و بسيار فعال بود احساس كسالت و خستگى مى كند و از درد دست و ناراحتى دانه زير بغل مى نالد. با بزرگتر شدن دانه و افزايش ‍ ميزان ناراحتى ، به دكتر مراجعه كرديم دكتر ما را جهت راديولژى ، آزمايش ‍ خون و سونوگرافى راهى آزمايشگاهها نمود. بعد از مشاهده نتايج آزمايشها قرار شد مادر را جراحى كرده و دانه مزبور را بردارند. در حين عمل جراحى ، متوجه شدند دانه برداشتنى نيست . چه ، تمام غدد لنفاوى را فراگرفته بود، به حدى كه در قسمتهاى گردن و سينه از روى پوست هم آثارش هويدا بود. بدون اقدام موثر محل برش را بخيه كردند و مادر را روانه خانه !
اميد ما جز به خدا قطع ، و دلها متوجه او گرديد. با افزايش ناراحتى و درد دست مادر جهت شيمى درمانى به آقاى دكتر منصورى مراجعه كرديم . ايشان گفت : به اميد خداوند شروع مى كنيم ولى اميدى به زنده ماندن مريضتان نيست ! همه بيتابى مى كرديم و هر يك پيشنهادى ارائه مى داديم . دكتر نسخه اى يك هفته اى نوشت كه در خانه استفاده شود و بعد به بيمارستان مراجعه شود!
در همين اثنا! يكى از همسايگان مادرم ، خواب ديد كه اطراف زيارتگاه ده زيار (سقاخانه ابوالفضل العباس عليه السلام ) يك گله گوسفند مشغول چرا هستند و خانم رستمى پور (مادرم ) در حاليكه سالم است داخل گله شد و يك راس گوسفند بزرگ را گرفته ، مقابل سقاخانه آورده و كشت ، بعد هم مشغول زيارت گرديد. خواب را براى ما نقل كرد و در پى آن ، ما خواهر و برادرها تصميم گرفتيم مادرمان را به محل زيارتگاه ده زيار ببريم و گوسفندى هم قربانى و خيرات كنيم .
روز سه شنبه اى مطابق با ميلاد فرخ بنياد حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا عليه آلاف التحيه و الثناء از كرمان حركت كرديم و دو ساعت مانده به غروب به زيارتگاه رسيديم . در آنجا نخست به چهارده معصوم عليهم السلام متوسل شديم ، بعد زيارت عاشورا خوانديم و ضمنا به همان طريق گوسفند را تهيه كرده ، ذبح و خيرات نموديم ، به كرمان كه برگشتيم ، مادرم بر اثر خستگى ساعت 8 خواب رفت . در عالم رويا ديد پسرش ، كه شهيد شده است ، همراه آقايى رشيد كه نقاب بر صورت دارد وارد اطاق شدند. فرزندش مى گويد: مادر، اين آقا (ابوالفضل العباس عليه السلام ) هستند و تشريف آورده اند تو را شفا دهند. در اين حين مادر مى گويد حس ‍ كردم آقا دستشان را بر دانه اى كه آزارم مى داد گذاشتند و فرمودند: تو كسالتى ندارى ، بهتر شدى ، بلند شو! بچه هاى نقل مى كنند: مادر كه اين اواخر با كمك ديگران از جا بر مى خاست و از غذا خوردن نيز افتاده بود گريه كنان با صداى بلند از خواب پريد و با سرعت نشست و گفت :
آقا ابوالفضل العباس عليه السلام اينجا بودند، ببينيد مرا شفا دادند! نگاه كرديم ديديم آثارى از برآمدگى آن دانه نيست . به دكترها مراجعه كرديم و آنان نيز آثارى از بيمارى سابق نيافتند.
آرى بحمدالله نظر شفا بخش باب الحوائج ، اين باب حاجات خلق خدا و ساقى لب تشنگان نينوا، چاره ساز شد. اميد است شهپر لطفش بر سر همگى مان سايه افكند.

بر آن باب حاجات خلق خدا


ز دنيا و از اهل دنيا درود

خداوندا


خداوندا عمويم را نگه دار


ازين صحرا ازين گرگان خونخوار


همه ما را به قربان عمو كن


همه ما را بلا گردان او كن


بدان سرعت كه رفتى سوى ميدان


چرا ماندى نمى آيى عموجان


كجايى تا ببوسم دستهايت


ندارم از عطش ديگر شكايت


دلم گويد عمو ديگر نيايد


دگر آن مهر جان پرور نيايد


همه اى كودكان آمين بگوييد


مخواهيد آب ، عموجان را بجوييد

114. صداى دلنوازى به گوشم خورد
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، آقاى حاج شيخ براتعلى خدايى اردبيلى ، طى نامه اى دو كرامت به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده و چنين مى نگارد:
1. جناب خلدآشيان آقاى كربلايى احد، ساكن روستاى تازه قشلاق يورتچى از توابع اردبيل مردى صالح و متقى بود كه در مجالس عزاى امام حسين عليه السلام و مصائب اهل بيت عليهم السلام شركت مى كرد و بسيار مى گريست . از آن مرحوم ، دو كرامت نقل شده است كه ذيلا مى خوانيد.
قبل از نقل دو كرامت ، در خور ذكر است كه در ايام گذشته مردم منطقه معتقد بودند از علامات شيعه اين است كه به زيارت كربلاى معلى برود، و صورت بر تربت اقدس آن حضرت بسايد. لذا جمعيت دسته دسته و فوج فوج به سوى كربلا رهسپار مى شدند و خيل بازماندگان نيز دلهاشان به هواى كوى يار پرواز مى كرد. ضمنا هر فوج كه حركت مى كرد، چاووشى داشت و در مسير راه نيز هر كه مى شنيد با آب و طعام لذيذ به استقبال مى آمد و مردم با ديدن زوار غالبا نذرى به زوار بكنند، مثلا مى گفتند: يا حضرت اباالفضل العباس ، چنانچه از اين مرض مهلك شفا يابم اين اسب را به زوار آستان ملك پاسبان حضرتت مى دهم تا در طول مسافرت از آن استفاده كنند، نوعا هم حاجاتشان برآورده مى شود و به نذر خويش عمل مى كردند.
از شهرستان اردبيل تا آبادى كوراييم ، يك منزل بود كه بعد از طى مسافت ، شب را در آنجا سحر مى كردند.
عبور كربلاييها از اين محل بود، و مرحوم آيه الله حاج ميرزا على اكبر مجتهد اردبيلى ، كرارا در منزلگاه كوراييم اجلال نزول مى فرمودند.
مرحوم كربلايى احد مى گفت : من در سن هشت ، نه سالگى كنار جاده سالكين كربلا چند راس گاو مى چراندم و از صداى چاووشان ، روحم به ديار عاشقان پرواز مى كرد، و خلاصه از عشق زيارت كربلا بيقرار بودم .
يك روز ديدم دسته هاى كاروان پشت سر هم در حركت بوده ، طبق معمول ، هر كاروان چاووش مخصوصى دارد و در دست هر چاووشى پرچم حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام است . اهالى تازه قشلاق به دنبال پرچم به راه افتاده و اشكريزان آنان را بدرقه كردند و بعد از طى مقدارى از راه بازگشتند. من نيز گاوها را به طرف ده رها كردم و به بدرقه زوار پرداختم ، اما همچون ديگران بازنگشتم ، و اين در حالى بود كه حتى يك لحظه طاقت هجران از آغوش مادرم را نداشتم .
بارى ، از خانواده و بستگان دل كنده و به عشق ديدار مرقد يار، با دو قطعه نان خشك ، در التزام ركاب زائرين راه كربلا را در پيش گرفتم و از همان آغاز، مثل يك خادم ، به خدمت كاروان كمر بستم . زائرين چند ماه در كربلا اقامت جستند و در اين مدت هر روز به زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و نيز زيارت سردار كربلا مى رفتند وبراى بوسيدن قبور و حرم آن عزيزان هيچ نظم و ترتيبى را رعايت نمى كردند. روزى ، من عاشق دلباخته و غريب بى كس با آن قد كوچك و جثه ريز دل به دريا زده ، از جمعيت خود را به ضريح آن علمدار باب الحوائج رساندم و در اثر اين امر، در زير پا مانده و از رفتن بازماندم ، در نتيجه ، مرا به گوشه ايوان بردند و مرحمتش را لمس ‍ نمودم و براى خود نيروى ابدى گرفتم .
همچنين به زيارت نجف اشرف رفته ، مرقد مطهر على بن ابى طالب عليهماالسلام را زيارت نموديم ، سپس به زيارت امام موسى كاظم عليه السلام و بعدا هم به زيارت عسكريين عليهماالسلام رفتيم و پس از زيارت سرداب مقدس ، عراق را به مقصد ايران ترك كرديم .
در طول راه ، من همواره پياده بودم و با وجود هواى گرم تابستان و گرد و غبار ناشى از سم ستوران در مسير راه ، همواره مى كوشيدم قدمهاى تندى برداشته ميانه كاروان حركت كنم . زيرا ترس داشتم كه از كاروان عقب بمانم و گرفتار اعراب عنيزه - كه داستان قساوتشان ما را سخت نگران ساخته بود - بشوم سرعت و فعاليت زياد و نيز نامناسب بودن برنامه غذايى ، سبب شد كه در راه مسموم شوم . همراهان ، مرا در حاليكه دچار حال قى و اسهال بودم ، يك منزل با مشقت راه بردند و به همين علت آب بدنم كه شد. از آن پس ، چون حالم خيلى خراب بود، مرا در يكى از كاروانسراهاى قديمى در بيابان گذاشتند و با قلب سوخته به سوى وطن حركت كردند. اينك من در حال بيهوشى و به طور نيمه جان در گوشه كاروانسرا روى خاك افتاده ام و نه غذايى دارم و نه آبى ، در معنى ، هر لحظه منتظر ملك الموت هستم .
بيهوشى من از ظهر آن روز تا صبح روز بعد طول كشيد. صبحگاهان كه به هوش آمدم ، با چشم گريان زبان به گله گشودم و اين جملات را خطاب به امير نجف اشرف و به سردار رشيد كربلا گفتم :
يا اميرالمومنين ، و يا قمر بنى هاشم عليهماالسلام ، عشق شما مرا وادار كرد كه از پدر و مادر و برادر، و از تمام علايق ببرم و به كوى شما بيايم . حال ، در اين بيابان و در گوشه اين كاروانسرا، در حال مرگم و مى دانم كه پيش از همه ، مادرم چشم انتظار من نشسته است و اگر من با چنين حالى بميرم و بى نام و نشان به كام خاك بروم ، داغ دل او هيچگاه پايان نخواهد پذيرفت . از رسم فتوت و مهمان نوازى بدور است كه بيايند و من را اين چنين در بيابان بيابند.
سپس از شدت ضعف و ناتوانى ، زبان گله را بستم و بيهوش بر بستر افتادم . در همان حال صداى دلنوازى به گوشم رسيد كه دوبار گفت : (كربلايى احد) چشم باز كردم ، ديدم شخص بزرگوارى سوار بر اسب بالاى سرم قرار دارد. به من فرمود: چرا اينجا مانده اى ؟ با حالت ضعف گفتم : (آقا، دارم مى ميرم ) خيال كردم يكى از زوار آشناست ، گفتم : خبر مرگ مرا، تو به مادرم برسان ! سوار مزبور از روى زين خم شد، دست مرا گرفت و آرام فشرد و من جان تازه اى يافتم . سپس فرمود: كاروان چندان از اينجا دور نشده است ، برخيز به آنان مى رسيم . كيفيت حركت را نفهميدم ، ولى چندان طول نكشيد كه همه آثار كسالت از من برطرف شد و پر نشاط و سرحال ، خود را كنار همسفران ، كه در كنار چشمه اى اطراق كرده بودند، يافتم ! دوستان همراه كه مرا ديدند، همگى از شوق و شعف به گريه افتادند و كيفيت آمدنم را پرسيدند. من هم كيفيت مرض و غربت خويش به محضر مولا و فرزند رشيدش حضرت ابوالفضل العباس عليهماالسلام را براى آنان بازگو كردم و آنان نجات من از آن وضعيت و رسيدن به كاروان را از كرامت حضرت ولى الله اعظم و علمدار كربلا دانستند.
من خيال مى كردم يك روز تمام نيست كه از كاروان جدا شدم ، اما آنان گفتند خير، دو روز است كه مرا ترك كرده اند، و قرائن هم ، صحت گفته شان را تصديق مى كرد. زيرا من در خاك عراق افتاده و از حركت بازماندم ولى آنها را در نزديكيهاى همدان ملاقات كردم . از آن به بعد نيز، به جهت بهبودى من آهسته حركت كرده ، به نوبت مرا بر مركوب خويش سوار نمودند و ديگر نگذاشتند يك قدم پياده را بروم ، تا اينكه مرا صحيح و سالم ، در وطن تحويل پدر و مادرم دادند. و ماجراى شگفت فوق را نيز براى بستگانم حكايت كردند.
از آن پس نيز تاكنون ، همواره در تمامى مشكلات بدون تكلف آن حضرت را به يارى طلبيده ام و خواهش مرا اجابت فرموده اند.
115. علمدار بى بديل
مرحوم كربلايى احد كرامت ديگر را چنين نقل مى كرد:
2. مراسم عقد و ازدواج من در فصل زمستان انجام گرفت . آن ايام ، از امكانات ابتدايى محروم بوده ، و غير از يك خانه روستايى اطاق ديگرى نداشتيم و از جهات مختلف در مضيقه بوديم . پس از چندى براى غسل كردن ، به رودخانه عظيمى رفتم كه با عرض 500 متر، از جلوى ده مى گذشت و غرش زنان ، به سمت دريا مى رفت . ضمنا در آن سرماى شديد زمستان سطحى از يخ به ضخامت بيش از يك متر، روى رودخانه را پوشانده بود و اهالى دهكده گوشه اى از يخ حاشيه رودخانه را، براى برداشتن آب مصرفى ، همچون طوقه چاه و يا دهانه تنور سوراخ كرده بودند و كوزه و ساير ظرفها را از آن سوراخ پايين مى بردند و آب بر مى داشتند. علاوه بر ضخامت يخ ، يك متر هم عمق خود آب رودخانه بود و شيب مسير رودخانه بود و شيب مسير رودخانه به شدت جريان آب كمك مى داد. من در كنار آن رودخانه لخت شده ، غسل مى كردم ، مدتى شبها كارم همين بود.
يكى از شبها كه مى خواستم عمل غسل را انجام بدهم و به اين منظور از سوراخ مزبور داخل آب رودخانه شدم ، پس از ورود، متوجه شدم فشار آب بسيار قوى شده است . مقاومت كردم كه آب مرا نبرد، ولى سودى نبخشيد و در نتيجه ، جريان آب مرا به سراشيبى برد. مع الاسف هر كجا سر بلند مى كردم ، سرم محكم به سقف يخى رودخانه مى خورد و دو مرتبه در آب غوطه ور مى خوردم . سوز سرما تا عمق استخوانهايم نفوذ كرده و ضمنا حالت خفگى پيدا كرده بودم . از دريچه دور شده ، و فكر مى كردم كه آب ، مرا 200 متر آن طرف برده است .
از بس كه سرم به سقف يخى خورده بود، زخمهاى كارى برداشته بود.
خلاصه ، از هر جهت راه نجات به رويم بسته شد و به مرگ خودم يقين كردم . از تيره بختى نو عروس و ناكامى او، منقلب بودم و يقين داشتم كه جنازه ام به وسيله سيل به درياى خزر رفته در آنجا طعمه ماهيان خواهد شد. در آن تنگناى بى امان ، قلبا متوجه و متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شده ، دامن وى را گرفتم و آن علمدار بى بديل مرا از چنگال مرگ نجات داد.
بدين گونه كه ، ناگهان ، پس از نااميدى به طور معجزه آسايى سرم از آن دريچه يخ بيرون آمد و در حاليكه غرق در خون بوده و دست و پايم را سرما زده بود، لباسم را پوشيدم و از توجه و عنايت حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام ، حيات جديدى يافتم . پس از نجات از رودخانه طى چندين ماه مداوا، عافيت و سلامتى كمل خود را به دست آوردم و ازينرو مدام به آن حضرت عشق مى ورزم و با اين جمله : (لسلام عليك يا عبدالصالح المطيع لله و لرسوله ) بر حضرتش دورد مى فرستم .

يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام


اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام

دوست دارم در بغل قنداقه اصغر بگيرم


دوست دارم دل از چرخ بازيگر بگيرم


گر در اين عالم نشد در عالم ديگر بگيرم


دوست دارم نام من باب الحوائج باشد اما


پنجه مشكل گشا آنگه من از دوار بگيرم


دوست دارم دستم از پيكر جدا گردد خدايا


تا كه همچون جعفر طيار بال و پر بگيرم


دوست دارم آن قدر لب تشنه باشم تا بميرم


تا مگر آب حيات از ساقى كوثر بگيرم


دوست دارم جان نثار مكتب توحيد باشم


تا مدال افتخار از دست پيغمبر بگيرم


دوست دارم تا قيامت از سكينه رخ بپوشم


دوست دارم بغل قنداقه اصغر بگيرم


دوست دارم تير آيد چشم من در خون نشاند


تا مدال افتخار از بانوى محشر بگيرم


دوست دارم چون تنم پامال سم اسب گردد


بر سرم زهرا بيايد زندگى از سر بگيرم

116. نگاه كردم ديدم دو دستش قطع مى باشد!
جناب حجه الاسلام آقاى حاج سيد عباس مير جعفرى ، در تاريخ 16/3/77 شمسى مطابق 11 صفرالخير 1419 ه‍ ق فرمودند:
در سال 1362 شمسى بعد از مراجعت از مكه مكرمه ناراحتى كليه پيدا كردم . چند روز در بيمارستان شهريار تهران خوابيدم ، اما نتيجه اى حاصل نشد. از آنجا به بيمارستان سجاد عليه السلام واقع در ميدان جهاد منتقل شده ، زير نظر دكتر متين قرار گرفتم و ايشان كليه ام را عمل كردند. 19 روز پس از عمل در بيمارستان مزبور بسترى بودم ، سپس مرا مرخص كردند و به شهر مذهبى قم ، حرم محمد و آل محمد صلى اللّه عليه و آله آمدم .
پس از ورود به قم ، يك روز پهلوى راستم درد گرفت دوبار به توسط جناب آقاى رضوانى مرا به بيمارستان سجاد تهران منتقل نمودند. آقاى دكتر متين پس از معاينه فرمودند: آپانديس است و در حال انفجار مى باشد. دكتر فريدون پاسدار، متخصص آپانديس را آوردند. و مرا به اطاق عمل بردند و عمل كردند و 18 روز ديگر آنجا خوابيدم و در اينجا بود كه مرض ديگرى پيدا كردم ! آقاى دكتر متين و همراهانش پس از تشكيل شوراى پزشكى ، همگى گفتند: هيچ چاره اى وجود ندارد، مگر اين كه جفت بيضه ها تخليه شوند. برادر و همسرم ، كه در آنجا حضور داشتند، گفتند: جناب آقاى دكتر، ايشان با دو عمل جراحى در مدت چهل روز، ديگر طاقت عمل مجدد را ندارد. دكتر گفتند: من در آمريكا 5 عمل از اين نوع را انجام داده ام ، و دو نفر از آنان زنده ماندند. چون ايشان جوان است ، قول مى دهم كه 80 درصد به حياتش ادامه بدهد. همان شب دكتر همراه پرستار، به بالينم آمده دستور مقدمات عمل جراحى را دادند. بنده روى تخت بيمارستان خوابيده و در اين فكر بودم كه وضعيتم چه خواهد شد؟ در اين بين متوسل به ائمه اطهار عليهم السلام شدم . بچه ها و همسرم نيز متوسل به حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام گرديدند. دعاى شريف توسل را شروع كردم و از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله گرفته تا يك يك ائمه عليهم السلام ، روضه ها را خواندم تا به حضرت امام على بن موسى الرضا عليه السلام رسيدم . ديگر چيزى نفهميدم و خوابم برد. ساعت حدود 30/11 شب بود. در عالم رويا ديدم دستى بالاى موضع درد قرار گرفت . در همان عالم خواب ، گفتم : آقا چرا چنين مى كنيد؟ ايشان در جواب فرمودند: چه شده كه اين همه سر و صدا به راه انداخته اى ؟ گفتم : آقا، مدت 38 روز است كه در بيمارستان بسترى هستم و حالا دوباره بايد فردا تحت عمل جراحى قرار گيرم ! در همان حال ، چشمم را باز كردم . ايشان فرمودند: چيزى نيست . بنده عرض كردم : شما كه مى باشيد؟ فرمودند: مرا نمى شناسيد. وقتى به حضرت نگاه كردم ، ديدم كه دو دست ايشان قطع مى باشد. به طرف حضرت دست دراز كردم كه آقا را بغل كنم و گفتم : آقا، قربانت بروم ! چه ، ديگر حضرت را شناخته و مى دانستم كه ايشان حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام است . از خواب بيدار شدم و دستم را آهسته به موضع درد آوردم ، ديدم اصلا آثار كسالت وجود ندارد. بنا كردم به گريه كردن . خانمم از خواب بيدار شد و گفت : چه شده است ؟ شما دو عمل كرده ايد، ناراحت نباشيد، باز خوب مى شويد. گفتم : نه دكتر واقعى آمدند و مرا شفا دادند و رفتند!
صبح شد پرستار آمد تا مقدمات اتاق عمل را براى جراحى من آماده كند! گفتم : خانم ، شما لطف كرديد، ولى دكتر واقعى آمد و مرا شفا دادند و رفتند! صبح شد پرستار آمد تا مقدمات اتاق عمل را براى جراحى من آماده كند! گفتم : خانم ، شما لطف كرديد، ولى دكتر واقعى آمد و مرا شفا داد رفت ! ساعت 9 صبح خود دكتر متين آمد و گفت : سيد، باز هم ديوانه بازى در آوردى ؟ گفتم : آقاى دكتر شما مرا از مرگ نجات داديد. و من از شما شرمنده هستم ، ولى ديشب متوسل به ائمه اطهار عليهم السلام و آقا قمر بنى هاشم عليه السلام شدم و آن بزرگواران مرا شفا دادند.
دكتر، به حال تغير، ملافه اى را كه روى انداز من بود كنار زد، آثارى از كسالت در موضع مزبور مشاهده نكرد. سپس گفت : بلند شو، مرخصى !
در خور ذكر است كه : ايشان همان دكتر متينى است كه تا قبل از شفا يافتن بنده معتقدات مذهبى نداشت ، و همان است كه در جنگ تحميلى ، مجروحين سخت را نزد ايشان مى بردند و معروف است كه روزى پس از جراحى و عمل قلب روى يكى از خانمها، قلب خانم مزبور مى ايستد و ايشان مى گويد: هى مى گويند امدادهاى غيبى ! پس اين امدادهاى غيبى كجاست كه به دادمان برسد؟ يكدفعه مى بيند كه ضربان قلب به حركت در آمد و شروع به كار كرد.
117. زن عرب بچه را برداشت رفت !
جناب حجه السلام و المسلمين ، حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، آقاى حاج شيخ جعفر ناصرى اصفهانى ، در ماه صفر الخير 1419 ه‍ ق يادداشتى به مولف كتاب چنين نوشته اند:
خدمت حضرت حجه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى دام عزه جناب حجه الاسلام مولوى قندهارى فرمود: در سنين جوانى كسالت سختى عارض من شد كه از حيات فانى دنيا بكلى دل كندم ، بسيار مايل بودم كه اين قالب خاكى را فرو گذارم و از اين خاكدان به سراى باقى بشتابم ، و حتى گاهى براى رفتن از دنيا دعا هم مى كردم ! قضارا، روزى جمعى از دوستان در نجف اشرف به منزل ما آمده تا با من خداحافظى كنند و عازم كربلا شوند. در اثناى سخن ، به من پيشنهاد دادند كه ، تو هم با ما بيا به كربلا برويم !
گفتم : شما خود مى بينيد كه من قدرت بر حركت ندارم .
گفتند: ما تو را با وسيله نقليه مى بريم و هر كجا هم لازم بود تو را به دوش ‍ خواهيم كشيد. لامحاله ، تن دادم و با تحمل مشقت ، طى مسافت نموده و به كربلا رسيديم . دوستان مرا به دوش گرفتند و به سمت مرقد حضرت بردند.
ابتدا وارد روضه مطهر باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شديم . حرم بسيار خلوت بود و آنان مرا در گوشه اى از حرم مطهر آن حضرت خوابانيدند و خود رفتند تا اسباب و وسايل لازم را تهيه كنند. چيزى نگذشت كه چشمانم گرم شد و كانه فراغتى از زمان و مكان برايم حاصل شد كه ، ناگهان خود را در محضر وجود مبارك حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و خواهرش عصمت صغرى زينب كبرى عليهاالسلام ديدم . آن دو بزرگوار راجع به كسالت و تقاضاى مرگى كه داشته ام صحبت مى كردند.
حضرت زينب عليهاالسلام ، به بردار بزرگوار خويش حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام گفتند: برادر، محمد حسن از زندگى دنيا خسته شده و بارها تقاضاى مرگ نموده است . خوب است او را همراه خود ببريم .
حضرت ابوالفضل عليه السلام فرمود: نه . نه خواهر، فعلا مصلحت نيست ، در ماندن او خيرى است .
در اينجا، دفعتا به خود آمدم و خود را در حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام تنها ديدم . به اين واقعه فكر مى كردم كه ، مشاهده كردم يك زن عرب ، در حاليكه روى دستان خود بچه مريضى را حمل مى كرد، با عجله وارد حرم مطهر شد، بچه را نزديك ضريح خوابانيد و سپس انگشت سبابه دست راست خود را در شبكه بالاى سمت راست ضريح مطهر انداخت و گفت :

يا كاشف الكرب عن وجه الحسين


اكشف كربى بحق اخيك الحسين

مجددا انگشت سبابه اش را، در شبكه دوم سمت راست افكند و اين ذكر را تكرار كرد تا يك دور تمام زد، كه ناگهان ديدم بچه صحيح و سالم و راحت نشسته است ! زن عرب ، بچه را برداشت و رفت ! من به خود آمدم و گفتم كه ، خوب است من هم همين كار را بكنم .
هيچ گونه توان حركت نداشتم ، به طور خوابيده خود را به ضريح رساندم ، انگشت سبابه را در شبكه پايين ضريح انداختم و گفتم :

(يا كاشف الكرب عن وجه الحسين


اكشف كربى بحق اخيك الحسين )

شبكه دومى و سومى و چهارمى را نيز همين طور كه ناگهان احساس كردم نيرويى از سمت پايين پاى من وارد بدن من مى شود و سپس ديدم كه بدن من گرم و بسيار نيرومند شد. به گونه اى كه در شبكه پنجم ايستادم و يك دور تمام زدم . و عجبا كه از آن روز احساس نيرومندى خاصى در روح خود مى كنم .
118. تو امروز عصر شفاى خود را خواهى گرفت
آقاى حاج حسن متقيان كه يكى از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشد و مغازه قصابى در محله آبشار قم دارد، در يادداشتى شرح شفاى پدر خويش به عنايات حضرت ابوالفضل عليه السلام را اين چنين نقل كرده اند:
شب 20 محرم 1419 ه‍ ق مطابق 1377 ه‍ ش براى ديدار با پدرم به منزل ايشان رفتم . در آنجا پدرم ، عباس متقيان ، حكايت شفا گرفتن خود از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را برايم چنين نقل كرد. وى گفت :
در زمان حكومت رضا شاه موقعى كه تقريبا 18 سال سن داشتم ، دچار بيمارى حصبه شدم . در آن زمان ، مكرر ديده شده بود كه شخص مبتلا به اين بيمارى ، چنانچه بين 8 الى 10 روز عرق نمى كرد، مرگش حتمى بود. پس از گذشت 12 روز از ابتلاى من به بيمارى ، موهاى بدن من تماما ريخت و مرگ براى من حتمى شد. يك روز عصر كه از استراحت در منزل خسته شده بودم ، براى هواخورى به بيرون از منزل رفتم و در راه ، همين طور كه به ديوار تكيه داده بودم ، سخن دو نفر رهگذر را كه از كنار من گذشته با يكديگر صحبت مى كردند، شنيدم كه مى گفتد: اين شخص هم على بن جعفرى است ، يعنى مردنش حتمى است .
بارى ، مدت 21 روز اين بيمارى طول كشيد و من مشرف به موت بودم كه ، شخصى به نام دايى رضا كه دايى مادرم مى شود از مرض من خبردار شده به منزل ما آمد و كنار من نشست و آهسته در گوشم گفت : فقط بگو: يااباالفضل العباس عليه السلام ! من هم آرام شروع به زمزمه كردم و گفتم : يااباالفضل ! سپس وى براى من گوسفندى نذر كرد و بلافاصله رفت و يك گوسفند آورد و قربانى كرد و گوشت آن را بين همسايه ها تقسيم كرد و در پى آن به من گفت : تو امروز تا عصر شفاى خود را از حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام خواهى گرفت ، و عجيب آن است كه ، از همان موقعى كه گوسفند را ذبح مى كردند عرق از بدنم كم كم بيرون آمد و حال من رفته رفته بهبود يافت تا اينكه در مدت كوتاهى سلامت خود را كاملا باز يافتم و از مرض نجات پيدا كردم . اكنون نيز 72 سال سن دارم و زنده و سرحال مى باشم
يا ابوفاضل - يا ابوفاضل


برخيز اى علمدار بار دگر علم زن


سقاى عترت من سوى حرم قدم زن


طفلان در التهابند، چشم انتظار آبند


يا ابوفاضل - يا ابوفاضل


ماه رخت به ساحل در خون نشسته عباس


اين قامت بلندت در هم شكسته عباس


جدا شده دو دستت ، عمود كين شكستت


يا ابوفاضل - ياابوفاضل


برخيز و خيمه ها را دوباره با صفا كن


دادى تو وعده آب به وعده ات وفا كن


سكينه بى قرار است ، رقيه دل فكار است


يا ابوفاضل - يا ابوفاضل


گرديده بى علمدار سپاه من برادر


بعد از خدا تو بودى پناه من برادر


بى تو شكسته پشتم ، داغ غم تو كشتم


يا ابوفاضل - يا ابوفاضل


دستت اگر جدا شد در راه ايده تو


شد غرق بوسه من دست بريده تو


تو جلوه اميدى ، سقايى و شهيدى


يا ابوفاضل - يا ابوفاضل


هرگز نخورده اى آب با ياد اصغر من


گرديده اى تو سيراب از دست مادر من


زهرا ترابه برخواند، وز مرحمت پسر خواند


يا ابوفاضل - ياابوفاضل


ديگر در اين بيابان سرلشگرى ندارم


غير از على اصغر من ياورى ندارم


برخيز و ياورم باش ، سردار لشگرم باش


ياابوفاضل - ياابوفاضل


سلام تشنه كامان به جسم لاله گونت


مناى عشق ما را دادى صفا به خونت


تو مظهر صفايى ، شهيد عشق مايى


با ابوفاضل - ياابوفاضل

سروده ناشناس
119. سر را برداشت و به بدن چسبانيد!
حجه الاسلام و المسلمين ، عالم متقى و فاضل فرزانه ، جناب مستطاب آقاى حاج سيد احمد خاتمى ، از قول حجه الاسلام و المسلمين ، خطيب دانشمند و توانا، صاحب تاليفات عديده ، از جمله زندگانى حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام شهيد راه ولايت و امامت ، به نام اعلموا انى فاطمه كه ده جلد مى باشد، عالم متقى و حامى مكتب محمد و آل محمد صلى اللّه عليه و آله اقاى حاج شيخ حميد مهاجر ) دامت افاضاته نقل كردند كه ايشان فرمودند:
در بحرين مجلس تعزيه خوانى (شبيه خوانى ) بوده است . شخصى در نقش حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بازى مى كرده ، و ديگرى در نقش قاتل حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام . در اثناى تعزيه ، بازيگر نقش قاتل حضرت ، شمشير را اشتباها به گردن بازيگر نقش حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى زند و گردن وى از بدن جدا مى شود. در همان زمان خانمى از بين زنها آمده سر را برداشته به بدن مى چسباند و فرد مقتول حياتش را باز مى يابد و آنگاه آن خانم ، يكدفعه غيبش مى زند و تعزيه ادامه پيدا مى كند....
120. اتاقى مربوط به مريضها
جناب آقاى حاج شيخ محمد رضا راشدى در تاريخ سوم شوال 1418 هجرى قمرى ، آنچه را كه در مسافرت اخيرشان به عتبات عاليات مشاهده كرده بودند، براى نگارنده اين كتاب چنين نقل كردند:
در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ديدم كه خانمى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اعتكاف كرده است . خانم مزبور، مريض بود و بيمارى كليه و كبد و سرطان ، گرفتارى زيادى برايش ‍ درست كرده بود. اطبا جوابش كرده بودند. در حرم مطهر اتاقكى مربوط به مريضها وجود دارد كه او در آنجا، دخيل شده بود. روز اول و روز دوم هم شفا گرفت و رفت
به منزلش رفتم و اسم و مشخصاتش را پرسيدم . گفت : اسم من فاطمه ، و لقبم ام البنين است ، و حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داده است .
121. شفا به نذر خود وفا كنيد
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد جواد موسوى خلخالى طى مكتوبى دو كرامت در تاريخ 15/4/1376 خطاب به مولف كتاب چنين مى نويسند:
حضرت مستطاب حجه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى دام عزه العالى .
پس از تحيت و سلام ، اميدوارم موفق باشيد، كتاب راجع به زندگانى و كرامات قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بسيار ارزنده و پرمحتوا مى باشد، اميدوارم از توفيق بيشتر برخوردار، و مورد قبول حق باشد.
1. اين جانب در سال 1373 شمسى ، به مشكل بسيار سختى گرفتار شدم ، كه حقيقتا در نظر بنده غير قابل حل بود. در همان حال توسلى به مقام شامخ حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام پيدا كرده و 133 مرتبه ذكر


(يا كاشف الكرب عن وجه الحسين


اكشف كربى بحق اخيك الحسين )

را خواندم . چون آن مشكل سبب رنجش خود و خانواده ام شده بود حضرت را به برادرش حسين عليه السلام و خواهر دلشكسته اش زينب عليهاالسلام قسم دادم و چيزى نيز به اندازه توانم نذر كردم . همان شب ، پس از التجا و گريه و زارى به درگاه حضرات نزديكيهاى صبح ديدم يك بزرگوارى مى فرمايند: شما به نذر خود وفا كنيد، الحمدلله حاجت شما به دست مولا حل شد!
صبح از خواب بيدار شدم ، پس از يك ساعت و شايد كمتر، مشكل مزبور به خوبى حل گرديد و همان ساعت نذر را به صاحبان آن رد كردم .
122. به هيچ كس نگفتم
2. باز هم مريضى داشتم كه وى را به تهران بردم ولى دكترها جوابش كردند و با دل شكسته برگشتم . ماجرا را به هيچكس نگفتم . و خود نصف شب برخاسته ، با گريه زياد توسل پيدا كردم . سپس دوباره او را نزد دكتر بردم و پس از معاينه ، دكتر و چند نفر ديگر گفتند: بيمارتان هيچ مشكلى ندارد و عمل كرد. در اينجا هم از توسل نتيجه گرفتم و نذر هم ادا شد. آرى ، ذكر 133 بار


(يا كاشف الكرب عن وجه الحسين


اكشف كربى بحق اخيك الحسين )

حاجت مرا برآورده ساخت
نماز عشق


چشمم از اشك پر و، مشك من از آب تهى ست


جگرم ، غرقه به خون و تنم از تاب ، تهى ست


گفتم : از اشك كنم آتش دل را خاموش


پر ز خوناب بود چشم من ، از آب تهى ست


به روى اسب ، قيامم به روى خاك ، سجود


اين نماز ره عشق است ، ز آداب تهى ست


جان من مى برد آبى كه ازين مشك چكد


كشتيم غرق در آبى كه ز گرداب ، تهى است


هر چه بخت من سرگشته ، به خواب ست حسين !


ديده اصغر لب تشنه ات از خواب ، تهى ست


دست و مشك و علمم ، لازمه هر سقاست


دست عباس تو از اين همه اسباب ، تهى ست


مشك هم ، اشك به بيدستى تو مى ريزد


بى سبب نيست اگر مشك من از آب ، تهى ست
123. اگر فرزندم زنده بماند اسم او را عباس مى گذارم !
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عباس محقق كاشانى ، در تاريخ 19 ذى الحجه 1418 ه‍ ق طى مكتوبى دو كرامت نقل كرده اند:
1. پدرم ، مرحوم حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد تقى محقق كاشانى تعمده الله بغفرانه ، به من مى فرمودند: براى من فرزند باقى نمى ماند، چهار پسر پيدا كردم و همه قبل از دو سالگى از دنيا رفتند، بسيار افسرده و غمگين بودم كه ، چرا چنين است ؟ و با خود مى گفتم : آيا فرزندى براى من نخواهد ماند و نسل من مقطوع خواهد بود؟
وقتى خانواده به فرزند بعدى حامله شد، عازم عتبات عاليات شدم و به همين منظور وارد حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شده و به آن بزرگوار متوسل گرديدم ، تا از خداوند متعال بخواهند فرزند من زنده بماند و نذر كردم كه اگر فرزندم پسر بود اسم او را عباس بگذارم و يك بار او را به عتبه بوسى حضرتش مشرف گردانم . بحمدالله تعالى و المنه آقا عنايت فرمودند و خواسته ما مقبول افتاد و در پرتو توجهات خاصه حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس عليه الصلاه و السلام هفت روز پس ‍ از بازگشت از آن سفر شما متولد شديد و تا به حال هم هستيد و اطمينان دارم كه خواهيد بود و به اين مناسبت هم اسم شما را عباس گذاردم . علاوه ، دو فرزندى هم كه بعد آمدند برايم باقى ماندند. و به دنبال نذرى هم كه فرموده بودند، سالى كه تذكره كربلا پانزده تومان شده بود به طور خانوادگى مشرف شديم ، اللهم اجعلنا من المتمسكين بولايته و ارزقنا زيارته و شفاعته .
124. اگر مرحمتى نفرماييد عنايت شما به پدرم ناقص خواهد ماند
2. بد نيست عنايت ديگر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نسبت به خودم را كه در حادثه تاريخى مدرسه فيضيه رخ داد يادآور شوم :
طبقه معمول سنواتى از طرف زعيم عاليقدر جهان تشيع حضرت آيه الله العظمى آقاى گلپايگانى فقيه اهل البيت قدس الله نفسه الزكيه به مناسبت شهادت رئيس مذهب حقه جعفرى حضرت امام صادق عليه افضل صلوات المصلين مجلس بسيار باشكوهى در مدرسه فيضيه منعقد مى شد كه در آن سال من هم افتخار حضور داشتم . مامورين دستگاه حاكمه و دژخيمان شاه با يك برنامه پيش بينى شده مجلس را به هم زدند و افراد را فرارى دادند. بعد با بستن دربهاى مدرسه از بالا و پايين ماموران كمكى حاضر در پشت صحنه وارد عمل شدند و به ضرب و جرح حاضرين پرداختند. اوضاع خيلى خطرناك ، و حمهل بيرحمانه بود. در آن وانفسا من متوسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شدم گفتم : آقا، آگر مرحمتى نفرماييد عنايت شما به پدرم ناقص خواهد ماند. با اين توصل ، جرئتى در خود احساس كرده ، از داخل حجره بيرون آمدم و با الطاف و مراحم حضرت اباالفضل العباس سلام الله عليه از سه مرحله خطير آن روز جان سالم بدر بردم كه هر كدام آنها از نظر دوستان حاضر در مدرسه محير العقول بود و جز محافظت آن بزرگوار چيز ديگرى نبود. مرحله اول ، هنگام خروج از حجره ، جمعى كارد به دست را ديدم كه سر راهم ايستاده و به من حمله كردند، با سرعت از زير دست و پاى آنها گريختم و خطرى متوجه من نشد، با اينكه رفقاى ديگر مجروح شده بودند. مرحله دوم ، وقتى بود كه از پله ها پايين مى آمدم و آجرباران شدم . از هر طرف تكه هاى آجر به سويم پرتاب مى شد و هر يك از آنها كافى بود كه رگ حيات مرا قطع كند، در حاليكه پله ها از پاره آجر پر شده بود و فرار از آنجا هم بسرعت ممكن نبود، باوجود اين چيزى به من اصابت نكرد و از اين مهلكه هم نجات يافتم . مرحله سوم در حياط مدرسه رخ داد، كه چماقداران مسيرها را گرفته بودند و راه فرارى وجود نداشت ، ناگهان به دورم ريختند و از هر طرف چوبها به سر و سينه و دست و پا فرود مى آمد، اما يكى از آنها هم صدمه اى به من نزد و آخر الامر سالما در ايوان جلوى دارالشفا گرد آمديم ، در صورتى كه رفقا همه خون آلود و در بين آنها سرشكسته و دست و پا آسيب ديده و مجروح زياد بود و همه ناله مى كردند، تا اينكه مامورين لباسهاى ما را آتش زدند و رفتند. ما هم با رفتن آنها آزاد شديم و با سر و پاى برهنه به خانه هاى خود رفتيم .
يادم هست وقتى وارد خانه شدم ، گفتند پدرم فرموده بود ناراحت عباس ‍ نباشيد، او در پناه آقا ابوالفضل العباس عليه السلام است و سالم برمى گردد. در بين فاميل وابسته و دوستان نزديك پدرم ، من معروف بودم به معجزه حضرت عباس عليه السلام اميد است همچنان منظور نظرشان باشيم . والسلام عليه و على جده و ابيه و امه و اخيه ، و رحمة الله و بركاته .
ساقى لب تشنگان


من ساقى لب تشنگان كربلايم


ماه بنى هاشم منم ، جان وفايم


عباسم و يار وفادار حسينم


سرباز جانباز و علمدار حسينم


در روز عاشورا ستم بيداد مى كرد


از ظلم خودكامان زمين فرياد مى كرد


گرما و بى آبى بلاى نينوا شد


آتش به جان غنچه هاى مصطفى شد


در خيمه ها بى آبى نماند جز اشك ديده


جان عزيزان از عطش بر لب رسيده


باد صبا راز دلش افشا نمى كرد


گيسوى گلهاى على را شانه مى كرد


اى كاش خورشيد از افق سر بر نمى كرد


مه عمر شب را با سحر آخر نمى كرد


مى سوخت بانگ العطش جان ابوالفضل


مى ريخت اشك غم ز چشمان ابوالفضل


طفلان به گرد شمع او عطشان و گريان


فريادشان از تشنگى شد سوى كيوان


جانها فداى عشق و ايمان ابوالفضل


ايثار و صبر و لطف و احسان ابوالفضل


جانبازى و رسم وفا را او بياموخت


آتش به جان دشمن پركينه افروخت


تند و شتابان سوى شط ساقى روان شد


چون شير غران حمله ور بر دشمنان شد


نقش نكويش شد رقم بر صفحه آب


آب از حضور روى او شد در تب و تاب


آب روان را ديد چون سقاى خسته


ياد آمدنش از تشنگان دلشكسته


بنهفته در چشمان او ناگفتنى ها


مى ديد آب و در نگاهش صد معما


آب از شعف بگرفت دستان گل ياس


تا بوسه گيرد از گل رخسار عباس


شرمنده شد آب از نگاه سرد عباس


از رنج و از سوز دل و از درد عباس


مردى و غيرت رانگر چون چشمه جوشيد


در كف گرفت آب و ولى آبى ننوشيد


هرگز ننوشيد آب آن فرزند حيدر


شد در عجب آب از وفاى آن دلاور


بر دوش خود بگرفت سقا مشك پر آب


گه فكر اصغر بود و گه طفلان بى تاب


چون رهسپار خيمه ها گرديد عباس


اطراف خود ديو و ددان را ديد عباس


نامردمان تيغ ستم را در كشيدند


بستند راه ساقى و دستش بريدند


دست يمينش را اگر دشمن جدا كرد


با دست ديگر حمله بر قوم دغا كرد


گفتا كه دست از دين داور برندارم


دست از حسين سبط پيمبر برندارم


افتاد دست ديگر ساقى ز پيكر


شد چشمه خون چشم او با تير كافر


بگرفت بند مشك را سقا به دندان


شايد رساند آب را بر تشنه كامان


چون شد تهى مشك پر آب از تير دشمن


ديگر نماند او را اميد خيمه رفتن


مه با عمود آهنين نقش زمين شد


خون بر دل غمديده ام البنين شد


چون سرو زيباى وفا از پا بيافتاد


بانگ اخى ادرك اخاك آن لحظه سرداد


آمد برادر بر سر عباس بى دست


گفتا كه پشتم از داغ تو بشكست


چشم فلك آن دم برايش گريه مى كرد


خورشيد بر دست جدايش گريه مى كرد


گويى كه اشك از ديدگان مشك مى ريخت


بر حال زار صاحب خود اشك مى ريخت


دلها بسوزد از براى شاه مظلوم


بر قلب سوزان امام زار و مغموم


(محسن ) زاين غمنامه دلها گشته پر خون


گرديد حال مهدى زهرا دگرگون


بس كن سخن ، كوتاه كن طومار غم را


ديگر مخوان مرثيه درد و الم را


عباس يار و ياورت در هر دو دنيا


حاجت روا گردى به حق آل طاها

. روح كنار جسد
جناب آقاى حاج شيخ ابراهيم ابراهيمى شاه عبدالعظيمى فرمودند:
بنده مدتى در مشهد مقدس ، زير سايه حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا عليه آلاف التحيه و الثناء سكونت داشتم .
شبها براى ييلاق به قريه (زشك ) مى رفتم . يكى از روزها در مسير راه با شخصى سيد آشنا شدم و او مرا دعوت كرده ، به منزل خويش در دهى به نام (ارچنك ) برد. وارد منزل سيد كه شدم ، ديدم بچه هايش همگى روسرى هاى سبز رنگى به سردارند. پيشنهاد شد اول شام بخوريم و سپس ‍ توسلى بجوييم . من گفتم : اول توسل و روضه خوانده شود، بعدا شام بخوريم . روضه خوانده شد و ضمن آن به حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام متوسل شديم . شب را هم آنجا ماندم صبح كه برخاستم و نماز خواندم و پس از قرائت تعقيبات نماز خوابيدم ، در عالم خواب ديدم كه در گوشه اتاق خوابيده ام ولى روحم به جنازه ام نظاره مى كند. آقا قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام هم در حاليكه زرهى به تن و كلاهخودى به سر دارد، در كنار جنازه من نشسته اند.
من يكدفعه دستها را به طرف آسمان بلند كردم و گفتم : به حق محمد و آل محمد صلى اللّه عليه و آله ....سپس آقا به طرف آسمان اشاره اى فرمودند و در نتيجه عنايتشان شامل حالم شد و روحم به بدن بازگشت .
از خواب بيدار شدم و پس از آن خيرات و مبرات و توفيقاتى براى من حاصل شد.
126. مادر عنبر با توسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام فرزند گمشده اش را پيدا كرد
مولف كتاب (گلستان معارف ) آقاى غلامرضا اسدى مقدم مى گويد:
زمانى كه در دزفول بودم ، زنى در همسايگى ما مى زيست كه تنها يك پسر به نام (عنبر) داشت . شوهرش آن زمان وفات كرده بود مع الاسف به علت نامعلومى اين تنها پسر نيز از خانه بيرون رفت و ديگر برنگشت . خانم مزبور، حدود بيست سال ، تنها با فقر و فلاكت و گريه زارى سر كرد، تا اينكه يك سال وى همراه دو زن ديگر از آشنايانش براى زيارت عتبات به عراق رفت .
روزى در كربلا بعد از زيارت امام حسين عليه السلام به زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى روند، مادر عنبر بشدت گريه مى كند و در حالى كه فرزند مفقود شده خود را از آن حضرت مى خواهد، بيهوش ‍ مى شود. آن دو زن او را از حرم خارج كرده ، در صدد بر مى آيند به دكتر برسانند. كار خيابان ، تاكسى را صدا مى زنند راننده آنها را سوار كرده ، مى پرسد: كجا مى رويد؟ مى گويند: اين زن كه پسرش گم شده است در حرم گريه زياد كرده و از حال رفته است ، مى خواهيم او را به دكتر برسانيم . راننده مى پرسد شما اهل كجاييد؟ مى گويند: اهل دزفول . مى پرسد: كدام محله ؟ پاسخ مى دهند: محله مسجد. مى پرسد: اسم اين زن چيست ؟ مى گويند: فلان . مى پرسد اسم پسر گمشده اش چيست ؟ مى گويند: عنبر
راننده ، كه فردى غير از عنبر نبوده است ، در حاليكه اشك در چشمانش ‍ حلقه زده بود، ماشين را كنار خيابان خاموش كرده مى گويد: من عنبرم ، و اين خانم هم مادر من است . هر دو پياده مى شوند و مادر، عنبر را مى شناسد. يكديگر را به آغوش مى كشند و عنبر آنها را به منزلش مى برد!
. اثر روضه قمر بنى هاشم عليه السلام
يكى از گويندگان مذهبى مى گفت : به همراه عده اى از وعاظ به شهرى مى رفتيم . يكى از وعاظ به راننده ماشين كه جوانى بود پرخاش كرد، اما راننده جوان هيچ گونه عكس العملى از خود نشان نداد و به سكوت مودبانه گذراند. وقتى به مقصد رسيديم ، من به جاى دوست واعظم از راننده عذر خواهى كردم ، راننده گفت : من با خود عهد كرده ام كه به آقايان علما، مخصوصا گويندگان مذهبى ، احترام كنم ، هرچند از ناحيه آنها ناراحتى ببينم . آنگاه سرگذشت خود را اين طور تعريف كرد:
من يك نوازنده و مطرب بودم و مرتكب هر گونه گناه و آلودگى مى شدم و اصلا با دين و نماز و روزه رابطه اى نداشتم ، تا اينكه ايام عاشورا و عزادارى امام حسين عليه السلام فرا رسيد. شب تاسوعا خانواده من همه به مسجد رفتند و من تنها ماندم . در خانه حوصله ام سر رفت ، بلند شدم و بى اختيار به طرف مسجد آمدم . واعظى بر منبر موعظه مى كرد، در گوشه اى نشستم و گوش دادم . حرفهاى او مرا منقلب كرد، مخصوصا موقعى كه به ذكر مصيبت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رسيد و آن شعر عربى را از زبان حضرت نقل كرد، كه در موقعى كه دست راست آن بزرگوار را قطع كردند و فرمود:

و الله ان قطعتموايمينى


انى احامى ابداعن دينى

يعنى : به خدا قسم ، اگر دست راست مرا هم قطع كنيد، من تاابد از دين خودم حمايت مى كنم و دست از يارى دينم بر نمى دارم .
اين كلام مرا تكان داد و منقلب شدم ، اندكى فكر كردم و با خود گفتم :
ابوالفضل العباس عليه السلام از دين خود آن قدر حمايت كرد كه شهيد شد، آيا من براى دين خود چه كردم ، در حاليكه خود را علاقه مند به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى دانم اما دين خود را ويران كرده ام ؟
اينجا بود كه به خود آمده در همان مجلس توبه كردم ، سپس به منزل آمده ، تمامى وسايل و آلات و اسباب معصيت را - هر چه داشتم - خرد كرده و بيرون ريختم و به دنبال رانندگى رفتم ، خداوند هم ياريم كرد و اكنون وضع زندگيم بسيار خوب است . اگر با آن شغل در ميان مسلمانان احترامى و آبرويى نداشتم ، اكنون در ميان برادران و همسايگان خويش داراى احترام و عزت بوده و به مسائل دينى سخت پايبندم و اين از بركت ارشاد و هدايت و گفتار آن عالم است . من نوكر همه شما هستم .
128. به اباالفضل العباس عليه السلام متوسل شد و شفا گرفت
جناب حجه الاسلام آقاى يگانه حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام كرامتى را از مرحوم پدرشان نقل كردند كه ذيلا مى خوانيد:
مرحوم پدرم ، حاج حسن نورايى يگانه ، در سنين طفوليت همراه برادرهايش به شهر مقدس قم مهاجرت نمود و تا پايان حيات كه 84 يا 86 سال عمر كرد در همين شهر سكونت گزيد تا از دنيا رفته و در قبرستان بقيع قم مدفون گشت وى كرارا جريان پياده رفتن خويش به كربلاى معلى را براى ما چنين نقل مى كرد:
در اوايل جوانى (هيجده سالگى ) همراه قافله اى پياده به كربلا رفتم . از قم كه حركت كرديم ، خيال مى كرديم چاووش مى داند كه راه باز است ، و او نيز خيال مى كرد مردم مى دانند كه راه باز است ! (آن روز همه مردم راديو و ديگر رسانه هاى خبرى را در اختيار نداشتند كه تفصيلا بدانند راه كربلا باز است يا بسته ؟)
حركت كرديم و در راه به هر شهر و روستا نيز كه مى رسيديم ، بر جمعيت قافله افزوده مى شد. بعضى از افراد الاغ و بعضى هم اسب سوارى داشتند و بسيارى نيز مثل من هيچ مركب سوارى نداشتند و پياده راه مى پيمودند.
در طول راه ، مامورين حكومت ، براى ما مزاحمت ايجاد مى كردند و سعى داشتند كه ما را از اين سفر منصرف كنند، كه چاووش با لطائف الحيل و تدابير خاصى قافله را از چنگ آنان خلاصى مى بخشيد و در نتيجه به راه خود ادامه مى داديم . در عين حال ، بعضى از جاها بهيچوجه اجازه عبور به ما را نمى دادند و با نيروهاى زيادى مى آمدند و ما را تهديد به قتل مى كردند، كه در آنجا نيز با توسل به حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام و بروز كرامات و معجزات كه شرح آنها مفصل است نجات يافته و مى رفتيم تا آنكه بالاخره با تفضلات الهى و عنايت خاص حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام به كربلا رسيديم و مدت چهار ماه در جوار آن حضرت بسر برديم .
در كربلا كه بوديم ، يكى از روزها بينى من خونريزى سختى پيدا كرد و اين امر ادامه يافت ، به طورى كه هيچ يك از انواع مداوا و معالجات موثر واقع نشده ، خونريزى قطع نشد و همراهان من مايوس شدند. تا آنكه شخصى پيشنهاد كرد لاستيكى را آتش زده بينى را دود بدهند. قرار شد اين كار را انجام دهند. ولى همين كه لاستيك را آتش زدند، من احساس خطر كرده و با خود گفتم ممكن است اين كار موجب خفگى و هلاكت من گردد. لذا يكباره دست خود را به طرف حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دراز نمودم و با دلى شكسته و حالتى پريشان متوسل به آن حضرت شدم ، بلافاصله خون بند آمد و كسانى كه لاستيك آتش زده بودند تا بينى مرا دود بدهند، از اطراف من كنار رفته گفتند: او را رها كنيد، كه به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام متوسل شده و شفا گرفته است .
129. به بركت نام اباالفضل هيچ كدام صدمه نديديم
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى ، در 10 ربيع الاول 1419 ه‍ ق فرمودند:
يك نفر راننده به نام حاج درويش ، اهل بوشهر، نقل كرد: يك روز با ماشين كمپرسى همراه كمك راننده ، در حركت بوديم ، ناگاه به ماشينى كه تصادف كرده بود برخورد نموديم . از آن گذشتيم و بعد با يك ماشين تريلى روبرو شديم كه در مسير ما بر خلاف قانون در حركت بود. خلاصه ، به قول معروف ، مرگ را به چشم خود در چند قدمى خويش ديديم ، كه يكمرتبه من و بغل دستيم فرياد زديم : يا ابوالفضل .
با گفتن اين كلام ، ناگهان گويى كسى اطاق تريلى را گرفته به آن طرف كه در مسير خودش بود پرت كرد و از جاده خارج شد، در حاليكه ما و ماشين هيچكدام به بركت نام مبارك حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام صدمه اى نديديم .
130. كمتر از يك ساعت حاجت خود را مى گرفتند
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، عالم وارسته ، حامى مكتب و آل محمد صلى اللّه عليه و آله آقاى سيد مرتضى مجتهدى سيستانى ) فرزند سلاله السادات آقاى حاج سيد محمد جواد مجتهدى سيستانى ، در كتاب اسرار موفقيت ج 2 مشاهده خود را در حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام چنين مى نگارند:
در سال 1348 شمسى ، كه مدت چند ماه توفيق زيارت عتبات عاليات را داشتم ، مكرر در حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام شاهد شفا گرفتن بيماران و روا شدن حاجت گرفتاران بودم . گاهى از اوقات ، افرادى كه مريض خود را به ضريح آن حضرت دخيل مى بستند در كمتر از يك ساعت حاجت خود را مى گرفتند. در اين موقع ، زنان عرب طبق رسم خودشان پس ‍ از گرفتن حاجت خود به هلهله مى پرداختند و به سوى ضريح مطهر و زورا، نقل مى پاشيدند و شور و شعف فضاى حرم مطهر را فرا مى گرفت . گاهى از اوقات براى آنكه بيشتر اظهار تشكر نمايند، همراه نقل ، (فلوس ) كه پول رايج عراق است مى ريختند. اعتقاد و يقين آنان در آن حد بود كه گاهى همراه با مريض ، نقل و فلوس را نيز با خود مى آوردند و در لحظه اى كه مريضشان شفا مى يافت ، فورى به هلهله مى پرداختند و به پاشيدن نقل و فلوس مشغول مى شدند و به شادى و اظهار تشكر مى پرداختند و مى گفتند: (ابوفاضل نشكرك )
روزى جوان ديوانه اى را به حرم مطهر آوردند و تا سه روز به ضريح ، دخيل بسته و بستگانش اطراف او را گرفته بودند. اين باعث تعجب بود كه چگونه در اين مدت طولانى آنها نتوانستند حاجت خود را بگيرند! شفا نيافتن يك مريض به مدت سه روز مايه تعجب بود. چون خلاف معمول بود. زيرا طبق متعارف كسانى كه به آن حضرت متوسل مى شدند، اعتقاد عجيبى داشتند. به اين جهت احتياج به زمان طولانى و وقت زياد نداشتند. آنان با يقين كامل اظهار مى داشتند: (ابوفاضل الحوائج ) و حضرت ابوالفضل عليه السلام حاجت آنان را مى دادند. چون با يقين به لطف حضرت ابوالفضل عليه السلام ، به آن بزرگوار متوسل مى شدند.
مقصود از بيان اين مطالب اين است كه در بسيارى از توسلات ، جهات ديگرى وجود دارد كه جايگزين تطهير قلب مى شود. در مواردى لطف اهل بيت عليهم السلام و در مواردى ديگر، يقين و اعتقاد مردم ، باعث عنايت آن بزرگواران مى گردد.
131. حيات مجدد
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ احمد احمدى براى مولف كتاب حاضر دو كرامت اين چنين نقل كردند:
1. در سال 1348 شمسى ، در يكى از روزهاى تابستان ، زن دايى من نشسته و مشغول پاك كردن سبزى بود. و ما هم بچه ها را در سرداب جمع كرده بوديم و بازى مى كرديم . بچه كوچكى حدودا 2-3 ساله هم بود كه كنار حوض با آب بازى مى كرد. او يكدفعه ، بدون اطلاع ما، به حوض مى افتد. قريب نيم ساعت از افتادن او به حوض گذشته بود كه من از سرداب بالا آمدم و ديدم او روى آب ، به حالت مرده افتاده است . طفل را از حوض ‍ بيرون آورده ، كنار حوض در باغچه گذاشتم و صدا زدم : زن دايى ، بيا، سعيد مرده است
او آمد و فرياد زد: يا ابوالفضل العباس ، يا ابوالفضل العباس عليه السلام ، من اين بچه را از شما مى خواهم ! و اين در حالى بود كه هيچ اميدى به حيات كودك نبود و بايد گفت كاملا مرده بود. در همين حال پدرش هم آمد و در حاليكه رو به قبله ايستاده بود، صدا مى زد: يا امام زمان ...من اين فرزند را از شما مى خواهم ! ناگهان بچه مرده در بغل مادر شروع كرد به گريه كردن ، و به عنايت حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام و حضرت حجه بن الحسن العسكرى عليه السلام حيات مجدد يافت .
در حال حاضر، سعيد زنده است و پس از طى تحصيلات ، مهندس هم شده است . به شكرانه بازگشت حيات سعيد، بعد از ظهر آن روز مجلس ‍ روضه اى برگزار كردند كه آقا سيد حبيب ميانجى آمد و توسل به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام جست .
132. من مى گفتم يا ابوالفضل العباس
2. جناب آقاى احمدى ، پس از خواندن كتاب شريف چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ، شب خواب مى بيند كه در يك مسجد سخنرانى مى كند. پس از سخنرانى به همراه عده اى از مستمعين از مسجد بيرون مى آيند. وى مى گويد: يكدفعه ديدم يك نفر از روبرو دارد مى آيد، و مشغول قطع كردن دست و پاى افراد است . وقتى كه به ما رسيد مرا مورد حمله قرار داد، رفقاى مسجدى كه با هم بوديم همگى فرار كرده مرا با او تنها گذاشتند. زمانى كه شمشيرش را بلند كرد تا به من بزند، من گفتم : يا اباالفضل العباس عليه السلام و گفتن اين ذكر، ضربه او را خنثى كرد. مجددا شمشير را بلند كرد تا مرا مورد ضربه قرار دهد، باز حضرت را صدا زدم و ضربه اش بى اثر شد. خلاصه چند بار اين عمل تكرار شد و ضربات او هيچ اثرى نكرد. تا اينكه منصرف شد و رفت . من جلو رفتم و ديدم وى دست و پاى افراد متعددى را قطع كرده است ، ولى الحمدلله نتوانست هيچ ضرر و ضربه اى به من وارد سازد.
133. من ارز سن طفوليت شديدا عاشق اباالفضل عليه السلام بودم
جناب آقاى حسين رضايى ، مداح اهل بيت عصمت و طهارت سلام الله عليهم اجمعين ، طى مرقومه اى در 20/3/77 برابر 16 صفر الخير 1419 ه‍ ق كرامت زير را ارسال داشته اند:
اين جانب حسين رضايى فرزند ماشاءالله ، ساكن قم محل قديمى مسجد جامع ، محل فعلى دور شهر، فاطمى 13 معروف به 8 مترى حسينى ، در سن نه سالگى شاهد كرامتى عجيب از باب الحوائج ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بودم كه در پى تقاضاى دوستان اهل بيت عليهم السلام ، ماجراى آن را ذيلا بازگو مى كنم
اين جانب در سنين 8 تا 9 سالگى در بازار نو، نزديك مسجد امام حسن عسكرى عليه السلام (معروف به مسجد امام )، شاگرد كفاش بودم . استادى داشتم به نام سيد حسين طباطبائى كه از بستگان بود و پدرم به علت رونق شغل كفاشى مرا در مغازه ايشان گذاشته بود. اشتغال بنده در آن مغازه ، كار بنده در آن مغازه كار بسيار كثيفى بود كه به نام توكار كشى كفش ناميده مى شود و بنده از آن رنج مى بردم و از مغازه فرار مى كردم . مع الاسف وقتى به منزل مى آمدم پدرم مرا مى زد كه چرا فرار مى كنى ؟ و دوباره مرا به مغازه مى آورد و به دست استاد مى سپرد و او هم مرا تنبيه مى نمود اكثر وقتها كه فرار مى كردم به ميدان حراجيها كه نزديك شهردارى قديم قم بود، مى رفتم .
زيرا اشخاصى كه معروف به معركه گير بودند، در آنجا معركه مى گرفتند و مدح اهل بيت عليهم السلام مى خواندند. شيوه كار آنها بدين گونه بود كه پرده هايى مى زدند كه تمثال ائمه عليهم السلام و قاتلين آنها در آن پرده ها نقش بود و سپس كنار پرده ها مى ايستادند و از شجاعت حضرت ابوالفضل العباس و امام حسين عليهماالسلام و يارانش سخن مى گفتند. و در خلال سخن ، با عصايى كه در دست داشتند به آن تمثالها اشاره مى كردند و توضيح مى دادند كه مثلا اين تمثال به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى باشد و اين يك به ...
من از سن طفوليت شديدا عاشق ابوالفضل العباس عليه السلام بودم و هنگام فرار از مغازه خود را به پاى سخن معركه گيرها مى رساندم . نيز گاه مى شد كه هنگام فرار از مغازه به امامزاده شاه سيد على يا شاهزاده احمد، از نوادگان على عليه السلام ، مى رفتم . آنجا سردابهايى به عنوان گورهاى دسته جمعى وجود داشت كه در زمان قحطى كه مردم زياد مى مردند، مردگان را در آنجا دفن مى كردند. يكى از آن سردابها سردابى بود كه بين شاهزاده على و شاهزاده احمد قرار داشت و الان خيابان شده است .
بارى ، يك روز پس از فرار از مغازه نزديك غروب به يكى از اين سردابها كه درب آن خراب شده بود رسيدم و از ترس آنكه مبادا پدرم مرا پيدا كند و طبق معمول كتك بزند، داخل آن سرداب شدم تا مرا پيدا نكند. مع الاسف به علت اينكه جلوى درب آن سرداب خاكهاى نرمى بود، به مجرد اينكه من پايين رفتم ، ديگر به هيچ عنوان نتوانستم بيرون بيايم ، زيرا روى آن خاكهاى نرم سر مى خوردم و قادر به بيرون آمدن نبودم . در اين بين ، چشم من به سرهايى افتاد كه از بدنها جدا شده بود. از مشاهده آن سرها و نيز اسكلتهايى كه روى هم انباشته شده بود، بسيار ترسيدم و از اينكه به هيچ عنوان هم راه نجاتى مشهود نبود ترسم مضاعف شد.
بشنويد از پدرم ، كه وقتى ديده بود من به منزل نيامدم و دير كردم ، همراه برادرم پرسان پرسان ، سراغ مرا از اشخاص مختلف جويا شده بود. افراد مختلف نشانى مسيرى كه من رفته بودم به آنها داده بودند و آنها با چراغ بغدادى (چراغ فتيله اى ) رد پاى اين جانب را تعقيب كرده بودند تا به نزديك سرداب رسيده و مرا صدا زده بودند. برادرم گفته بود: شايد در همين سرداب باشد، اما پدرم پاسخ داده بود: خير، امكان ندارد كه وى به اين سرداب خوفناك و تاريك برود! برادرم مجددا گفته بود: شايد وى از ترس اينكه شما او را بزنيد خودش را در اينجا پنهان نموده است .
بالاخره روى اصرار برادرم ، چند مرتبه مرا صدا زدند، در آن اثنا، مثل اينكه كسى به من اشاره كرد و گفت بگو من در اينجا هستم ، چه ، اگر آنها بروند ممكن است درنده اى به اين سرداب بيايد و باعث رنج تو شود. لذا من ، كه از پاسخگويى استيحاش داشتم ، فرياد زدم : پدر، من اينجا هستم ! در نتيجه ، پدرم دست خود را دراز كرد و گفت : دست مرا بگير! و من دست او را گرفتم و مرا بيرون آوردند. سپس به من گفت كه امشب تو را به منزل مى برم و نمى زنم ، ولى كارى با تو مى كنم كه اگر از اين كار نجات پيدا كردى مى آيى و شام خود را مى خورى . من از روى ترس و نگرانى ، نه نهار خورده بودم و نه شام ، و مدام فكر مى كردم كه او با من چه خواهد كرد؟ به منزل كه رسيديم گفت : تو را در اين هلفدونى (جاى ترسناك ) زندانى خواهم كرد و من پش ‍ خود گفتم كه باز، اين بهتر از كتك خوردن است ! ولى هنوز من نمى دانستم كه مرا به چه شرايطى زندانى خواهد كرد و اين (هلفدونى ) كه گفتم جايى بود كه شوهر خاله من علوفه جمع مى كرد براى دامها كه زمستان به آنها بدهد. پدرم مرا به آنجا برد و با زنجير سر افسار الاغ ، دست و پاى مرا محكم بست و بقيه زنجير را بر گردنم ، انداخت . دو لنگه تيغ در آنجا بود كه قديميها اصطلاح آن را بهتر مى دانند، يعنى اين دو لنگه تيغ را بار يك الاغ مى كردند و مى آوردند در همان هلفدونى مى گذاشتند. مرا با دست و پاى بسته وسط يكى از اين لنگه تيغها گذاشت و لنگه ديگر را بر روى من گذاشت و از درب بيرون آمد و با قفلى كه در دست داشت (كه قفل پيچى بود و بايد كليد را مى پيچيد تا بسته شود) در آنجا را كه يك لنگه اى بود قفل كرد و با صداى بلند گفت : من درب را قفل كردم ، اگر توانستى بيرون بيايى به تو شام خواهم داد و هر شغلى هم دوست دارى تو را در آن شغل خواهم گذاشت و الا تا صبح در همين جا زندانى خواهى بود! اين را گفت و به اتاقى كه در آن زندگى مى كرديم و فاصله زندان من با آنجا حدود بيست متر بود رفت . دقيقا يادم هست كه آن شب آبگوشت داشتيم . و آبگوشت را آورده بودند و مشغول كوبيدن چربى آن شدند. صداى كوبيدن آن به گوش من مى رسيد و از گرسنگى دلم غش مى رفت . مادر به حال من شديدا گريه مى كرد و به پدر التماس مى نمود كه : مرد، برو بچه را بياور، هم گرسنه هست و هم مى ترسد! اما پدر مى گفت : خير، او بايد تنبيه شود كه ديگران از كار خود فرار نكند. البته ، پيداست كه پدرم از اين سختگيريها منظور و غرضى نداشت ، و فقط مى خواست مرا تربيت كند و لذا در حال حاضر گله اى از او ندرم و آنچه گفتم مقصود، گلايه و شكايت از او نبود، كه حق و حرمت پدر بسيار است . بارى ، در آن وانفسا يا آن كسى كه از شجاعت ابوالفضل العباس عليه السلام براى ما مى خواند افتادم و با همان حال كودكى ، عرض كردم : يا قمر بنى هاشم ، شما قدرت زيادى داريد، خواهش مى كنم دست و پاى مرا باز كنيد تا من طبق قرار پدرم بروم شام خود را بخورم . با گفتن اين حرف ، يكمرتبه ديدم لنگه تيغ از روى من پايين افتاد و زنجيرى كه دست و پاى من با آن محكم بسته شده بود پاره شد و به دست و گردن من آويزان گشت ! آمدم پشت همان دربى كه پدرم به روى من بسته بود و دست به درب بسته گذاشتم . به مجرد دست گذاشتن ، ديدم چيزى از بالاى درب به پايين افتاد و صدا كرد. متوجه شدم كه قفل درب است كه پايين افتاده است و خلاصه ت درب هم باز شد و من با شعف زياد خود را به نزديك اتاقى كه پدر و مادر و برادرانم در آن بودند رساندم . هنوز شام را كامل نخورده بودند كه ، از ميان تاريكى صدا زدم : پدر، من آمدم ! پدرم بسيار غضبناك شد و بسرعت به سوى من آمد و چاقويى را كه در جيبش بود بيرون آورد و تيغه آن را باز كرد تا به اصطلاح سر مرا ببرد. مادرم - كه شديدا نگران اين صحنه بود - گيه مى كرد و تكرار مى نمود كه ، اى مرد، بس است ، اين قدر اين بچه را اذيت نكن ، خودت قرار گذاشتى كه اگر بيرون آمد بيايد و شامش را بخورد. ولى جالب اين است كه ، در آن لحظات ، من به هيچ وجه نمى ترسيدم و يك شجاعت عجيبى در وجود من پيدا شده بود. لذا گفتم : مادر، بگذار او مرا بكشد، كه كشته شدن براى من راحت تر است از اينكه اين قدر در اين سن اذيت شوم !
به پدر نيز گفتم : اجازه بدهيد مطلبى را به شما بگويم ، بعدا اگر خواستيد سر مرا هم ببريد حرفى ندارم . گفت : چه دارى بگويى ؟ گفتم : مگر شما با من شرط نكرديد و نگفتيد كه اگر بيرون آمدى ، بيا شامت را بخور، من كه خودم اين زنجيرها را پاره نكردم و قفل درب را باز نكردم . گفت : پس چه شد كه زنجير و قفل باز شد؟ گفتم : من متوسل به قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام شدم و يكمرتبه ديدم زنجيرها پاره شد، همچين دست به درب گذاشت و درب هم باز شد.
اين را كه گفتم ، پدرم چنان سرش را به ديوار كوبيد كه خون از سر او بيرون زد و به سينه من پاشيد و خود نقش زمين شد. مادرم گفت : پسرم ، چه كردى با او؟ گفتم : مادر، من داستان معجزه ابوالفضل العباس عليه السلام را برايش ‍ گفتم : مادرم گفت : فرزندم ، مگر تو نمى دانى پدرت سقاى ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام است و شب تاسوعا و روز عاشورا، به عشق آقا ابوالفضل العباس عليه السلام است و شب تاسوعا و روز عاشورا، به عشق آقا ابوالفضل العباس عليه السلام و اهل بيت و امام حسين عليهم السلام دستجاتى را كه به خيابان مى آيند آب مى دهد؟ حال من دگرگون شد و ستم را به شكستگى سر پدر گذاشتم و خطاب به حضرت عرض كردم : آقا جان ، همان طورى كه مرا نجات دادى ، پدرم را نيز شفا بده ! پدرم لرزيد و از جا برخاست و مرا در بغل گرفت و بنا به گريستن كرد و گفت : حسين ، پسرم ، من خودم عاشق ابوالفضل العباس عليه السلام هستم و اينها را كه گفتى همه را قبول دارم . پسرم مرا ببخش ، ديگر تا روزى كه زنده باشم ترا اذيت نخواهم كرد.
مجددا خاطر نشان مى سازم كه ذكر اين داستان ، جنبه گلايه از پدر را نداشت چون آنها در قديم مشكلات زيادى داشته اند و اين گونه سختگيريها نسبت به فرزندانشان را به انگيزه و عنوان تربيت انجام مى دادند، و من خدا را شاهد مى گيرم زمانى كه مشرف به مكه معظمه شدم گفتم : خدايا، آنچه ثواب در اين مسير نصيب من هست همه را به روح پدرم برسان و او را ببخش و بيامرز، چنانچه الان هم اگر پدرم زنده بود، با همه ضعف و ناتوانى حاضر بودم او را به دوش بگيرم و به هر كجا دلش مى خواهد ببرم . حيف كه اينك در قيد حايت نيست . نيز از آن زمانى كه مداح اهل بيت عصمت و طهارت هستم ، هر موقع كه توسل جسته و ذكر مصيبتى مى خوانم ، مى گويم ، هدايا، ثواب اين توسل را به روح پدر و مادرم عايد فرما. عزيزان من ، اى كسانى كه اين مطالب را در آينده خواهيد خواند، از شما خواهش ‍ مى كنم همواره به ياد پدر و مادرتان باشدى ، اگر زنده هستند قدر آنها را بدانيد و به آنها خدمت كنيد، اگر مدره اند به ياد آنها باشيد و برايشان خيرات و مبرات بدهيد.
كلب آستان ابا عبدالله الحسين و قمر بنى هاشم و تمام خاندان عصمت و طهارت صلوات الله و سلامه عليهم ، فقير در خانه اهل بيت عليهم السلام حسين رضايى .
134. دست و پايش را بستند و جنب ضريح خواباندند
جناب مستطاب فاضل ارجمند آقاى حاج اسماعيل انصارى زنجانى طى مرقومه اى در ليله فرحه الزهرا عليهاالسلام 1419 ق يكى از مشاهدات خود را چنين نقل مى كند.
كرامتى از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام كه خود شاهد بودم در اينجا ذكر مى كنم :
در سال 1369 قمرى ، ماه صفر، با خانواده هفت نفرى به عتبات عاليات مشرف شديم و در روز اربعين به زيارت سيدالشهدا و حضرت اباالفضل العباس عليهماالسلام موفق گشتيم ، و لله الحمد و له المنه .
در يكى از شبها كه شب جمعه بود، يك دختر مريض را كه حالت جنون داشت ، عده اى از زنها كه دست او را گرفته و كنترل مى كردند از بغداد به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام آوردند دختر كه بسيار تنومند هم بود گاهى از كنترل زنها خارج شده ، سرو صدا به راه مى انداخت و حتى چادر و حجاب را از خود دور مى كرد. بالاخره در بالاى سر حضرت دست و پايش را بستند نزد ضريح خوابانيدند و به عنوان توسل و دخيل به ضريح بستند، زوار و خدام و همراهان وى و كليه زوار جلو آمدند تا از تغيير وضعيت او آگاه شوند، كه دوباره ناراحت شد و تشنج او را گرفت . اندكى بعد ديدند تشنج و ناراحتى هايش كاملا برطرف شده و در كنار ضريح حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شفا پيدا كردهه است . مردم ريختند كه لباس هاى او را به عنوان تبرك ببرند، خدام حرم مانع شدند و او را به حجره نزديك حرم بردند. طبعا همراهان دختر، از اين كرامت حضور مسرور خوشحال شدند. رفع الله رايه العباس .
135. مدتى است كه از اين مرض اثرى نيست
جناب مستطاب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ ابراهيم صدقى يكى از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام در طى مكتوبى 6 كرامت نقل كرده اند كه ذيلا مى خوانيد. ايشان مقدمتا مرقوم داشته اند: شكى نيست مقربين درگاه ربوبى ، كه انبياى عظام و ائمه هدى عليهم السلام و فرزندان صالح آنها و ساير بستگان خدا هستند، داراى معجزات و كرامات مى باشند. از جمله آن بزرگواران ، حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام است كه داراى كرامات بى شمارى است ، و مقدارى از آنها را جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى ربانى خلخالى دامت افاضاته در كتاب (چهره درخشان قمر بنى هاشم عليه السلام ) جمع آورى نموده اند، جزاه الله تعالى خيرالجزاء
از آنجا كه خواسته اند حقير هم در اين امر سهيم باشم و شمه اى از كراماتى را كه از ثقات شنيده ام نقل كنم ، لذا چند كرامت را تقديم مى دارم اميد است انشاء الله تعالى مورد عنايت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قرار گيرد.
1. خطيب منبر حسينى ، جناب سيد ناصر آل الحلو كه حدود سى سال است با ايشان رفاقت دارم ، نقل كردند سالها بود مبتلاى به درد مجراى ادرار بودم و هر چه به دكترهاى متخصص ، چه در نجف و چه در بغداد، مراجعه مى كردم و داروهايشان را مى خوردم ، اثرى از بهبودى حاصل نمى شد. تا آن كه آخر الامر دكترها جواب كردند و از خوب شدن نااميد شدم . اين در حالى بود كه درد هم شدت داشت و ادرار كردن برايم مشكل بود. بارى به همين وضع بودم تا يك شب از منزل خودم در نجف اشرف رو به سوى كربلا كرده ، متوجه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام گشتم و متوسل به ايشان شدم و شفاى خود را درخواست نمودم . بر اثر اين توسل ، بحمدالله تعالى از اين مرض شفا يافتم و مدتى است ديگر از اين مرض اثرى نيست .
136. به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قسم مى خورند
2. در عراق ، نزد بسيارى از مردم ، خصوصا بين عشاير رسم است (كما اينكه در خود ايران هم اين چنين است ) كه به منظور محكم كارى در قضيه شراكت يا كارهايى ديگر، براى آنكه به همديگر خيانت نكنند و بين شركا اطمينان حاصل شود، به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قسم مى خوردند. البته اين كار غالبا در بين ما شيعيان رواج دارد، اما گاه ديده مى شود كه اهل سنت نيز، آنهم افراد متعصب آنها همين كار را انجام مى دهند، مثل همين سران حكومت بعث عراق كه كلا اهل سنت بوده و از شهرى به نام (تكريت ) كه معروف به دشمنى با اهل بيت عليهم السلام و شيعيان و دوستان آنهاست برخاسته اند.
بهترين دليل بر اين مطلب ، عملكرد آنها است . چه آنان ، زمانى كه حكومت عراق را به دست گرفتند، نسبت به شيعيان و روحانيون و حوزه هاى علميه نجف اشرف و كربلا و ساير بلاد و حتى مراجع تقليد، خصوصا مرجع اعلاى شيعيان جهان حضرت آيه الله العظمى آقاى سيد محسن طباطبايى حكيم اعلى الله مقامه الشريف شروع به خشونت و بد رفتارى كردند و به اخراج دهها هزار نفر از ايرانى هاى شيعه مقيم اعتاب مقدسه و منع مجالس ‍ عزادارى براى حضرت سيدالشهدا حسين بن على عليهماالسلام و ساير شعائر حسينى پرداختند. غرض از اين مقدمه ، معرفى خباثت سران رژيم عراق است كه با اين عمه تعصب و خباثت ، باز نسبت به مقام و عظمت و كرامت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خاضعند، و لذا بعد از روى كار آمدن شان ، در همان هفته هاى اول ، به حرم حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام آمده و به آن حضرت قسم خوردند كه با هم كار كرده و به يكديگر خيانت نكنند! چنانچه يكى از سران آن حكومت به نام حردان التكريتى در يادداشت هاى خويش كه به چاپ رسيده ، به اين مطلب اشاره دارد.
137. شب خودم و همراهانم در حرم مانديم
3. عالم مهذب و ثقه آقاى سيد عباس بطاط البصراوى ، به نقل از استادش ‍ مرحوم عالم جليل فقيه نبيل آقا شيخ عباس مظفر نجفى رحمة الله تعالى عليه از قول مرحوم شيخ محسن السعدون كرامت مهمى را به شرح زير نقل كرد:
مرحوم شيخ محسن السعدون مى گويد: كه سيد جليل القدر مرحوم سيد هادى قزوينى نواده سيد الفقها و المجتهدين آقا سيد مهدى قزوينى حلى اعلى الله مقامه هر ساله در دهه اول محرم مجلس با شكوهى به عنوان عزادارى حضرت سيدالشهدا صلوات الله عليه برپا مى كرد، همه طبقات مردم در آن شركت مى كردند، سيد هادى قزوينى در شهر طويريج و حومه آن ، شخصيت و نفوذ كاملى داشت و از حيث داشتن ثروت بسيار و زمين هاى وسيع زراعتى ، ممتاز بود. از اين روى ، افراد زيادى در مجلسى وى شركت مى جستند. من (شيخ محسن ) نيز هر سال تمام ايام دهه را در مجلس وى حضور مى يافتم و مى ديدم آقا سيد هادى در روز هفتم محرم الحرام وقتى كه منبرى مصيبت حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس ‍ عليه السلام را مى خواند منقلب مى شد و گريه عجيبى مى كرد تا از حال مى رفت و حدود عصر حالش به جا مى آمد.
اين مطلب براى من و جمعى از مومنين موجب سوال شده بود، ولى جرات نمى كرديم سوال كنيم چون سيد داراى هيبت بود، تا اين كه در يكى از همين سالها وقتى حالت سيد را در روز هفتم محرم ديدم تصميم گرفتم سبب گريه زياد و خلاف متعارف ايشان را در روز هفتم هنگام خواندن مصيبت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام جويا شوم . وقتى از ايشان علت اين امر را سوال كردم ، در جوابم گفت : چكار دارى ، از اين مطلب سوال مى كنى ؟ و اصرار زياد نمودم كه علت امر را برايم توضيح دهد و او نهايتا در جوابم فرمود: من هر چه دارم از حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام است . مى دانى كه من زمين كشاورى دارم و كل مخارج سالانه خود و خانواده ام و نيز مهمانان زيادى كه در طول سال دارم ، همه از عايدات اين زمين است . من سالها بود كه به حكوت ماليات نمى پرداختم ، تا اين كه حاكمى از طرف حكومت عثمانى بغداد، در كربلا منصوب گشت و از همان آغاز اعلام كرد كه افراد بايد ماليات زمين خويش و همچنين تمام بدهى هاى سالهاى گذشته شان را بدهند. وى ده روز براى اين كار مهلت داد و تهديد كرد كه چنان چه در ظرف اين مدت كسى مالياتش را پرداخت نكند زمينش ‍ مصادره شده و به ديگرى واگذار خواهد گشت . من سخت در محضور قرار گرفتم و مع الاسف هيچ راهى هم نبود كه بتوان حاكم را از نظرش منصرف كرد، لذا تصميم گرفتم براى رهايى از شر اين حاكم به نجف اشرف رفته به جدم حضرت اميرالمومنين صلوات الله عليه متوسل گردم . از (طويريج ) به نجف اشرف رفتم و به مدت سه شبانه روز خودم و همراهانم در حرم مانديم و طى اين مدت به حضرت متوسل شدم و نتيجه اى نديم . ناراحت شدم و از نجف به كربلا رفتم و آنجا در داخل حرم حضرت سيدالشهدا صلوات الله و سلامه عليه ، سه شبانه روز، با همراهان در حرم ماندم و متوسل شدم و گريه كردم ، باز نتيجه اى نديم . لذا آنجا را نيز ترك كرده ، به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام باب الحوائج رفتم و شب ، خودم و همراهانم در حرم مانديم و من ضريح حضرت را گرفتم و متوسل به ايشان شدم . و گريه كردم .
اواخر شب خوابم برده در عالم خواب خود را درحرم حضرت سيدالشهدا عليه السلام نزديك قبر جناب حبيب بن مظاهر عليه السلام يافتم ، و ديدم حضرات خمسه طيبه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله ، اميرمومنان ، فاطمه زهرا امام حسن و امام حسين (صلوات الله عليهم اجمعين ) نشسته اند خواستم حركت كنم ، و خودم را به آنها برسانم ، ديدم قادر به حركت نيستم .
خواست فرياد بزنم ، زبانم بسته شد. در اين بين ديدم اسب سوارى وارد صحن حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام شد و از اسب به زير آمد. سوار مزبور كه قد رشيدى داشت و اوصافش همان طور بود كه اهل منبر درباره شمائل حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى گفتند، وارد حرم شد و به خمسه طيبه سلام كرد و دست همه آنها را بوسيد، سپس پشت سر امام حسين عليه السلام آمده ، نشست و در گوش آن حضرت آهسته چيزى گفت كه من ملتفت نشدم و آنگاه رفت و در مقابل آنان نشست .
حضرت امام حسين عليه السلام رو به جدش رسول خدا صلى اللّه عليه و آله كرده ، عرض نمود: يا جداه ، اباالفضل العباس مى گويد امشب سيد هادى آمده به من متوسل شده است و حاجتش را مى خواهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله در جواب امام حسين عليه السلام عباراتى را فرمودند كه فهميدم حاجتم روا نمى شود مجددا اباالفضل العباس عليه السلام نزد برادرش امام حسين عليه السلام آمد و در گوش آن حضرت آهسته چيزى گفت . امام حسين عليه السلام اين بار روى به حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام كرد و فرمود: شما خودتان با جدم صحبت كنيد. حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آمد مجددا دست مبارك پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله را بوسيد و دو زانو در مقابل آن حضرت نشست (و قريب به اين مضمون ) عرض كرد: يا رسول الله ، من در بين مردم به باب الحوائج معروف شده ام و شيعيان درباره حوائجشان به من رجوع مى كنند. شما از خدا بخواهيد كه مردم فراموش كنند من باب الحوائج هستم ، تا كسى ديگر به من رجوع نكند! در اينجا پيامبر گرامى صلى اللّه عليه و آله حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را در بغل گرلت و بوسيد و به ايشان ملاطفت كرد و اين آيه شريفه را خواند: (يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب )
سيدهادى مى گويد: وقتى پيامبر صلى اللّه عليه و آله اين آيه را خواند در همان عالم خواب فهميدم حاجتم روا شده از خواب بيدار شدم و ضريح مقدس ابوالفضل العباس عليه السلام را در بغل گرفتم و گريه كردم و به همراهانم گفتم حاجتم روا شد. آنها تعجب كردند و من همان سحرى به طويريج برگشتم . روز سوم ، چنانچه عادتم بود، قبل اذان صبح بيدام شدم و براى گرفتن وضو كنار حوض رفتم . در اثناى وضو ديدم كالسكه اى آمده . نگاه كردم ديدم حاكم كربلا است و دو بچه همراه وى مى باشد و خيلى خسته به نظر مى رسد. او در مضيف بردم و در آنجا حاكم رو به من كرد و گفت : شكايت مرا به حضرت عباس عليه السلام كردى ؟ الان سه شب است حضرت عباس عليه السلام به خوابم مى آيد و مى فرمايد: (برو سيد هادى را راضى كن ، و الا اين دو فرزندت را خفه مى كنم !) لذا من تمام ماليات زمين را كه مبلغ هزار ليره طلاست به تو بخشيدم سپس صد ليره هم هديه به من داد و رفت . از آن تاريخ تا كنون نيز ديگر كسى براى گرفتن ماليات سراغم نيامده است ، با اين كه حكومت عثمانى منقرض شد و حكومت انگليس و انگليسى ها هم براى گرفتن ماليات بعد از مدتى جاى خود را به ديگران دادند.
در اينجا سيد هادى قزوينى رو به شيخ محسن كرده و مى گويد: يك شب من نزد ضريح اباالفضل العباس عليه السلام بودم و حاجت مرا روا كرد، لذا من هر چه دارم از بركت آن حضرت است .
138. گفتم يا باب الحوائج
آقاى مشهدى محمد على ارتحالى كرامتى را كه خود شاهد بوده اند چنين فرموده اند:
اين جانب محمد على ارتحالى ، ساكن خوى ، محله احمدنيا، در سال 1365 به مرض روماتيسم مالاريا و چرك تمامى بدن مبتلا شدم مراجعه به دكترها سودى نبخشيد بعد از يك سال مريضى من روز به روز بدتر مى شدم ، و كارم از شدت مرض به جايى رسيد كه توانم را بكلى از دست دادم و در آستانه مرگ قرار گرفتم و تمامى فاميل دور من جمع شده ، و به انتظار تمام شدن عمر من نشستند.
در آخرين لحظه ، عمرم از قلبم عبور كرد كه هم اكنون پرونده ام را به من نشان مى دهند، و ديدم كه از نماز و روزه هايى كه خوانده ام و گرفته ام ، راه نجات برايم متصور نيست ، لذا گفتم : خدايا، من را بدون بخشيدن به كجا مى برى ؟ سپس از قلبم عبور كرد و گفتم يا باب الحوائج ابوالفضل العباس ، با گفتن اين لفظ، روح من كه در سينه جمع شده بود كم كم از طرف سينه ام به طرف پائين بدنم آمد و حالم خوب شد. خودم را تقريبا شناختم و بلند شدم نشستم .
افراد فاميل كه دور من جمع شده بودند، همه گفتند آقاى مشهدى محمد على مثل اينكه خوب شدى ؟ و خوشحال و خندان به خانه هايشان رفتند، و من هم چيزى به آنها نگفتم .
آن شب خوابيدم و روز بعد استخاره كردم كه اگر صلاح من در رفتن به قم هست ، خوب بيايد تا من به قم مشرف شوم ، استخاره خوب آمد و من كه تا ديروز توان حركت را نداشتم ، تنها و بى دستيار، به طرف قم حركت كردم . در قم ، به حمام رفتم و بعد او شستشو از قلبم خطور كرد كه غسل توفيق را انجام دهم . غسل توفيق را انجام داده ، به طرف حرم حضرت معصومه سلام الله عليها مشرف شدم و سه بار ضريح مطهر را تكان دادم .
بار اول گفتم كه ، اى خانم ، من بزرگ يك خانواده هستم ، فورا شفاى مرا بدهيد و بيشتر از اين در درگاهتان نگه نداريد، بار دوم هم همين سخن را گفتم و وقتى براى سومين بار نيز ضريح را تكان دادم و همان كلمه را گفتم در محل كوچك خروج حرم كنار ضريح بودم ، كه يك حالتى برايم روى داد، حالتى وصف ناشدنى .
بعد حدود ساعت 9 شب به مسافرخانه رفتم كه استراحت بكنم ، بعد از كمى استراحت مرضم شدت يافت ، به حدى كه نتوانستم در را باز كنم و كسى را صدا بزنم . بالاخره تا اذان صبح با وجود شدت مرض هر طورى كه بود خود را به حرم رسانيدم و نماز صبح را با زحمت خواندم و بعد بطرف مسجد مقدس جمكران حركت كردم . به محض مشاهده درب مسجد كه روى آن نوشته شده بود: يا صاحب الزمان اين در خواست در قلبم خطور كرد كه ، يا صاحب الزمان اين بنده را دست خالى از در گهت برنگردان !
به حياط رفته وضو ساختم و داخل مسجد رفتم و نماز تحيت امام زمان را خواندم و بعد بيرون آمده در حياط مسجد، رو به قبله دراز كشيدم و در حاليكه امام زمان را صدا مى زدم و او را به حق مادرش فاطمه زهرا سلام الله عليها قسم مى دادم مرا شفا بدهد، به خواب رفتم ساعت 11 صبح مرا از خواب بيدار كردند، ديدم حالم خوب شده است برخواستم مسجد را دور زدم .
اذان ظهر گفته شد، نماز ظهر را خواندم و باز به همان محل آمدم و دراز كشيدم و به خواب رفتم ساعت 4 بعد از ظهر من را بيدار كردند پس از بيدارى شوق بسيارى جهت رفتن سريع به منزل در خود احساس كردم ، طورى شوق رفتن به منزل به دلم افتاده بود مثل يك پرنده در يك لحظه خود را به منزل برسانم به محض رسيدن به شهرمان (خوى ) تمامى افراد فاميل آمدند و از من ديدار كردند آنان خيلى خوشحال شدند و گفتند: آقاى مشهدى محمد على ، تو ديگر ناراحتى ندارى .
بعد از رفتن آنان نيز، به همسرم گفت : كه درباره تو خوابى ديده ام و افزود در عالم خواب ، ديدم كه به داروخانه روبروى مقبره خوى مى روم تا برايت دارو بخرم . گفتند: او خوب شده است ، ما داروى او را داده ايم و ديگر به دارو احتياجى ندارد. فقط هر شب يك عدد تخم مرغ ولرم به او بدهيد.
حقير از آن زمان تاكنون كه تاريخ 16/3/1376 است ، به دكتر نرفته ام و اكنون نيز از زيارت حاج سيد حسن بابا (روستاى آقاى حجت كوه كمرى ) كه زيارتگاه خيلى معتبرى است مى آيم ، و السلام
. دست دعا
تنظيم از: خودسيانى
بر اساس سرگذشت : آيتا.ت ، تهران
نوشتم :
(مادر عزيزم من و فرهنگ گرفتار مشكل لاينحلى شده ايم . مى دانيد كه دو سال از ازدواج ما مى گذرد اما ما هنوز صاحب كودكى نشده ايم . اينجا همه نوع آزمايش انجام شده ، مدتها تحت نظر پزشك بودم و دارو مصرف كردم ، اما انگار بى نتيجه بوده و اميدى نيست . آيا صلاح مى دانيد براى معالجه به آنجا بياييم يا جاى ديگرى را به اين منظور سراغ داريد؟
او خواست كه همراه شوهرم به آلمان برويم ، و ما رفتيم . آزمايشات انجام شد. گفتند: هيچ كدام مشكلى نداريد. مادر متخصص بيهوشى بود و مدتى در انگليس مشغول كار بود، اما بعد به آلمان برگشته و همان اولين روزهاى بازگشت با پدرم كه متخصص زنان و نازايى و در ضمن ايرانى است ، ازدواج كرده بود. مادر آلمانى الاصل بود و على رغم تمايل خانواده اش با پدرم پيوند زناشويى بسته و به آيين او گرويده بود. اينكه پدرم قبلا با او قرار كرده بود كه يك روز به ايران بر مى گردد يا خير، چيزى است كه من نمى دانم چون پدر چيزى مى گويد و مادر چيزى ديگر، اما هميقدر مى دانم كه از اولين روزهاى كه خودم و آنها را شناختم ، حس كردم كه پدر شايد همان طور كه مى گفت به خاطر من از بودن در يك كشور اروپايى در عذاب است . ما، در (اشتوتگارت ) در مهد تمدن اروپا بوديم . و با توجه به تمول پدر مى توانستيم از هر لحاظ در رفاه باشيم . اما پدر را چيزى قوى تر از اين رفاه ظاهرى ، به سوى خود مى كشاند. چيزى كه او ديده بود و مى دانست و من بى خبر بودم و همين بى خبرى و كنجكاوى كه به لطف خدا به جانم افتاده بود، مرا همراه او به كشورش كشاند، پيش از اينكه برگرديم ، ميان پدر و مادر هر روز اختلاف و درگيرى بود اما همه اين اختلافات تنها يك علت داشت . پدر مى خواست همراه خانواده اش به ايران برگردد. و مادر راضى نمى شد كشور و خانواده اش را ترك كند. مى گفت :
مثل يك ايرانى نجيب و با شخصيت همينجا زندگى كن و آبروى هموطنانت باش . تو به عنوان يك متخصص مى توانى خيلى مفيد باشى . مى توانى توى كار و تحصيلت پيشرفت كنى و كارهاى مهمترى انجام بدهى . پدر همه اين حرفها را منطقى مى دانست اما دلش شور آينده مرا مى زد. مى خواست مثل يك ايرانى در ايران زندگى كنم و بزرگ شوم . او در ايران چيزى را مى ديد كه به گفته خودش در آلمان و حتى با راهنمايى او من نمى توانستم به آن برسم چيزى مثل يك فرهنگ . و هميشه مى گفت :
فرهنگ ايرانى را ميان فرهنگ كشورى ديگر نمى شود پيدا كرد.
و حق با او بود. من و او بالاخره به ايران برگشتيم . مادر با تصميم من و حس ‍ كنجكاويم درباره ايران منطقى برخورد كرد و در آخرين دقايق جدايى آهسته كنار گوشم گفت : پدرت مرد نازنينى است . آنقدر به او و اخلاق و شخصيت او اعتماد و اطمينان دارم كه نمى توام مانع رفتن تو بشوم براى من هم شايد اگر دل كندن از خانواده و كشورم اينقدر مشكل نبود، اينطور به سعادتم لگد نمى زدم .
و من آن روز حس كردم هنوز پدرم را آنطور كه بايد، نشناخته ام . ايران كه وطن پدرى من به حساب مى آمد، در همان اولين دقايق ورود به منزل پدر بزرگ به دلم نشست . برايمان اسپند دود كردند، گوسفند قربانى كردند و جشن مفصلى به خاطر ورود ما برگزار شد و من از آن روز ايرانى شدم . توى خانه مادر بزرگ خيلى زود سر از اغلب رسوم جديد و قديم ايرانى در آوردم . آشپزى و هنرهاى بسيارى كه اغلب زنهاى اطرافيان از آن مطلع بودند، برايم شيرين و يادگيرى شان آسان بود. توى اين مدت به طور مرتب با مادر در ارتباط بوديم . تلفنى يا با نامه ، گاهى هم ديدار حضورى ، او به خاطر من به ايران مى آمد و من براى ديدار او به آلمان مى رفتم . تا اينكه آخرين روزهاى نوزده سالگى از راه رسيد و براى من هم مثل هر دختر ايرانى خواستگار آمد. پدر نمى خواست هيچكدام از خواستگاران را ببينم چون معتقد بود من بايد درس بخوانم و توى يك رشته مفيد متخصص ‍ بشوم . اما من دل به يكى از اين خواستگاران بستم و از پدرم خواستم كه اجازه بدهد من و فرهنگ با هم ازدواج كنيم و او مثل هميشه به خاطر من راضى شد و فرهنگ از اقوام پدرم بود و در رشته پزشكى تحصيل مى كرد. جوان برازنده و سالمى بود. خانواده فهميده و خوبى داشت . ازدواج ما با شكوهترين مراسمى بود كه به خود ديده بودم . خانه اى پشت قباله ازدواج من انداختند. پدر هم جهيزيه كاملى برايم تهيه ديد و من و شوهرم در ميان دعاى خير خانواده زندگى را در كنار هم شروع كرديم . من به تحصيل در رشته زبان آلمانى كه زبان مادريم بود، پرداختم و فرهنگ به تحصيل در دانشكده علوم پزشكى مشغول شد. دو سال در كنار هم به خوشى زندگى كرديم اما كم كم حرف و كنايه هاى اطرافيان ما را به فكر بچه دار شدن انداخت . اما انگار در تقدير ما كودكى نبود. انجام معالجات متفاوت در ايران دنبال شد و بعد نامه اى به مادر نوشتم و همراه فرهنگ به آلمان رفتيم و از آنجا همراه مادر به انگليس پرواز كرديم . توى انگليس هم همان آزمايشات و معالجات انجام شد و نتيجه همانى بود كه در ايران و آلمان شنيده بوديم :
هر دو از لحاظ جسمانى كاملا سالم هستيد. بعيد است كه نتوانيد صاحب بچه بشويد. چهار سال به معالجه و درمان گذشت و همه بى حاصل . باز به ايران برگشتيم . اميدوار بوديم كه روزى صاحب فرزند شويم . در اين ميان فرهنگ به كلى عوض شده بود. با بچه هاى خواهر و برادر و اطرافيان خيلى گرم مى گرفت . آنقدر كه والدينشان با حالت كنايه به من چيزى مى گفتند. ولى انگار ديگر اندوه من براى او مهم نبود. ديگر از غصه هاى من غصه دار نمى شد و با دردم آشنا نمى شد. همه وقتش را خارج از منزل مى گذراند. يا در خانه اقوام نزديك بود و يا توى بيمارستان . اين وقت گذرانيهاى او در خارج از منزل به حدى رسيد كه از زندگى بيزار شدم و حالتهاى افسردگى به سراغم آمد. كسى را نداشتم كه در خصوص اين گرفتارى با او در دل كنم . به ياد مادر افتادم و برايش نامه اى نوشتم . او هم در پاسخ نامه ام نوشت :
اگر برايت امكان دارد، مدتى به اينجا بيا.
و من رفتم . وقتى غصه هايم را شنيد، خنديد و گفت : چه اهميتى دارد كه تو بچه دار بشوى يا خير عزيزم ، اينكه مساله مهمى نيست كه به خاطر آن زندگيت تهديد بشود. شايد واقعا از نظر مادر اهميتى نداشت . اما او فاميل شوهرم را نمى شناخت . از زبان هر كدام از آنها هر بار حرف تازه اى مى شنيدم . طفلك اجاقش كور است ...دختر جوان نازنينى است ، افسوس ....طفلك فرهنگ وارثى نخواهد داشت و...
حرفهاى مادر و دلدارى هاى او كمى مرا به زندگى دلگرم كرد تا اينكه به ايران برگشتم . اما اولين هفته پس از مراجعت من به ايران آنقدر سرد و كسل كننده گذشت كه باز افسرده شدم . به خصوص همان هفته متوجه شدم كه شوهرم زنى را صيغه كرده احساس شكست مى كردم . ديگرى ميلى به زندگى در من نبود. مردى كه به داشتن او افتخار مى كردم ، به خاطر بچه اى كه نداشتنش تقصير من نبود، بى گفتگو با من به سراغ زن ديگرى رفته بود. بلافاصله به سراغ پدر رفتم و التماس كردم كه كمكم كند تا از فرهنگ جدا شوم . پدر با فرهنگ صحبت كرده و او در پاسخ پدر گفت : من اين زن را صيغه كرده ام تا برايمان كودكى بياورد. بعد بچه مال من و آيتا است و اين زن مى رود. من حتى شناسنامه را به نام خد و آيتا مى گيرم . بيچاره و مستاصل شده بودم . اگر عذر خواهى ها و التماس هاى او نبود، همان موقع از او جدا مى شدم اما او قول داد كه صيغه را پس بخواند و من سكوت كردم . يك سال گذشت و او مرا فريب داد و هنوز صيغه بين آنها جارى بود. تا اين كه يك شب وقتى از منزل پدرم به خانه مى آمدم شوهرم و آن زن را ديدم كه جلوى منزل خواهر شوهرم از اتومبيل پياده شدند. گويا مى خواستند به منزل او بروند. اعصابم به هم ريخت . خوب به خاطر دارم شب تاسوعا بود. و من توى خيابان هاى شلوغ شهر مثل باران اشك مى ريختم و رانندگى مى كردم . حواسم به رانندگى ام نبود يكباره يك دسته عزادارى مقابلم ظاهر شد تا آمدم اتومبيل را كنترل كنم ، با پسر بچه پنج شش ساله اى برخورد كردم . هراسان از اتومبيل پياده شدم . پسرك سلامت بود اما از ترس گريه مى كرد، پدرش به من نزديك شد و پرسد: خواهرم چرا اينقدر عجله مى كنى ؟
و وقتى صورت خيس از اشك و چشم هاى قرمز مرا ديد، گفت : چرا گريه مى كنيد؟ به او پاسخى ندادم ، پسرك را بغل كردم تا به بيمارستان ببرم . پدرش قبول نمى كرد ولى حال مرا كه ديد، پذيرفت . بين راه بغضم شكست و باز گريستم . تصوير آنچه كه ديده بودم ، قلبم را لحظه به لحظه بيشتر مى سوزاند. در مقابل پرسش پدر پسرك به حرف آمدم و ماجراى زندگيم را گفتم تا اين كه به بيمارستان رسيديم . همان بيمارستانى كه فرهنگ و پدر توى آن كار مى كردند. جلوى در بيمارستان بهيارها و پرستارها كه مرا مى شناختند، جلو آمدند و بچه را از من گرفتند و براى اطمينان از سلامتى او آزمايش هاى لازم را انجام دادند. بچه كاملا سالم بود، در راه بازگشت وقتى مى خواستم آنها را برسانم ، پدر پسرك برايم حرف زد. از ايمان به خدا گفت و اين كه بايد به خدا توكل كرد و...
جلوى حسينيه كه رسيديم ، آنها پياده شدند و من به اصرار مرد كمى صبر كردم . او رفت و يك ظرف چلو خورش قيمه براى من آورد و گفت : همين امشب دعا كنيد و نماز بخوانيد و از حضرت ابوالفضل عليه السلام بخواهيد كه حاجتتان را بدهد. اگر با خلوص نيت از او بخواهيد او روى شما را زمين نمى اندازد. نذر كنيد كه سال آينده اگر به مرادتان رسيديد، گوسفندى آورده و براى ناهار تاسوعا قربانى كنيد. شما كه به همه درى زده ايد، اين راه را هم امتحان كنيد. از او جدا شدم و توى راه مدام به حرفهاى او فكر كردم . به خانه كه رسيدم به عمه زنگ زدم و راه و رسم نماز را پرسيدم . البته نماز را بلند بودم . اما مدتها بود كه نماز نمى خواندم و همان لحظه نذر كردم . سعى كردم بعد از آن ديگر نمازم را ترك نكنم . عجيب و غير قابل باور است اما چهار ماه بعد باردار شدم ولى در اين خصوص چيزى به فرهنگ نگفتم . زن صيغه اى او هم حامله بود. من سه ماهه بودم كه او دخترى به دنيا آورد وقتى پنج ماهه بودم . شوهرم از باردارى من با خبر شد. هشت ماهه بودم كه روز اداى نذر من رسيد. آن روز پدر پسرك را ديدم ، مرا كه ديد گفت :
خواهرم نذرت قبول . ابوالفضل العباس عليه السلام باب الحوايج است .
نذر حسينيه ادا شد. روز تاسوعا هم در منزل خودم برنج نذرى پختم و ميان همسايه ها پخش كردم . بعد هم به سفارش و درخواست مادر براى فرزندم به آلمان رفتم . تا اين كه پسرم به دنيا آمد. پسرى بسيار زيبا و دوست داشتنى . چهره اش بى نهايت شبيه فرهنگ بود. طورى كه هر كس كه شوهرم را ديده بود، در همان ديدار اول اقرار مى كرد كه :
چقدر شبيه پدرش است . چه پسرى !... دو ماه بعد كه همراه پسرم به ايران برگشتم . اسمش را عباس گذاشته بودم . موافق ميل فرهنگ نبود، اما به ناچار پذيرفت . حالا كه اين قصه را مى نويسم ، عباس سه ساله است ، شب تاسوعا است و عباس بين جمع عزاداران سياه پوشيده و زنجير مى زند. از عيد به بعد به شيراز آمده ام . چون ديگر نمى توانستم بودن در آنجا را تاب بياورم . فرهنگ زن صيغه اى اش را كه حالا بازرنگى زن عقدى او شده ، به خانه آورده ، ديروز شنيدم كه تمام فاميل هاى فرهنگ از دست او به ستوه آمده اند، من امروز به لطف خدا و حضرت عباس عليه السلام در كنار پسرم سعادتمنديم . عمه صدايم مى كند. آخر قرار است به زيارت شاهچراغ برويم . آمدم عمه جان ....آمدم
140. ماشين ، بدون آنكه فرمان در اختيار من باشد حركت مى كرد!
جناب مستطاب ، سلاله الاطياب ، حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى حاج سيد صادق شفائى زاده ، در تاريخ 9/4/1377 طى نامه اى نوشته است :
اين جانب سيد صادق شفائى زاده ، تابستان 1372 ش به اتفاق فرزندم سيد جعفر و يكى از همشيره زادگان و نيز يكى از دوستان ، در صدد بر آمديم با ماشين سوارى اخوالزوجه از قم براى عتبه بوسى حضرت ثامن الحجج عليه آلاف التحيه و الثناء به مشهد مقدس مشرف شويم . عصر جمعه تقريبا يكى دو ساعت به غروب ، حركت كرديم . بعد از باجه اخذ عوارض قم به برادر خانمم گفتم : از آنجا كه رانندگى در اتوبان آسان است و من هم رانندگيم بسيار ضعيف است ، خوب است طول اتوبان را بنده رانندگى كنم . ايشان هم قبول كرد و از همانجا بنده مشغول رانندگى شدم . حدود پنج كيلومتر كه رفتيم ، مقابل قبرستان بهشت معصومه عليهاالسلام لاستيك سمت راست چرخ عقب تركيد. بنده هم كه ناشى بودم و رانندگيم بسيار ضعيف بود، دست و پاى خود را گم كردم و پايم را با فشار هر چه تمامتر روى پدال ترمز كوبيدم ! در صورتى كه در آن حالت اصلا نبايد ترمز كرد. لهذا كنترل ماشين كاملا از دستم خارج شد و ماشين بى اختيار به طرف نرده هاى
وسط اتوبان رفت .
من كه بسيار ترسيده بودم با صداى بلند فرياد زدم : (يا اباالفضل ! يا اباالفضل ! يا اباالفضل !) همراهانم نيز هر كدام به سهم خود ذكرى را مشغول شدند. در پى اين ماجرا، ماشين ، بدون آنكه فرمان در اختيار من باشد حركت مى كرد، ناگهان پس از گردش كامل رو به قم چرخيد و از حركت باز ايستاد.
نكته قابل توجه اين است كه آن روزها اجازه داده بودند ماشينهاى سنگين و تريلى و كاميون در اتوبان رفت و آمد داشته باشد و همه مى دانند كه عصرهاى جمعه معمولا در اتوبان قم - تهران مخصوصا اوايل قم ، جاده بسيار شلوغ و پررفت و آمد است . اما از آنجا كه دست به دامان حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام زده بوديم ، در آن لحظه هيچگونه وسيله نقليه اى پشت سر ما نبود، زيرا اگر وسيله اى پشت سر ما در حركت بود، حتما تصادف هولناكى رخ مى داد. به مجرد پياده شدن از ماشين نيز، ديديم كاميونهاى سنگين از كنار ما رد شدند و جاده مجددا شلوغ شد. خلاصه ، اعتقاد بنده اين است كه سالم ماندن ما و ماشين ، در آن وضعيت حساس جز لطف خدا و كرامتى از حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام نمى توانست باشد.
141. ما شفاى تو را از درگاه خداوند عالم گرفته ايم
يكى از بزرگان ايل سنجابى كرمانشاهان ، به نام حاجى قهرمان صالح سنجابى ، در سالهاى 1914 تا 1918 ميلادى (دوران جنگ بين الملل اول ) مطابق 1293 ش به علت ابتلا به يك نوع بيمارى ناشناخته ، در بيمارستان نظامى برلن (در كشور آلمان ) مورد درمان قرار مى گيرد و با وجود كمك فرماندهان ارتش آلمان به وى معالجه نشده و وصيت مى كند كه پس از مرگ جنازه اش را به كربلا ببرند و در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام به خاك بسپارند. وى چندين شب را با خواندن زيارت مخصوص حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى گذراند و سپس به حالت خواب و بيدارى آن حضرت را مى بيند كه به او مى فرمايد: اى قهرمان صالح سنجابى ، ما شفاى تو را از درگاه خداوند عالم گرفته ايم ، تو به كربلا بيا بارگاه برادرم حضرت امام حسين عليه السلام را زيارت كن و سپس به نزد ما بيا كه خداوند شفاى تو را در اينجا فراهم كرده است . مرحوم سنجابى اين را در يك قصيده چند بيتى به رشته نظم كشيده است و مى گويد: چون چنين فرمان آن حضرت رسيد صد اميد از حق درون جان دميد....
بارى ، مرحوم سنجابى پس از اين مكاشفه ، به رغم مخالفت مقامات بيمارستان آلمان ، از آنجا خارج شد، با اولين ترن برلن را ترك مى كند و از راه تركيه و موصل به كربلا مى رود و پس از زيارت قبر مبارك حضرت سيدالشهدا عليه السلام به زيارت قبر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى شتابد و زياترى سير به جا مى آورد. آنگاه پس از انجام مراسم زيارت ، به صحن مبارك مى رود و مى بيند چند نفر از افراد خانواده اش در همان روز با قافله كرمانشاه به كربلا آمده اند. وى از ديدن آنها اظهار تعجب مى كند، ولى آنها به او مى گويند كه يك ماه قبل مادر بزرگشان خواب ديده است كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به او مى گويد: خداوند به وسيله ما فرزندش را شفا داده است ، چند تن از افراد خانواده را به كربلا بفرست تا فرزدت را تحويل بگيرند.
مرحوم سنجابى ، كه در كربلا به سختى مريض بوده است ، با توصيه پزشكى كه همراه كاروان بوده تحت درمان قرار مى گيرد. پزشك مزبور دستور مصرف داروهاى طبيعى را مى دهد و او با مصرف آنها، پس از چندين ساعت خواب طولانى ، يك روز صبح از خواب بيدار مى شود و مى بيند كه هيچ يك از آثار بيمارى در وجودش باقى نيست . از بستر بيمارى خارج مى شود و پس از استحمام به زيارت قبر حضرت سيدالشهدا عليه السلام و قمر بنى هاشم عليه السلام مى رود.
مرحوم سنجابى بعد از اين سفر با بركت و معجزه آسا به كرمانشاه بازگشته و ميان ايل سنجابى مى رود و به ساختن تكيه اى به نام حضرت اباالفضل العباس عليه السلام اقدام مى كند.
142. خداوند رحمت خير خواهد فرمود
برخى افراد، بر اثر رياضتهاى نفسانى و گرفتن آموزشهاى ويژه از استادان ورزيده در فنون ارتباطى معنوى ، داراى قدرتهاى ارتباطى معنوى مى شوند.
همچنين بسيارى از افراد معتقد و متقى با انجام دستورهاى دينى دعا خوانى به مراتبى دست مى يابند، البته همه لطف حق بوده و هست . كه واقعه زير به همين سياق رخ داده است :
حقير، بر حسب نيازى كه داشتم مدت هشت ماه به عبادت و رياضت پرداخته بودم . به گفته شاعر:

وعده وصل چون شود نزديك


آتش عشق تيزتر گردد

زمان آن حالت ملكوتى فرا رسيد و در جواب سوالاتم اين جوابها را شنيدم كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام فرمودند: سلام ما را به خدمتگزاران آل عصمت و طهارت (سيد اسماعيل يزدپور) برسان و بگو: درباره آن شخص بيمارى كه مورد نظر بوده و دعاى فراوان مى كنى مورد نظر ما هم هست . و خداوند رحمت خير خواهد فرمود. و اما درباره آنچه نگرانى دارى ، بدان و آگاه باش كه : اميدهاى خير فراوان از درگاه خداوند فراهم است . و آنگاه كه در هنگام خواندن زيارتنامه ما هستى و پاسخ خود را دريافت مى كنى ، همان آواز ما خواهد بود و اكنون كه مراسمى به ياد سيدالشهدا برپا مى كنى ما تو را در مقام ياران امام حسين عليه السلام برگزيده ايم .
143. تو سرباز ما هستى ما به تو كمك مى كنيم
يكى از افسران نظامى قفقار، به نام سرهنگ على ملايوف ، زمان اشغال افغانستان از سوى ارتش روسيه شوروى در سال 1979 ميلادى مطابق 1358 شمسى ، ماموريت مى يابد كه به مجاهدين مسلمان افغانى حمله ور شود. ولى چون مسلمان و مسلمان زاده بوده است نمى خواسته در جنگ با مسلمانان شركت كند. در عين حال هم چون مجبور به اجراى دستورات دولت روسيه بوده ، چاره اى جز حمله به مسلمين نداشته است . لذا در تمام مدتى كه بايد مقدمات حمله مزبور را فراهم مى نموده ، متوسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شده و براى فرار از اجراى اوامر مافوق چاره جويى مى كرده است .
درست يك شب قبل از زمان حمله به افغانستان ، خواب مى بيند كه وارد حرم حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام شده و آن حضرت به استقبال او آمده است . حضرت به او فرمودند: تو سرباز ما هستى ، ما به تو كمك مى كنيم ! آنگاه كسى را به نام احمد رحمانقلى اف صدا زدند و خطاب به هر دو نفر آنان فرمودند: به يكديگر اعتماد كرده و با هم كار كنيد، و براى نجات مسلمانان افغانستان جهاد كنيد!
شخص مزبور، على ملايوف ، از خواب بيدار مى شود و تا صبح نمى تواند بخوابد. فردا صبح به مقر ستاد خودش مى رود و با كمال تعجب در دفتر آجودانى خود، همان افسرى را مى بيند كه ديشب در عالم خواب وى را در حضور حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مشاهده كرده بود! لذا بى اختيار فرياد مى زند: سروان احمد رحمانقلى اف تو هستى ؟ اين افسر، به حالت بهت زده ، سكوت كرده جوابى نمى دهد. و اين در حالى بود كه تا آن زمان هرگز آن افسر را نديده و حتى اسم وى را هم نشنيده بود! پس از آنكه آن دو مدتى خيره خيره به هم نگاه مى كنند، سرهنگ على ملايوف بر خود مسلط شده و مى گويد: سروان احمد رحمان قلى اف ، من هنوز صبحانه نخورده ام . آنگاه هر دو به رستوران پادگان مى روند و هر كدام براى يكديگر خواب ديشب خود را باز مى گويند و معلوم مى شود كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به همان ترتيب آن دو نفر را به همديگر معرفى فرموده است . با اين فرق كه ، سروان احمد رحمان قلى اف ، با آنكه تا آن لحظه هرگز چهره سرهنگ على ملايوف را نديده بود، به علت اطلاعات نظامى سياسى ، نام وى را مى دانسته و از ماموريت او خبر داشته است .
بارى ، اين دو افسر پس از معرفى حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام ، با طراحى و كمك يكديگر، همواره از يك طرف به مجاهدين مسلمان افغانستان اسلحه فراوان و مهمات كامل مى رساندند، و از طرف ديگر اطلاعات درست و مفيدى در اختيار آنان قرار مى دادند و كمكهاى ديگرى هم به آنها مى كردند. آنها بعدا در روزنامه هاى رسمى پاكستان مقالاتى درج كرده و كرامت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در اين زمينه را همواره به عنوان بزرگترين سند افتخار خودشان بازگو كردند. آن دو افسر ارادت كيش به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ، اينك در دانشگاه پاكستان تدريس مى كنند.
144. نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اين طور جلوه گر شد
در سالهايى كه وسايل نقليه كاروانى مسافرتى (اتوبوس ) تازه فراهم آمده بود، يك روز در نزديك منجيل گيلان بر اثر لغزشى ، اتومبيل از جاده منحرف شده و در معرض سقوط به داخل دره قرار مى گيرد. از قضا يك روضه خوان پير مرد و لاغر اندام به نام حاج سيد مرتضى كسائى نيز در آن اتوبوس حضور داشته است . وى كه در صندلى رديف اول نشسته بود و مرگ همگان را به چشم مى ديد، فرياد مى كشد: يا جداه ! سپس سريعا خود را از درب اتوبوس به بيرون پرتاب مى كند و بار ديگر فرياد مى زند: يااباالفضل العباس عليه السلام ! و با سرعتى سريعتر از اتوبوس ، يك قطعه سنگ بزرگ را به ميان دره جلوى اتوبوس مى اندازد و با اين كار، موجب توقف اتوبوس مى شود و زائرين كربلا را به شهر رشت بر مى گشتند. از مرگ قطعى نجات مى دهد، و در حقيقت ، خداوند بزرگ ، عظمت نام مبارك عباس بن على عليه السلام را به اين طور جلوه گر مى سازد. مرحوم حاج سدى مرتضى كسائى را از اين جهت (كسائى ) مى گفتند كه از عاشقان آل عصمت بود و هميشه حديث كساء را مى خواند. وى همچنين روضه خوان حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بود.
او مى گفت وقتى كه فرياد زدم (يا اباالفضل العباس عليه السلام ) مثل اينكه به چشم خود ديدم كه حضرت مرا به طرف سنگ بزرگى كه حركت دادنش ‍ براى من مقدور نبود، راهنمايى كرد در نتيجه خداوند آنها را نجات داد.
145. پزشكان او را مايوس كرده بودند
مرحوم شيخ احمد زواره اى در كتاب (اعلام المناجات ) (چاپ كتابخانه احمديه اصفهان ، سال 1312 شمسى ) پيرامون توسلات مرحوم حاج آقا هادى فشاركى اصفهانى (كه از علماى بزرگ و صاحب رساله بوده است ) چنين مى نويسد: مرحوم فشاركى بيش از هشت سال بود كه ازدواج كرده بود ولى همسرش داراى فرزندى نمى شد. بالاخره نذر مى كند چنانچه خداوند از همين همسر به او پسرى بدهد نامش را ابوالفضل بگذارد و اگر دو پسر خداوند به او عطا كند نام ديگرى را نيز عباس بگذارد.
پزشكان گفته بودند كه او هرگز باردار نخواهد شد. اتفاقا پس از دو سال باردار شده و دو پسر دو قلو مى زايد كه نامهاى مبارك اباالفضل و عباس ‍ عليه السلام را بر آنان مى گذارد.
146. يا اباالفضل العباس عليه السلام به ما داد ما برس
جناب دكتر عبدالجليل تهران چنين مى نويسد:
پدرم در اوان كودكى من فوت نمود و مادرم را با من (كه يك پسر پنج ساله بودم ) و خواهر دو ساله ام تنها گذاشت . در آخرين لحظات حيات پدرم ، مادرم با ناراحتى از وى مى پرسد كه ما را به چه كسى مى سپارى ؟ و آن مرحوم در جواب مى گويد:
در تمام عمر، توكل من به خداوند بوده است و چون به كسى بدى نكرده و به ناموس كسى چشم بد نداشته ام ، شما را به خداى بزرگ مى سپارم .
مادرم كه در جوانى شوهرش را از دست داده بود، از تنهايى بسيار ترس و وحشت داشته ، فقر و مسكنت نيز از سوى ديگر باعث مى شد كه اكثر شبها نخوابد و اوقات را به دعا و ثنا به درگاه الهى بگذارند. وى روى اعتقاد و توسل ، هر شب چندين بار در تنهايى به زبان جارى مى كرده است كه : (يااباالفضل العباس عليه السلام ، به داد ما برس !) تا اينكه در يك شب زمستانى ، بين خواب و بيدارى صدايى را از پشت پنجره اطاق مى شنود كه مى گويد: تا چند يا اباالفضل العباس عليه السلام مى گويى ؟ ابوالفضل العباس ‍ منم ! نترس بخواب ، كسى مزاحم تو نخواهد شد!
مادرم مى گويد: از آن شب چنان قوت قلبى به من دست داد كه نه تنها ديگر نمى ترسيدم ، بلكه با اميدوارى و شجاعت خاصى به سرپرستى شماها (من و خواهرم ) مى پرداختم . مادرم ، كه هنوز در قيد حيات است ، هم پدرى و هم مادرى ما را عهده دار بود. وى با توكل به خداوند، كه پدرم در دم مرگ به آن سفارش كرده بود، و با عنايت حضرت عباس عليه السلام توانست از كودكى پدر از دست داده چون من ، يك استاد دانشگاه بسازد (و ما التوفيق الا بالله ) و فرزندان خود را افرادى لايق و معتقد به اسلام تربيت كند.
147. ما چه قابليت و لياقتى داشتيم
حاج عبدالله مولوى ترك ، كه چند سال است كه مجاورت حائر حسينى را اختيار نموده ، از وطن و رياست دست كشيده و مشغول عبادت و زيارت گرديده است ، براى ما تعريف كرد:
من اخلاصى به خدمت حضرت حر شهيد نداشتم و لذا هر وقت به عتبات مشرف مى شدم به زيارت آن بزرگوار نمى رفتم ، تا آنكه عمويم ملا باشى به كربلا آمده و ساكن آنجا گرديد و من هم براى زيارت مشرف شدم . در خواب ديدم كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به ديدنم تشريف آوردند. من و ملا باشى از تعجب عرض كرديم كه : اى آقاى ما، ما چه قابليت و لياقتى داشتيم كه حضرت شما به ديدن اين خاكساران تشريف فرما شويد؟ فرمودند: تعجبى ندارد هر كس به زيارت كربلا مشرف شود امام حسين عليه السلام به اصحاب خويش امر مى فرمايد كه به فراخور آن زائر، يكى از ماها به ديدن او برويم ، حتى آنكه اگر خيلى ضعيف الحال باشد لااقل حر رياحى را به ديدن او مى فرستند.
148. اين باغهاى كربلا است
مرحوم آيه الله العظمى آقاى حاج سيد ابوالقاسم موسوى خوئى قدس الله نفسه الزكيه ، از شيخ احمد، خادم حضرت رئيس المله و محيى الشريعه مرحوم مبرور ميرزاى شيرازى بزرگ (رضوان الله عليه ) نقل كرد كه مى گفت : مرحوم ميرزا، خادم ديگرى به نام شيخ محمد داشت . در يكى از روزها شيخ محمد شوق زيارت حضرت ابى عبدالله عليه السلام بر سرش افتاد و بر آن شد كه به زيارت آن حضرت در كربلا مشرف شود. خدمت مرحوم مبرور اكمل العلماء العاملين ، الاورع التقى الصفى ، حاج ميرزا على آقاى شيرازى (رضوان الله عليه )، نجل مرحوم ميرزاى بزرگ آمد، و به وى عرض ‍ كرد: اگر از طرف زوار عجم وجهى خدمت شما سپرده شده كه كسى را به نيابت آنان به كربلا بفرستيد، من براى اين كار حاضرم .
مرحوم آقا ميرزا على آقا فرمودند: چنين پولى نزد من نيست ، شيخ محمد دلش شكسته شده از منزل بيرون آمد و با خود گفت هر چند وسيله رفتن تا كربلا را ندارم اما مى توانم مقدار از دروازه نجف رو به كربلا بيرون رفته ، به حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام سلام كنم و برگردم . به همين قصد، به طرف وادى حركت كرد. چون وارد وادى شد كسى را ديد كه به سرعت راه مى رود. با آن شخص به او متوجه شده فرمود: اراده كجا را دارى ؟ عرض كرد: كربلا را. فرمود: من هم مى خواهم به كربلا بروم ، پس بيا با هم باشيم .
دوش به دوش يكديگر شدند و رو به راه نهادند. چون قدرى راه پيمودند آن شخص فرمود: اين باغهاى كربلا است كه پيدا شده . شيخ محمد چون نگاه كرد باغهاى كربلا را ديد كه پيدا است و آنها قريب نيم فرسخى كربلا هستند. مختصرى ديگر كه راه رفتند فرمود: اينك دروازه و خانه هاى كربلا است كه نمايان است . پس از اندك زمانى نيز كه ميان كوچه ها راه رفتند فرمود: اينك بارگاه شريف است كه در جلو است .
طولى نكشيد وارد صحن مطهر شده فرمود: از كدام كفشدارى وارد حرم مى شوى ؟ شيخ محمد يكى را معين كرد. فرمود: من هم از همان كفشدارى مى روم . با هم از كفشدارى گذشته ، از در رواق رد شده در حرم ايستادند. فرمود آيا اذن دخول نمى خوانى ؟ شيخ محمد عرض كرد: سواد ندارم . فرمود: من مى خوانم ، تو هم با من بخوان . اذن دخول خوانده ، وارد حرم شدند. آن شخص بزرگوار زيارتنامه خواند (ظاهرا زيارت امين الله را خواند)
آمدند بالاى سر، دو ركعت نماز زيارت به جا آوردند، آن بزرگوار رو به شيخ محمد نموده فرمود: نمى آيى به زيارت به جا آوردند. آنگاه از حرم بيرون آمده وارد صحن شدند. آن بزرگوار رو به شيخ محمد كرده فرمود: مى خواهى شب را كربلا بمانى يا به نجف برگردى ؟ شيخ محمد غافل از اينكه حال قريب نيم ساعت بيش و كم به غروب آفتاب است و در چنين وقتى رفتن به نجف بسيار بى معنى است ، گفت : اينجا كارى ندارم ، به نجف مى رويم . آن بزرگوار فرمود: من هم مى خواهم به نجف بروم ، پس با هم مى رويم . با هم حركت كردند، قدرى كه راه رفتند خود را در وادى ديدند. آن بزرگوار فرمود: اين وادى نجف است و ما به نجف رسيده ايم . من مى خواهم از اين طرف بروم و كار دارم .
آن بزرگوار از شيخ محمد جدا شد و به سمت مورد نظر حركت مى كند. چون لحظه اى مى گذرد شيخ محمد به طرف او نگاه مى كند و او را نمى بيند. همزمان با اين امر، به اين فكر مى افتد و متوجه مى شود كه با تاييد خدايى به كربلا رفته و برگشته است .
از آن طرف مرحوم ميرزا على آقا پس از بيرون رفتن شيخ محمد از منزلشان به فكر افتاد كه اين شيخ پس از مدتى از ما چيزى خواست ، خوب بود از خودمان به او مى داديم . خادم خود را صدا زده و دو قران به او داده و مى فرمايد: اينها را به شيخ محمد برسان و به او بگو كه ميرزا اينها را از خودش به تو داده كه به كربلا بروى .
خادم پول را گرفته به خانه شيخ محمد آمده ، او را نمى بيند. به بعضى از دكانها كه احتمال مى داد رفته باشد سر مى زند و آنجا هم او را پيدا نمى كند. با خود مى گويد شايد بيرون دروازه رفته باشد تا با مكاريها ترتيبى دهد و به كربلا برود.
به بيرون دروازه مى آيد و شيخ محمد را ديد كه داخل وادى است و به سمت نجف مى آيد. به او مى گويد: آقا ميرزا على آقا از پول خود دو قران به تو داده است ، بگير و به كربلا برو. شيخ محمد مى گويد: من كربلا رفته ام ! خادم مى گويد: آقا ميرزا على آقا شخص بزرگى است ، خوب نيست اظهار نگرانى از او بنمايى . جواب مى دهد: نه ، من حقيقت را گفتم كه اظهار داشتم رفته ام كربلا. خادم ملتفت مى شود كه از روى حقيقت مى گويد. او را نزد حاج ميرزا على آقا برد و شيخ محمد حكايت خود را براى ايشان بيان مى كند.
149. نامه اى به شيعيان
در طول تاريخ غيبت كبرى آن بزرگوار نامه هاى متعددى به علما و دوستان خود مرقوم فرموده اند اما در سالهاى اخير يعنى سال 1404 هجرى قمرى نامه اى با يك دنيا محبت به شيعيان خود فرستادند. شرح اين نامه را از اينجا آغاز مى كنيم كه حدودا سال 1410 هجرى قمرى بود كه يكى از علماى بزرگ اهل معنى قضيه زير را براى من و جمعى از دوستان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام چنين نقل فرمودندن
يكى از دوستان امام عصر اروحنا فداه ، نامه اى از لبنان با قضيه مربوط به آن را برايمان به اين شرح ارسال نموده اند:
امام جماعت يكى از مساجد لبنان به نام مسجد السيده نرجس عليهاالسلام (يعنى مسجد حضرت نرگس مادر بزرگوار امام عصر ارواحنا فداه ) و افراد هيئت امناى مسجد، قسم موكد ياد نموده اند كه در اين مسجد در ماه محرم به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مومنين را اطعام مى نموديم .
و براى اين منظور و عنوان شركت مردم در ثواب اين عمل ، صندوقى در ان محل نصب كرده بوديم و چنانه معمول است صندوق داراى قفل و فقط روزنه باريكى داشت كه بتوان سكه يا اسكناسى را تا كرده ، داخل آن بيندازند.
پس از مدتى كه آن را باز نموديم ، با كمال تعجب نامه اى به همراه شكلات بزرگ لبنانى در آن يافتيم كه به هر صورت بخواهيم محاسبه نمائيم ، محال است بتوان آن را از روزنه باريك ، در صندوق داخل نموده باشند و فقط بايد معجزه اى اين كار انجام شده باشد، زيرا كليد آن نيز فقط دست خودمان بود.
وقتى نامه را باز نموديم اين جملات با ترتيب خاصى در آن نوشته شده بود: (كه لازم به تذكر است آن خط مبارك هيبت و عظمتى را در دل انسان ايجاد مى كرد)
بسم الله الرحمن الرحيم
(و قل اعملوا فسيرى الله عملكم و رسوله و المومنون )
صدق الله العلى العظيم
(انا المهدى المنتظر)
(اقمت الصلاه فى مسجد كم )
(و اكلت مما اكلتم )
(و دعوت لكم )
فادعوالى بالفرج )
ترجمه اين جملات :
(بنام خداوند بخشنده مهربان )
(اى پيامبر ما به مردم بگو:) هر عملى را كه مى خواهيد انجام دهيد، اما بدانيد عمل شما را خدا و رسول او و مومنون (ائمه هدى عليهم السلام ) مى بينند.
راست فرموده است خداوند بلند مرتبه با عظمت . من مهدى منتظر هستم .
در مسجد شما نماز را برپا داشتم
و از آنچه شما خورديد من هم خوردم . و براى شما دعا نمودم . پس شما هم براى فرج من دعا كنيد.
پس از نقل اين نامه ، دوستان آن حضرت از اين همه لطف اشك شوق مى ريختند و گريه مى كردند.
در تاييد اين نامه ، چند روز بعد يكى از روحانيون معظم در حرم مطهر حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام به طور اتفاقى تشرفى به محضر مقدس حضرت بقيه الله (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) پيدا نموده و از آن حضرت درباره نامه فوق سوال كرده بود كه حضرت در جواب فرموده بودند: بلى آن نامه از ما مى باشد.
و من خودم آن روحانى عزيز و متقى را ديدم و دوباره از ايشان همان تشرف را پرسيدم و ايشان آن را برايم همانگونه كه در بالا ذكرشد باز گو فرمودند.
بنال اى نى


شبى ديدم كنار بوستانى


فتاده يك نى از دست شبانى


نشستم با تانى در كنارش


گرفتم از رخش ، گرد و غبارش


نهادم بر لبش لبهاى لرزان


دميدم بر درونش آه سوزان


ز سوز آه من ، نى ناله ها كرد


به صحرا شور و غوغايى بپا كرد


بنال اى نى ، كه دنيا را بقا نيست


چو آرامش در اين دار فنا نيست


بنال اى نى ، نماند جاودانه


بجز عشق و نواى عاشقانه


بنال اى نى ، به لحن ناى داوود


كه هر ناليدنش ذكر خدا بود


بنال اى نى ، كه يار دلربا رفت


نمى دانم كه از پيشم كجا رفت


بيا تا از پى اش با هم بگرديم


كر هردو آشنا با آه و دوديم


بنال اى نى ، كه يارم زار و خسته


به پشت پرده غيبت نشسته


بنال اى نى ، به هر صبح و به هر شام


چو تنها اشك ريزد آن دل ارام


بنال اى نى ، كه شب غرق سكوت است


خيالش مى برد هوش من از دست


بنال اى نى ، كه ابر پاره پاره


چو قايقهاست بر دريا كناره


روم امشب ، بر آن قايق نشينم


مگر يار خود از آنجا ببينم


بنال اى نى ، ز غمهايم گذر كن


كه تنها ناله بر آن منتظر كن


بنال اى نى ، تو با شب زنده داران


به شبهاى دل انگيز بهاران


بنال اى نى ، كه نامحرم بخواب است


دعا در خلوت شب مستجاب است


بنال اى نى ، چو لغز عكس مهتاب


به روى صفحه لغزنده آب


بنال اى نى ، كه بر دل افكند شور


نواى ناشناس مرغى از دور


بنال اى نى ، كه يارم در نماز است


سراپا ناز و، در حال نياز است


بنال اى نى ، كه بس آزرده ام من


كه رد پاى او گم كرده ام من


نشانم ده حريم (سامرا) را


مگر پيدا كنم آن دلربا را


بنال اى نى ، كه باز افكنده رعشه


نسيم باغ ، بر ساق بنفشه


نهاده سر به زانو، بر لب جو


ز شبنم ، اشكها بر عارض او


مگر او هم ، چو من گم كرده يارش


روم ، يك لحظه ، بنشينم كنارش


بنال اى نى ، گل بى خار من كو؟


نشينم ، چون بنفشه ، بر لب جو


مگر عكس رخش در آب بينم


دگر او را مگر در خواب بينم


كه من آلوده ام ، او پاك و معصوم


از اينرو گشته ام ناكام و محروم


بنال اى نى ، كه آواى شباهنگ


زند بر قلب زار عاشقان چنگ


ميان شاخه هاى بيد مجنون


ز بس نالد، ز منقارش چكد خون


لب آب است و، آواوى وزغها


منم ، در فكر او، بنشسته تنها


به زير چتر انبوه درختان


كه رقصند از نسيمى همچو مستان


به روى سبزه ها آرام گيرم


مگر يك لحظه آرامش پذيرم


مگر در خواب گيرم دامن او


بپرسم جايگاه و مسكن او

تو اى دلدار ناپيدا كجايى ؟ كجايى ، اى گل زهرا كجايى ؟


نسيم باغ ، با عطر اقاقى


همى گويد كه دنيا نيست باقى


بنال اى نى ، گذرگاه است اينجا


گذرگاه و، سر راه است اينجا


مگر يار من از اينجا گذشته ؟


كه باغ از عطر او مدهوش گشته


بنال اى نى ، كه اين دنيا سراب است


بناى زندگانيها بر آب است


كه مى گويد در اين باره سخنها


نسيم رهگذر با نارونها...


بنال اى نى ، چو آيد بوى نرگس


به خوبى عطر او را مى كنم حس


چو جانم دوست دارم جستجويش


گلى گم كرده ام ، اينجاست بويش


چو عطرش با گل نرگس در آميخت


ز شور وصل او قلبم فرو ريخت


كه رد پايى از دلدارم اينجاست


نشانى از گل بى خارم اينجاست


بنال اى نى ، هماهنگ دل من


به آه و ناله حل كن مشك من


به پاى هر گلى ، در باغ و بستان


بنال اى نى ، چو من ، از داغ هجران


خدايا، در فراقش ناله تا كى ؟


به سينه داغها، چون لال تا كى ؟


نه من تنها، ز هجرانش پريشان


كه باشد عالمى پابند ايشان


گرفتاران گيسويش جهانى است


كمند زلف او چون آسمانى است


بنال اى نى ، به باغات مدينه


كه پنهان آتشى دارم به سينه


چو خوش آيد به گوشم نغمه حور


تو گويى سايه اش مى بينم از دور


مگر، مى گردد آن يار دل آرا


به دور قبر ناپيداى زهرا...


خدايا، رازها در پرده تا كى ؟


ز غيبت قلبها آزرده تا كى ؟


بنال اى نى ، بگو با شور و فرياد


كه يا مهدى جهان پر شد ز بيداد


كجايى ، اى گل زهرا كجايى ؟


تو اى مهر آفرين ، لطف خدايى


بشر را، ذكر حق ، از ياد رفته


ز باطل ، زندگى ، بر باد رفته


به جان هم فتاده نسل آدم


كسى را از كسى ديگر خبر نيست


در اين عصر اتم ، گمراه مردم


همه ، نامهربان ، دور از ترحم


همه ، بى روح و، ايمان و، مرده


بدين دنياى فانى ، دل سپرده


بيا، اى يار انسانهاى خسته


تسلى بخش دلهاى شكسته


بيا، خود چاره بيچارگان باش


فروغ كلبه آوارگان باش


بيا، تا قلب ها آرام گيرد


پريشان عالمى ، سامان پذيرد


بنال اى نى ، شب هجران سحر كن


فغان از غيبت آن منتظر كن


من و نى ، ناله كرديم و شفق زد


شبى از دفتر عمرم ورق زد


شبان آمد، كه گيرد نى ز دستم


لب از نى برگرفتم ، دم ببستم


مبادا راز من گويد به چوپان


عيان گردد (حسان ) اسرار پنهان


در اينجا، ناله نى شد بهانه


براى نغمه هاى عاشقانه


در اينجا، نى بود، ناى گلويم


كه در آه و فغان از هجر اويم


تو اى خواننده ، اين اشعار غم خيز


خدا را، با نواى نى مياميز


كه موسيقى به دين ما حرام است


خلافت مكتب پاك امام است

. ديدار با امام زمان عليه السلام در چادر منى در مجلس روضه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
در سال 1372 هجرى شمسى كه با عده اى از دوستان به حج تمتع مشرف شده بوديم ، روز يازدهم ذيحجه 1413 هجرى قمرى مطابق با يازدهم خرداد ماه 1372 هجرى شمسى ، مجلس روضه اى در چادر كاروان ما برگزار شد كه بسيار با معنويت بود. چند ماه پس از بازگشت از سفر حج يكى از دوستان كه راضى نيست نامش در كتاب آورده شود جريانى را كه در آن جلسه برايش اتفاق افتاده بود با مقدمه اى برايم چنين نقل نمود: قبل از مسافرت به مكه در حرم مطهر آقا على بن موسى الرضا عليه السلام از درگاه خداوند طلب نمودم كه در اين سفر عنايت امام زمان عليه السلام شامل حالم گردد. شنيده بودم كه عده اى از عاشقان آن حضرت در جريان سفر به مكه خدمت آن بزرگوار رسيده اند، لذا از ابتداى سفر به ياد امام زمان عليه السلام بودم .
در مدينه منوره كه مدت يك هفته اقامت داشتيم ، همواره دنبال حضرت مى گشتم . در مسجد النبى صلى الله عليه و آله ، در روضه منوره ، كنار منبر، محراب ، ماذنه ، نزديك ستون توبه ، جايگاه اصحاب صفه ، محراب تهجد پيامبر، كنار درب خانه حضرت زهرا عليهاالسلام و در بين سيل جمعيت ، در قبرستان بقيع ، كنار قبور خراب شده چهارده امام مظلوم و غريب و در بين زائرين مدينه ، دنبال كسى مى گشتم كه نشانيهاى او را داشته باشد.
ايام توقف ما در مدينه سپرى گشت و ما با چشم گريان و قلب سوزان از پيامبر اكرم ، دخت گراميش و ائمه بقيع عليهم السلام با كوله بارى از خاطره جدا شده و خداحافظى نموديم . در مكه نيز در حين انجام اعمال عمره تمتع ، در مطاف ، پشت مقام حضرت ابراهيم عليه السلام ، در زمزم ، در سعى صفا و مروه ، به ياد حضرت بودم . چند روز بين اعمال عمره تمتع نيز در جاى جاى مسجدالحرام خاطره حضرت در ذهنم بود. گاهى اوقات به عاشقان دلسوخته امام زمان عليه السلام برخورد مى نمودم كه به او متوسل شده و در هجران او مى سوزند، گاهى نيز با خود زمزمه مى كردم :

از جهان دل به تو بستم به خدا مهدى جان


طالب وصل تو هستم به خدا مهدى جان


هر كجا ياد تو و ذكر تو و نام تو بود


بى تامل بنشستم به خدا مهدى جان

اعمال حج تمتع شروع شد، به صحراى عرفات رفتيم . شب عرفه گذشت ، روز عرفه در جبل الرحمه ، در بين چادرها و در بين دعاى عرفه امام حسين عليه السلام به ياد آن يوسف گم گشته بودم . غروب روز عرفه پس از نماز مغرب و عشا سرزمينى را كه مطمئن بودم حضرت در آنجا بين جمعيت بوده اند به طرف مشعر الحرام پشت سر نهاديم . روز دهم ذيحجه در منى اعمال روز عيد قربان را انجام داديم . هوا در سرزمين منى بسيار گرم بود و ما در زير چادرها به سر مى برديم . عصرها به قدرى هوا گرم بود كه امكان استراحت و خوابيدن نبود.
عصر روز يازدهم ، همان طور كه مردها چند نفر چند نفر در چادر دور هم جمع شده بوديم و از هر درى سخن مى گفتيم و عده اى نيز در حال بيدارى دراز كشيده بودند بدون اينكه از قبل برنامه ريزى خاصى شده باشد روحانى كاروان شروع كرد به زمزمه كردن اشعارى در مورد امام زمان عليه السلام ، در نتيجه همگى نشسته و شروع به گوش كردن كرديم . ناخود آگاه مجلسى برقرار شد و بعد هم مداح كاروان توسلى به حضرت جست . حال خوشى در مجلس پيدا شده بود، سپس يكى از برادران اشعارى را خطاب به آن حضرت در رابطه با سفر حج خواند كه دو بيت آن چنين بود:

اى حريم كعبه محرم بر طواف كوى تو


من به گرد كعبه مى گردم به ياد روى تو


گرچه بر محرم بود بوييدن گلها حرام


زنده ام من - اى گل زهرا - ز فيض بوى تو

و در ضمن خواندن اشعار خطاب به حضرت مى گفت : آقا جان ، در اين سرزمين خيمه ها و چادرها زيادند و ما نمى توانيم همه آنها را يك به يك بگرديم تا خيمه شما را پيدا نماييم . اما شما مى دانيد خيمه و چادر كاروان ما كجاست ، شما به عنايتى بفرماييد، شما به ما سر بزنيد. همه افراد گريه مى كردند و اشك مى ريختند. بعد هم يكى از برادران ديگر توسلى به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام پيدا نمود و خطاب به يوسف بيابانگرد زهرا عجل الله تعالى فرجه الشريف گفت : آقا، شما به روضه عمويتان خيلى علاقه داريد و خودتان سفارش به خواندن اين روضه كرده ايد...
همين طور كه ايشان روضه مى خواند و حضار همگى با حال منقلب اشك مى ريختند و من هم گريه مى كردم ، سرم را بلند كردم ديدم آقايى با لباس ‍ سفيد عربى و به هيئت عربها در داخل چادر جلوى درب روى دو زانو به طور سرپا نشسته اند. روى سر ايشان دستمالى بود كه آن هم سفيد رنگ بود طورى قرار گرفته بود كه قسمت زيادى از پيشانى ايشان را هم پوشانده بود. من در چادر جايى نشسته بودم كه تنها سمت چپ صورت و محاسن ايشان را مى ديدم كه حالت گندمگون داشت . چند ثانيه ايشان را نگاه كردم . آقايى بودند تنومند و با وقار كه شايد حدود چهل و چند ساله به نظر مى رسيدند. سپس جلوى درب چادر را نگاه كردم ديدم دو نفر جوان كه سن آنها تقريبا زير بيست سال بود با لباس سفيد بلند عربى درست جلوى قسمت ورودى چادر ايستاده اند و حدود يكى دو متر پشت سر آقا بودند.
در آن لحظه چنين تصور نمودم كه اينها عربهايى هستند كه از جلوى چادر ما عبور مى كرده اند، صداى روضه را شنيده ، لذا داخل چادر آمده اند تا به روضه گوش دهند. مجددا سرم را پايين انداخته و اشك مى ريختم دقيقا نمى دانم چقدر طول كشيد ولى مطمئن هستم كه مدت زيادى نگذشت مجددا سرم را بلند كردم ديدم از آقا و جوانها خبرى نيست ول در آن زمان چنان تصرفى در ذهنم ايجاد شده بود كه تنها درباره آنها چنين فكر مى كردم كه اينها عرب بوده و براى گوش كردن روضه ، به مجلس ما آمده اند. حتى پس از پايان اين مجلس بسيار با معنويت ، اصلا به ذهنم خطور نكرد كه در اين مورد با ديگر اعضاى كاروان صحبتى نمايم . روز بعد شنيدم كه يكى دو نفر از افراد كاروان راجع به آقايى كه به مجلس آمده بودند صحبت مى كردند، از آنها پرسيدم شما چگونگى آمدن و رفتن آن آقا را متوجه شديد، گفتند: نه ، ما فقط ديده ايم ايشان جلوى درب چادر نشسته اند.
آن وقت به خود آمدم و كمى در مورد جريانى كه اتفاق افتاده بود فكر كردم و به تصور خودم در مورد اين واقعه تامل نمودم . به خود گفتم : اگر اينها عرب بودند چگونه به روضه اى كه به زبان فارسى خوانده مى شد گوش ‍ مى دادند؟ چرا در زمانى كه همگى در عزاى حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام گريه مى كردند ايشان تشريف آورده بودند؟ صداى روضه آن قدر بلند نبود كه به بيرون چادر برود، تا كسى با شنيدن صداى روضه داخل شود! چطور كسى دقيقا متوجه چگونگى آمدن و رفتن آنها نشده بود! چطور در اثر تصرفى كه در ذهن من ايجاد شده بود، به اين تصورم كه اينها عرب هستند و به روضه فارسى گوش مى دهند شك نكردم !
همه اين سوالاتى را كه اكنون در ذهنم ايجاد شده بود مرا اميدوار ساخت كه ايشان خود حضرت يعنى امام زمان عليه السلام بوده اند و تاسف خوردم كه چرا در همان لحظه حضرت را نشناخته ام .
151. از لحظه ملاقات با حضرت ، بدنم راحت تر و زبانم گشوده تر گرديد
جناب حجه الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى حاج شيخ عباس شيخ الرئيس كرمانى حفظه الله تعالى سه كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده اند كه ذيلا مى خوانيد:
جريان شفا يافتن دختر نوجوانى از بيمارى صرع به عنايت قمر بنى هاشم در محل سقاخانه ابوالفضل عليه السلام ، واقع در روستاى ده زيار، به نام زهرا مرتضى زاده ، فرزند محمد، سن 18 سال ، متولد 1359، ساكن بيدوئيه نخعى از توابع چترود كرمان ، ميزان تحصيلات پنجم ابتدايى .
در سال 1377: سه ماه بود دچار سر درد شده بودم ، بعدا به تدريج زبانم سنگين و بدنم بيحس و بيرمق گرديد. يك روز ساعت 4 بعد از ظهر دچار حمله گرديدم ، مرا به بيمارستان هجدك (در نزديكى روستاى محل سكونتمان كه بيمارستان مربوط به شركت زغال سنگ همبرك است ) رساندند. شب هنگام از بيمارستان مرخصم كردند. در عقب وانت ، مدهوش افتاده بودم و اتومبيل در حركت به سمت روستا بود، كه ديدم شخصى رعنا و سبزپوش در همان حال اغما، بالاى سرم آمد و سوال كرد: خوب شدى ؟ گفتم : خير. گفت : كجا رفتى اين قدر آمپول به بدنت زده اند اشاره به معالجات بيمارستان كردند فرمودند بيا پيش خودم . پرسيدم : شما چه كسى هستيد؟ هنوز نام مباركشان را بر لب تمام نكرده بودند، گفتم ابوالفضل ! و بيدار شدم از حالت مدهوشى به حال عادى برگشتم . به همراهيان گفتم مرا به ده زيار ببريد. چرا كه از دلم گذشته بود منظور حضرت از (پيش خودم بيا) سقاخانه ابوالفضل عليه السلام در ده زيار است . از لحظه ملاقات با حضرت ، بدنم راحت تر و زبانم گشوده تر گرديد. تمام راه را كه حدود يك ساعت طول كشيد تا ده زيار گريه كردم . در محل سقاخانه مرا دخيل كردند. در اين هنگام كه ساعت 12 شب بود، مريض ديگرى را نيز كه خانمى همراهش بود دخيل كرده بودند.
مرا خواباندند، حدود 2 ساعت مثل اينكه خواب بودم . مجددا همان آقا بالاى سرم آمد و فرمود: خوب شدى ؟ گفتم : نه فرمودند: بلند شو! گفتم : نمى توانم . يكى دو مرتبه تكرار كردند بلند شو، گفتم : نمى توانم . در حاليكه ليوان آبى در دست داشتند پشت سرم دست گذاشتند و ليوان آب را خوردم دادند. بعد پرسيدند: حالا گوسفندى كه گفتى هر سال مى دهى ، خواهى داد؟ گفتم : بله (قبلا نيت كرده بودم اگر خوب شدم هر سال گوسفندى در محل سقاخانه به نام حضرت ابوالفضل عليه السلام ذبح نمايم ). فرمودند: بلند شو، خوب شدى . گفتم : نمى توانم . مجددا تكرار كردند، عرض كردم نمى توانم . دستم را گرفتند و فرمودند: بگو يا اباالفضل و بلند شو! خود ايستادند، من هم گفتم : يااباالفضل ! و بلند شدم . ديدم دستهايم در شبكه ضريح سقاخانه قرار دارد و كسى مرا مى بوسد. آرى ، همان خانمى بود كه فرزندش را دخيل كرده بود.
وى تعريف كرد: من ، هم متوجه شدم چيزى را مى خورى (ليوان آب ) و هم صحبتهايت را مى شنيدم . آنگاه همراهانم را بيدار كرد و من جريان شفايم را با چشمى گريان و حالتى منقلب برايشان بيان كردم . والسلام .
152. شفاى دخترى در سقاخانه
2. متولى تكيه ابوالفضل عليه السلام شهر راور (از شهرهاى كوچك حومه كرمان ) براى اين جانب عباس شيخ الرئيس نقل كرد:
حدود ده سال قبل ، دختر 7 ساله اى داشتم ، در حدود ساعت 11 شب عقرب او را گزيد. بعد از چند لحظه گفت : مادر، چراغها خاموش شد! دانستيم كه نابينا شده است . او را بغل كرده و برخاستم . مادرش گفت او را كجا مى برى ؟ گفتم : به دكتر. گفت اين موقع شب دكترى نيست ، گفتم دكترى دارم كه اين موقع شب هم جواب مى دهد. او را به تكيه آوردم و به ذيل عنايت ابوالفضل عليه السلام متوسل شدم ، عرضه داشتم : آقا، من خادم تكيه و بارگاه شما هستم ، رواست فرزندم بدينگونه باشد؟
بعد از چند دقيقه فرزندم كه بيحال روى دستم افتاده بود به سخن آمد و گفت : بابا، چراغها روشن شد! او را به منزل برگرداندم ، همسرم گفت به كدام دكتر مراجعه كردى كه به اين زودى او را معالجه كرد؟ گفتم به دكتر ابوالفضل عليه السلام !
153. آقا اگر مرا دعوت كرده ايد خرج را هم بدهيد
3. همان خادم مى گفت : پدر مادرم ، موسوم به اين آقا (سيد حسين )، كه در سن 92 سالگى از دنيا رفت ، دو روز قبل از مردنش جريان جالب و شنيدنى زير را تعريف كرد. وى گفت :
در ايام جوانى با عده اى از اهل راور عازم كربلا شديم . بين انار و بياض ‍ (طريق كرمان - يزد) منزل كرديم . يكى از همراهان قلم به دست گرفت و گفت به اين آقا (سيد حسين ) هر كس هر چه كمك مى كند بگويد. هر كدام چيزى گفتند، يك نفر گفت من اين مبلغ را مى دهم نه بيشتر، و با آمار گير نزاع كردند. گفتم : من چنين پولى را نمى پذيرم و با شما هم به عراق نمى آيم . آنچه اصرار كردند از رفتن با آنها امتناع كردم بالاخره آنها رفتند و من در بيابان ماندم .
دو زانو رو به قبله (عراق ) نشستم و متوسل به امام حسين عليه السلام شدم و عرضه داشتم كه : آقا، اگر مرا دعوت كرده ايد خرج را هم بدهيد، كه ناگهان سوارى را در كنار خود ديدم كه فرمود سوار شو! من نمى توانستم بر اسب سوار شوم ، دفعه دوم و سوم تكرار فرمودند، عرض كردم دستم را بگيريد. فرمودند مگر نمى بينى دست در بدن ندارم . بالاخره سوار شدم و بعد از دقايقى خود را در قبرستانى ديدم . فرمودند اينجا كربلاست همه كارهاى خود را كه كردى ، به اينجا برگرد تو را به محل سكونتت مى رسانم . من پس از زيارت اعتاب مقدسه به همان نقطه آمدم و آن آقا قمر بنى هاشم عليه السلام در آنجا پيدا شدند و مرا بعد از چند لحظه به قبرستان راور رساندند. ناگفته نماند كه رفقاى من پس از 26 روز در كربلا به من ملحق شدند و هر چه علت را جويا شدند چيزى نگفتم و تا اين ساعت به كس ‍ ديگرى هم جريان تشرف و زيارت را نگفته ام ، والسلام على العبد الصالح مولانا العباس و رحمه الله و بركاته .
154. شفاى كودك هندى
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد سجاد عبقاتى ، از اعقاب مرحوم آيه الله العظمى ميرحامد حسين هندى صاحب كتاب شريف (عبقات الانوار) (متوفاى 18 صفر الخير 1306 ه‍ق ) چند كرامت به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده ، اين كرامات را زحمت كشيده از كتاب درگاه حضرت عباس عليه السلام ترجمه كرده است چون اين كتاب اردو مى باشد ترجمه فارسى آن را در اختيار ما گذاشته از ايشان تشكر مى شود:
در نيمه شعبان سال 1418 ه‍ ق همراه يكى از روحانيون هندى به نام ابوافتخار زيدى ، از محصلين حوزه علميه قم ، از هند به زيارت سالار شهيدان امام حسين عليه السلام رفتيم .
ابوافتخار زيدى دخترى به نام عافيه زهرا داشت كه دو سال از عمرش ‍ مى گذشت . يك شب گوش عافيه به سختى درد گرفته و شدت درد وى پدر و مادرش را سخت ناراحت ساخت . نصف شب بود و طبق معمول نه دارويى يافت مى شد و نه دكترى طبابت مى كرد، و وضعيت كربلا هم ناجور بود. اين جا بود كه دست توسل به دامان حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام زده و گفتند:
اى اباالفضل العباس عليه السلام ، ما به زيارت شما و برادرتان آمده ايم . ما مهمان شما هستيم و توجه داريد كه دخترمان سخت ناراحت است و ما جز شما طبيبى نداريم . پدر و مادر كودك ، حضرت سكينه عليهاالسلام را نزد حضرت اباالفضل العباس عليه السلام واسطه قرار دادند و به توسل و گريه پرداختند، كه يكدفعه بچه كه دائما گريه مى كرد، ساكت شد و كاملا آرام گرفت و خوابيد. وقتى صبح بيدار شدند ديدند ديگر ناراحتى ندارد. تاكنون نيز كه تقريبا يك سال از آن ماجرا مى گذرد، ديگر هيچ دردى نگرفته است ! اين است شخصيت والاى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ، كه اگر كسى به صدق دل به آن حضرت متوسل بشود طورى درمان مى شود كه ديگر نه احتياج به دكتر دارد و نه دارو.
155. پسرهايش پس از تولد از دنيا مى رفتند
يكى از دوستان هندوى اين جانب نويسنده كتاب (درگاه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام از ديدگاه تاريخ )، موسوم به شرى شبام لال در شهردارى لكنهو اشتغال به كار داشت .
شرى شبام لال دخترهاى زيادى داشت ، ولى پسرهايش پس از تولد از دنيا مى رفتند.
در سال 1964 م وقتى كه پسرش پس از تولد فوت شد، راقم اين سطور نزد او براى تسليت رفتم . او خيلى گريه كرد و گفت : مى خواستم خودم پيش ‍ شما بيايم ، شما در حق من در (درگاه ) دعا كنيد. حقير به وى گفتم : اگر اين مرتبه پسر متولد شود به من اطلاع بدهيد تا براى شما و زنده ماندن فرزندت دعا كنم .
چندى بعد وى پس از تولد پسرش به درگاه آمد. به ايشان گفتم كه هفتم محرم به درگاه بياييد. ايشان در تاريخ مزبور همراه خانواده اش به درگاه آمد. براى سلامتى و طول عمر پسر ايشان دعا شد، چيزى نذر تعزيه نمودند و شفاها ايشان را براى هميشه به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام سپردند. پس از آن ايشان هر ساله به درگاه مى آمد و تجديد نذر مى كرد تا آنكه آن پسر جوان شد و ازدواج كرد. فرزند مزبور اينك خود صاحب اولاد بوده و در شهر غازى آباد مشغول كار مى باشد
156. خاك درگاه طفل را شفا داد
پسر سه ساله شيخ ضامن عباس ، كه اسمش خادم عباس بود، به درد چشم مبتلا گرديد. در ابتدا دكترهاى مختلف معالجه مى كردند ولى سودى نداشت ، بالاخره يك دكتر خوب به نام دكتر رفيق حسين شروع به معالجه وى نمود. زمانى كه دكتر چشم هاى كودك را نظافت مى كرد، يك چشم وى بيرون آمد و خراب شد، اما معالجه چشم ديگر ادامه يافت . در خلال معالجات ، جدا كودك ، شيخ على عباس ، وى را مرتبا هر روز به درگاه مى برد و خاك پاك آن درگاه را به چشم خراب شده وى مى ماليد. به عنايت حضرت ابوالفضل به مدت شش روز آماس چشم رفع شد. به گونه اى كه وقتى دكتر وى را مشاهده كرد. تعجب كرد كه چگونه آن چشمى كه كاملا از بين رفته بود، درست شده است ؟ اين كرامت را تمام حضار مطب و درمانگاه نيز مشاهده كردند.
آرى ، اين كرم فرمايى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بود كه خاك درگاهش طفل را شفا داد. ايشان در حال حاضر جوانى برومند بوده و هيچگونه درد چشم ندارد.
157. فقط در يك نقطه نور باقى مانده
سيد حسن اكمال واسطى شاعر بزرگ و مشهور و رئيس مجله الواعظ نقل مى كند:
مطلع شدم كه علمهاى درگاه حضرت عباس عليه السلام دفتعتا سياه شده اند. با شنيدن اين خبر بلافاصله خود را به درگاه رساندم . وقتى به صدر باب درگاه رسيدم لرزه براندامم مستولى شد. با ترس و لرز وارد صحن درگاه شدم و از فاصله 6 مترى كه نگاه كردم ، ديدم همه علمها به حال خود مى باشند ولى علم بزرگ ، سياه شده است . دقت كه كردم ، متوجه شدم تمام علم سياه شده ، و فقط در يك نقطه نور باقى مانده است . علمهاى ديگر نيز هيچ گونه تغييرى پيدا نكرده اند. در اين اثنا ناگهان ديدم در وسط علم كه ساه شده بود لفظ محمد نمودار شد كه با حروف جلى نوشته شده بود تمام حضار و زائرين نيز آن لفظ را ملاحظه و مشاهده نمودند. اين كيفيت تقريبا 15 دقيقه طول كشيد و همه نگاه مى كردند. پس از آن به حال خود برگشت و علم بزرگ هم مثل علمهاى ديگر صاف و تميز شد. اين هم يك نوع كرامتى است كه در هند و پاكستان ديده مى شود.
158. يا اباالفضل العباس زندگانى نوه ام را دوباره مرحمت كنيد
حاج مولانا على اختر، همراه خانواده خود براى زيارت عتبات عاليات به عراق سفر كردند. نوه اش هم بهنام حسن عباس همراه آنها بود.
در مورد واقعه اى كه براى نوه اش پيش آمد، كتاب (زائر حسين عليه السلام كارونامچه ) در صفحه 125 تا 130 چنين نوشته است :
ايشان براى درك زيارت مخصوصه نيمه شعبان به كربلا مى رود. مى گويد: تقريبا در ساعت 10 صبح يكدفعه شلوغ شده و شور و غوغايى برپا گشت . با شنيدن آن صدا من متحير شده ، از اتاق بيرون آمدم و پرسيدم : چه اتفاقى افتاده است ؟ گفتند: نوه من به يك سيم برق دست زده و او را برق گرفته و بيهوش شده است و افزودند كه وى ضمنا به سيم برق آويزان شده است . زمانى كه آن منظره فجيع را ديدم ، گفتم : خدايا براى دشمن هم چنين اتفاقى نيفتد.
به نظرم آمد كه نفس فرزندم كاملا منقطع شده است . اينك از ماجراى برق گرفتگى 10 دقيقه گذشته بود. دستش را گرفته از سيم برق جدا كردم و همانجا روى فرش نشستم و به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام متوسل شدم . عرض كردم : يااباالفضل العباس عليه السلام ، زندگانى و حيات نوه ام را دوباره مرحمت كنيد. تمامى زوار و نيز افراد خانواده اطراف ما را گرفته بودند.
توسل و گريه به محضر مبارك قمر بنى هاشم عليه السلام را ادامه دادم و همسرم هم به حرم سيدالشهدا عليه السلام رفته و دعا مى كرد. خبر به پدر آن پسر رسيد، او هم با ما به پيشگاه حضرت متوسل شده و گريه مى كرد. 15 دقيقه به اين منوال گذشت و من گاه آب روى صورت او مى پاشيدم ، ولى سودى نداشت . پس از 15 دقيقه ، زمانى كه يك بار ديگر آب به صورتش پاشيدم ، يك حركت خفيف در لبهايش پيدا شده و پس از لحظاتى چند، چشمش را به دقت باز كرد، ولى رنگ صورتش هنوز سفيد بود. بتدريج بهبود يافت و لطف حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام او را شفا داد.
159. فرزندم شفا گرفت
در شهر بمبئى (هندوستان ) تاجرى زندگى مى كرد كه فقط يك پسر داشت . آن پسر مريض شد و تاجر ثروتمند او را نزد اطباى گوناگون برد و همه گونه معالجات را براى سلامتى او انجام داد ولى معالجات سودى نبخشيد.
رفقاى تاجر به او گفتند: شما كه اين همه پول براى معالجه بچه ات خرج كرده اى ، خوب است كه به عراق سفر كنى و در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شفاى پسرت را از آن حضرت بخواهى . انشاء الله آن حضرت پسرت را شفا خواهد داد. زيرا لقب آن حضرت باب الحوائج است و كسى كه به ديدار او برود آن حضرت به دادش خواهد رسيد.
تاجر مزبور به عراق رفته ، فرزندش را به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام برد و در آنجا به وسيله طناب دخيل بسته و خود به مسافرخانه برگشت و خوابيد. در عالم خواب ديد كه يك جايى آراسته شده ، و حضرت امير عليه السلام بر مسند قضاوت تشريف داريد و دادرسى مى نمايند. آقا ابوالفضل العباس عليه السلام نيز بين اميرالمومنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و مردم مستمند، واسطه و شفيع هستند.
حضرت على عليه السلام به كار درخواست كنندگان تماما رسيدگى كرده و همه كارها را امضا مى كند. در لحظات آخر مجلس ، حاجت آن تاجر (بهبودى پسر) نيز به محضر مبارك آقا عرش مى شود.
حضرت مى فرمايد: اين را بگذاريد، كه ايشان دير امده اند. با شنيدن اين كلمات ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اصرار كردند و عرضه داشتند كه : پدر جان ، ايشان زائر حرم من است ، اگر ايشان نا اميد برود چه خواهد شد؟ بالاى درب حرم من نوشته شده است كه من باب الحوائج هستم . يا درخواست اين مريض ملتجى به من را برآورده سازيد و يا اين عنوان باب الحوائجى را از سر درب حرم من پاك كنيد! على بن ابى طالب عليهماالسلام درخواست تاجر را امضا فرموده و او را مورد لطف و محبت قرار مى دهند.
شخص تاجر مى گويد: وقتى از خواب بيدار شدم ، ديدم كه پسرم همراه خدام حرم ابوالفضل العباس عليه السلام مقابل من ايستاده اند و فرزندم شفا گرفته است .
160. شفاى آخرين امپراتور تيمورى هند به عنايت حضرت ابوالفضل عليه السلام
مولانا الطاف حسين حالى ، درباره آخرين امپراتور مغولى هند (بهادر شاه ظفر) كه مشهور بود شيعه شده ، مى نويسد:
وقتى كه بهادر شاه ظفر در دهلى مريض شد و معالجات گوناگون سودى نبخشيد، ميرزا صدر شكوه نذر كرد كه اگر پادشاه صحت و شفا يابد به درگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در شهر لكنهو آمده و علمى تقديم آن نمايد. خود پادشاه ظفر نيز در حين بيمارى خواب ديد كه به درگاه لكنهو آمده و علمى را تقديم مى نمايد. وقتى كه امپراتور شفا يافت ، يك علم مبارك طلايى را به دست برادر ميرزا حيدر شكوه به درگاه لكنهو فرستاد و وى آن علم طلايى را به درگاه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام تقديم كرد.
161. كشتى در دريا دچار طوفان گرديد.
مولانا راحت حسين در سنه 1330 قمرى ، همراه برادر زاده پسر صاحب عبقات (ره ) براى زيارت به كربلاى معلى رفت . پس از انجام زيارت ، وقتى كه بر مى گشت در كشتى حادثه اى براى وى رخ داد كه شرح آن به توضيح خود وى چنين بود. وى مى گفت :
بعد از آنكه سوار كشتى شديم ، كشتى در دريا دچار طوفان گرديد. ناخداى كشتى دستور داد همه در و پنجره هاى كشتى بسته شود و افزود: تا به حال گرفتار چنين طوفانى نشده ايم . نيز گفت كه همگى بايد به امامانى كه از زيارت آنها بر مى گرديد توسل جوييد. آن شب طوفانى چگونه گذشت ؟ زبان از وصفش عاجز است . همه سينه زنى و عزادارى كرده ، و به حضرت سيدالشهدا عليه السلام و حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شده بوديم . در اين سفر، برادر زاده پسر صاحب عبقات الانوار سيد ساجد حسين و خادم وى با ما همسفر بودند.
وقت سپيده دم ، خادم پسر صاحب عبقات و نواب حشمت على خان از بالاى كشتى به زير آمدند و خوابى را كه ديده بودند و مضمون آن تقريبا يكى بود، براى ما نقل كردند. آنان با گريه و زارى خواب خود را چنين نقل كردند.
وقت سحر ديديم كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نيزه اى به دست گرفته و سوار بر اسب اند و روى آب با اسب مى تازند. ايشان كشتى را با نيزه خود گرفته و از غرق شدنش نجات دادند، سپس فرمودند: نگران نباشيد، اين كشتى از طوفان و غرق شدن نجات يافته است !
با شنيدن اين خواب - كه رويايى صادقانه و نويدبخش بود - همه زوار نماز شكر به جا آوردند، و مجلس سوگوارى حضرت اباعبدالله الحسين سيدالشهدا و حضرت اباالفضل العباس عليهماالسلام برپا كردند.
162. (گره گشا) لحظه هاى بى نهايت عشق
خانم سارا اميرى مى نويسد:
شوهرم با قاطعيت گفته بود: نه ! مى برمش خانه ، حالا كه هيچ اميدى به زنده ماندنش نيست پس بهتره توى خونه بميره ، دلم مى خواهد لحظه هاى آخر عمرش رو توى همون اتاقى بگذرو نه كه حسرت داشت اتاق بچه مان باشه .
كادر بيمارستان هم وقتى ديده بودند شوهرم بهيچوجه نمى پذيرد كه من در بيمارستان بمانم على رغم ميل باطنى شان مرخصم كرده بودند و من را با حال اغماء به خانه مان آورده بودند. خودم هيچ چيزى از آن روزهايى كه قرار بوده بميرم و حتى خوشبين ترين آدمها هم يك سر سوزن به زنده بودنم اميد نداشته اند، در خاطرم نيست . اما شوهرم ، مادرم و تمامى آنهايى كه به انتظار مرگم نشسته بودند مى گويند كه مردنم حتمى بوده است . خانواده ما در زمره يكى از خانواده هاى مذهبى شهر قم هستند اما نمى دانم چرا هيچكدام به انديشه شان خطور نكرده كه دست به دامان اهل بيت عليهم السلام بشوند و بروند به سراغ آن خاندان با كرامت .
تا اينكه آن اتفاق به وقوع مى پيوندد. پدر بزرگ مرحومم در بيت آيت الله ...مشغول به خدمت بوده است . يكى از روزها حضرت آيت الله ...مى بيند كه پدر بزرگم غمگين است ، علت را مى پرسد و پدر بزرگم تمام حرفهاى دلش را مى گويد: نوه ام ، اولين فرزندم دخترم ، مى خواست بچه دار بشود، همه خانوداه خوشحال بودند كه دخترم نوه دار مى شود، روز موعود كه فرا مى رسد قابله به خانه شان مى آيد و نوه ام فرزندش را به دنيا مى آورد اما... بچه مى ميرد و مادر بچه - نوه ام - نيز رو به قبله است . دكترها جوابش كرده اند. شوهرش هم كه دل نداشته مرد زنش را در بيمارستان ببيند او را به خانه آورده و حالا ما به انتظار مردن او نشسته ايم .
پدر بزرگم حرفهايش را در حضور آيت الله ...با گريه تمام مى كند. آيت الله ...كه پدر بزرگم را به خوبى مى شناخته آن روز درس را تعطيل مى كند و خطاب به طلبه هاى حاضر كلاس مى گويد:
امروز درس تعطيل است ، همگى متوسل بشويد به ائمه ، بلكه شفاى نوه اين پيرمرد را بگيريم .
طلبه ها سخنان آيت الله ...را با گوش جان مى شنوند و توسل مى جويند. خبر اين كار را پدر بزرگم به خانه مى آورد، نور اميدى در دل خانواده مى درخشد. همه اهل خانه نيز متوسل مى شوند، پدرم مصمم مى شود كه يك گوسفند نذر كند و به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شود. همه ، چشم اميد به خاندان با كرامت اهل بيت عليهم السلام داشته اند.
حال من آن قدر و خيم مى شود كه عده اى بر مردنم صحه مى گذارند و مرا مرده تلقى مى كنند. خانه مان مملو از شيون مى شود، مادرم در فراق من كه فرزند اولش بوده ام و هفده سال بيشتر نداشته ام بيتابى مى كند. گرد عزا از آسمان خانه مان مى بارد اما...
اگر سائلى با هزار اميد و آرزو به سراغ صاحبخانه اى برود كه شهره وفادارى و شجاعت است مگر دست خالى برمى گردد؟
نه ! آن صاحبخانه خيلى باوفاست ، مگر آن زن نامسلمان - كه شما حكايتش ‍ را در مجله خودتان نوشتيد (قدر اشك هايتان را بدانيد) به همان مظهر وفادارى و دلاورى متوسل نشد؟ مگر مرادش را نگرفت ؟ مگر من كه يك مسلمان و ريزه خوار درگاه ائمه اطهار عليهم السلام هستم ، به اندازه آن زن نامسلمان ، نزد ائمه عليهم السلام آبرو نداشتم ؟ مگر مى توان به اين خاندان كه بر دشمن نيز رافت و مهربانى نشان مى دهند اميد نيست ؟
نه ! اگر كسى دست به دامان اين خاندان نشود از كم سعادتى اوست ، ماييم و اين خاندان بزرگوار، ماييم و على عليه السلام كه مظلوم بود و دردهايش را درون چاه زمزمه مى كرد، ماييم و حضرت فاطمه سلام الله عليها، ماييم و امام حسن عليه السلام ، ماييم و سالار شهيدان امام حسين عليه السلام كه حماسه كربلايش سند آزادگى مان شده است ، ماييم و...ماييم و آن علمدار بى دست كه مشك آب را، حتى به دندان گرفت كه كودكانى را سيراب كند.
باور كنيد دلم نمى آيد حكايت زندگى ام را كه با آن علمدار بى دست گره خورده است برايتان بگويم . مى دانيد؟ هر گاه به ياد آن لحظه هاى عارفانه مى افتم - مثل حالا - تمام تنم مى لرزد و شور و شعفى به دلم مى نشيند، روحم صيقل مى خورد، از قيد و بند زمانه رها مى شوم ، دلم مى خواهد آن لحظه ها را همواره مزمزه كنم . آخر، آن لحظه ها كه از جنس اين دنيا نبودند، آن لحظه ها آسمانى بودند و مرا شفا دادند، آن لحظه ها، نهايت عشق بود و نهايت صفا.
مادرم بالاى بسترم نشسته بوده و گريه مى كرده ، پدرم زار و نزار نگاهى اميدوارانه به آسمان داشته و طلبه هاى درس آيه الله ...درسشان را تعطيل كرده و به خاطر من متوسل شده بودند، پدر بزرگم گوسفندى را نذر كرده كه شفاى مرا از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بگيرد و در همان حال ...
مادرم به يك باره مى بيند كه من توى بسترم تكان مى خوردم ، متحير مى شود، (زهرا)يى كه همه منتظر مرگش بوده اند و مثل مرده ها توى بستر افتاده بوده تكان مى خورد و مادر را متعجب مى كند. مادر مى نشيند به تماشا و غرق در حالاتم مى شود، حالاتى كه ...
من بودم و يك صحراى خشك كران تا كران صحرا هيچ خبرى نبود، اما احساس مى كردم آن صحرا حس و حالى ديگر دارد، غرق در حيرانى و سرگردانى آن صحرا بودم كه نسيمى همه جا را گرفته بود و من در ميان آن غوطه مى خوردم . به يكباره حس كردم نسيم از مقابلم مى آيد، به روبه رويم خيره شدم ، هاله اى از نور به چشمم آمد، نور انگار نزديك و نزديكتر مى شد، نور به جلوى قامتم رسيد، خوابيده بودم كف صحرا، از سوى نور صدايى به گوشم رسيد:
(چرا خوابيده اى ) ناله كردم : (بيمارم ) همان صدا با مهربانى و آرامش ‍ پرسيد: (بيمارى ات چيست ؟) پاسخ دادم : (بچه ام به دنيا آمد و مرد، دكترها جوابم كرده اند، دست به دامان ائمه شده ايم ). نوايى مملو از عشق و مهربانى به انديشه ام نشست :
(بلند شو، خوب شدى ) ناليدم و گفتم :
(نه ! توانايى ندارم بلند شوم ) همان نداى مهربان بار ديگر دلم را نوازش داد و گفت : (تو خوب شدى ، بلند شو) باز هم ناليدم اما اين بار شنيدم :
(مگر از ما شفا نخواسته ايد؟)
حس و حالى عجيب يافته بودم . دلم مملو از اميدوارى بود، تا آنجايى كه در ياد داشتم گاه و بيگاه كه چشم مى گشودم مى فهميدم كه ميان مرگ و زندگى دست و پا مى زنم اما حال به خوبى مى فهميدم كه در عالمى ديگر سير مى كنم و حالتى معمولى گريبانگيرم نيست .
با التماس و گريان گفتم :
(مى خواهم بلند بشوم اما...) قامت رعناى آن (آقا) را ديدم و گفتم : (شما كمك كنيد و دست مرا بگيريد كه بلند شوم ). آن آقا آمدند جلوتر، رخساره مهربان و نورانى شان را ديدم و دلم اميد گرفت . منتظر بودم كه ايشان دستشان را به سوى من بگيرند و مرا از زمين بلند كنند، نگاهشان كردم ، نگاهم مات و نيمه مات بود، (آقا) را مى ديدم و نمى ديدم كه به يك باره شنيدم : (دخترم ، من دست در بدن ندارم كه تو را از زمين بلند كنم )
و سپس نگاهم به بدن بى دست آن (آقا) افتاد و...مادرم داشت ضجه مى زد، پرسيدم : مادر! آن آقاكو؟
مادرم گريان و نالان گفت :
كدام آقا؟
در حاليكه چشمم به دنبال ياتن آن آقا بود گفتم :
همان (آقايى ) كه بدنش بى دست بود...من بودم و آغوش مادر وهاى هاى گريه مان . جاى همه شما خالى ، من لحظه هاى بى نهايت عشق را حس ‍ كردم . سلامتى ام را به دست آوردم و بعد از آن خداوند فرزندانى به من عطا كرد كه هر كدام از آن ديگرى برازنده تر شدند، يكى از فرزندانم دانشجوى پزشكى است و ديگران هم تحصيلات عاليه را طى مى كنند. شما هم اگر حس و حالى به دست آورده ايد و دلتان كربلايى شده است مرا دعا كنيد. التماس دعا
163. كرامت درگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام لكنهو
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد سجاد عبقاتى مى گويد: سلسله كرامات درگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام لكنهو، از همان زمان ميرزا فقير بيك شروع شده و تاكنون ادامه دارد، به گونه اى كه اگر تفصيل قضاياى آن گرد آورى و نقل شود بالغ بر يك كتاب قطور خواهد شد. ذيلا تنها سه نمونه از آن را متذكر مى شويم و متذكر مى گرديم كه ، هر ساله هزاران نفر با مذاهب و نژادهاى گوناگون به منظور رفع حوائج خويش به اين درگاه مى آيند و در آنجا به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام توسل مى يابند و حوائج آنها را باب الحوائج برآورده مى سازد.
ذاكر حسين و صفدر حسين ، اهل بمبئى هند، مى گويند: همراه پدر و مادر خود عازم زيارت كربلاى معلى در عراق شديم وقتى كه به بندرگاه رسيديم پس از انجام معاينات توسط دكتر، به پدرمان جواز مسافرت داده نشد. چون در گوش وى زخمى شده بود كه به زبان اردو آن را (ناسور) مى گويند. ما از بردن وى نااميد شده و مى خواستيم از مسافرت منصر شويم ، ولى پدر راضى نشد و گفت : شما سفر زيارت را ترك نكنيد و من براى معالجه اين درد به درگاه باب الحوائج شهر لكنهو مى روم . ايشان برگشت و پس از مدتى به درگاه شهر لكنهو رفت . در آنجا به قصد وضو گرفتن كنار حوض آمد و پس ‍ از وضو گرفتن ، اندكى از آب را به روى جراحت عميق گوشش ريخت . موقعى كه آب به گوش وى رسيد، ايشان بيحس و بيهوش شده و روى زمين افتاد. وقتى كه به هوش آمد مشاهده كرد آن زخم جبران ناپذير را باب الحوائج حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شفا بخشيده است .
164. آن جوان دست نداشت
در يكى از شهرهاى هندوستان ، به نام گوالپور، پادشاه و به قول هنديها راجه اى زندگى مى كرد كه فرزندش مبتلا به مرض سخت سرطان بود و تمام اطبا از معالجه وى عاجز مانده و او را جواب كرده بودند. راجه ، وزيرى داشت كه شيعه اثنى عشرى بود، و اضافه بر اين سيد هم بود. وزير سيد به راجه گفت : اگر جان و مال و ناموس من محفوظ باشد براى بهبودى فرزند شما پيشنهادى دارم . راجه گفت : تو در امانى ، زود پيشنهادت را بگو، كه بچه من دارد جان مى دهد. سيد گفت : امروز هشتم محرم الحرام است . و عزاداران به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام از حسينيه بيرون مى آيند، شما و همسرتان با هم برويد و چيزى نذر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كنيد. راجه و همسرش نزديك آن ميعادگاه آمد و به زبان خود نذرى كردند. و سيد نيز آمد و با خلوص قلب برايشان دعا كرد و گفت : يا ابوالفضل اين زن و شوهر مايوس هستند. اينجا بود كه يكدفعه فرزند مريض صدا زد مادر آب مى خواهم ، در حاليكه چند ماه بود اصلا حرف نمى زد براى اينكه سرطان گلو داشت .
پدر و مادر وقتى كه اين صدا را از فرزند شنيدند حيران شده خطاب به فرزند كه قضيه چيست ؟ شما كه مدتى حرف نمى زدى ! پسر در جواب گفت : من خيلى خسته هستم برايم آب بياوريد بعدا قضيه را برايتان تعريف خواهم كرد و پس از خوردن آب گفت : من خوابيده بودم كه ناگهان جوان زيبايى را ديدم . عرض كردم شما كه هستيد؟ دستتان را بدهيد ببوسم . اشاره به طرف دستش كرد و عذر خواست ، نگاه كردم ديدم دست در بدن ندارد. پس از اين گفتگو جوان مزبور از نظر من غايب شد.
بعد از وقوع اين قضيه ، صبح روز 9 محرم الحرام وزير دربار راجه حضور يافت و تمام داستانهاى گذشته و داستان كربلا را، خصوصا داستان حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را، مفصلا براى راجه نقل كرد و افزود: جناب راجه نذر شما قبول شد.
راجه پس از شنيدن سخنان وى ، دستور داد 40 راس گوسفند قربانى كنند تا شفاى فرزندش كامل گردد. سال بعد نيز، يك ماه قبل از محرم ، حكم صادر كرد كه چهل گوسفند را براى اداى نذر فرزندم فراهم نماييد.
مخالفين اسلام و پيروان متعصب مذهب هندو، با يكديگر عليه نذر راجه مشورت كردند و گفتند كه اين طور قربانى كردن در آئين ما درست نيست و بايد چاره اى انديشيد. زمانى در اول محرم سال بعد، راجه از كارمندان خود پرسيد آيا چهل گوسفند براى نذر فراهم شد يا نه ؟ پيروان مذهب هندو با هم مشورت و تبانى كرده و پاسخ دادند كه : نه امسال چهل گوسفند فراهم نشد. راجه دستور داد چهل راس گاوميش فراهم كنيد.
آنان دوباره جواب دادند كه گاوميش هم پيدا نشد.
راجه امر كرد از معبد خاص من چهل گاو بياوريد و براى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام قربانى كنيد! و آنان كه ديدند كه بسيار بدتر شد، كوتاه آمدند و دست از عناد برداشتند. بعد از اين هر سال قبل از ماه محرم براى ايفاى نذر راجه ، چهل عدد گوسفند مهيا مى كردند. اين برنامه سالهاى سال ادامه داشت و جالب اين است كه راجه مزبور هندو مذهب بود، تاكنون عزادارى امام مظلوم در شهر گوالپور ادامه دارد.
165. تاجر توتون و تنباكو
يك تاجر كافر در هند (قصر سرسى سادات ) شهر مرادآباد به تجارت تنباكو و توتون اشتغال داشت . وى مقدار زيادى تنباكو را انبار كرده بود و پليس ‍ هند خبردار شد كه در منزل او تنباكوى بسيارى موجود مى باشد و در مقام مصادره آنها برآمد. تاجر هم متوجه شد كه پليس قضيه را فهميده و خانه اش
را محاصره كرده است تا تنباكوها را مصادره كند و فورا به حسينيه رفت . اين قضيه در هشتم ماه محرم واقع شد. تاجر در حسينيه نذر كرد و گفت : ياابوالفضل العباس عليه السلام ، نذر كرده ام هديه اى تقديم شما كنم ، مرا از دست اينها نجات دهيد.
افراد پليس وارد منزل شدند ولى هر چه تفحص كردند هيچ چيز نيافتند و در نتيجه بيرون رفتند. ساعتى بعد تاجر وارد منزل شد و همسرش گزارش ‍ جريان را به وى داد. اما خود تاجر كه نگريست ديد تمام تنباكوها به حالت سابق محفوظ است ، خيلى خوشحال شد و بعدا به حضور سادات محل شتافت و قضيه را براى آنان بيان داشت و به نذرى كه كرده بود وفا كرد.
166. خاك درگاه را به چشم خود ماليد
جناب آقاى مهدى در كتاب خود (العبد الصالح ) (ص 249) مى نويسد: در اشهر اعظم گره‍ (از ايالت يوپى هند) يك درگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام وجود دارد، و در اطراف آن شخص كافرى زندگى مى كرد كه چشمانش ديد نداشت . وى به مردم گفت كه (مرا به درگاه عباس بابا ببريد) او را به درگاه آوردند شخص كافر شروع به داد و فرياد نموده ، شفاى خود را از حضرت اباالفضل عليه السلام خواستار شد و خاك درگاه را به چشم خود ماليد.
پس از لحظاتى چند، چشم وى شفا يافت و او اعتراف كرد كه اكنون قوه ديد و روشنايى يك چشم او مضاعف شده است .
167. از همسر خويش طلب عفو كرد
شخصى به همسر خود، كه حامله بود، شك كرده گفت : بچه اى كه در شكم دارى از من نيست ، بلكه از كسى ديگر است . نزاع آنها به جايى رسيد كه شوهر آماده قتل همسر خود گشت . همسرش گفت : به من مهلت بده به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بروم . شوهر به اين امر راضى شد. هر دو نفر به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام رفتند. زن به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام عرض كرد: مولاى من ، عنايت كنيد اين بچه اى را كه در شكم من است خود گواهى دهد كه از آن كيست ؟ تا ثابت شود كه من بيگناه هستم .
البته دعايى كه از صميم قلب انجام شود، تاثير دارد. حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام محبت فرمودند، بچه در رحم مادر به پاكدامنى مادرش گواهى داد و آن مومنه با كمال عزت و احترام از حرم اباالفضل العباس عليه السلام به خانه برگشت . شوهر آن زن خيلى خجالت زده شد و از همسر خويش ‍ طلب عفو كرد.
168. گذرگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
آقاى محمد زنگى آبادى ، خادم گذرگاه حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، واقع در روستاى زنگى آباد از توابع كرمان در فاصله تقريبى 20 كيلومترى كرمان ، در خصوص كرامتى كه در گذرگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام از قمربنى هاشم عليه السلام رويت كرده و تشرفى كه به محضر آن حضرت يافته مى گويد:
در سال 1375 شمسى مى خواستيم از برق منطقه ، گذرگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را سيم كشى كنيم و برق دهيم به 3 عدد تلمبه نياز داشتيم كه براى خريدن آن مى خواستيم با برخى از دوستان شريك شويم ولى آنان حاضر نشدند (قيمت تلمبه ها بالغ بر 7 ميليون تومان مى شد) نزد مديرى رفتم و گفتم : دوستان در اين كار شريك نشدند، چگونه 7 ميليون تومان پول فراهم كنم ؟ گفت : برو دو ميليون و پانصد هزار تومان به حساب بريز و بقيه اش را چك بده تا سال آينده ، من پذيرفتم و دو ميليون تومان را فراهم كردم ولى پانصد هزار تومان را نتوانستم تهيه كنم .
گذرگاه ابوالفضل عليه السلام موتورى داشت ، گفتم من اين موتور را مى فروشم . يك نفر از شهر بم آمد و به من گفت : موتور را مى خرم و افزود 450 هزار تومان مى دهم و موتور (لستر) را مى گيرم . قبول كردم و قرار شد پول را بفرستد و موتور را ببرد، چند روز طول كشيد، هر چه زنگ زدم آن خريدار نيامد ديگر نااميد شدم .
آمدم در بازار تا بتوانم كسرى 000/500/2 تومان را تهيه كنم ، كسى را پيدا نكردم تا بتوانم از او پول قرض كنم . همان طور كه با حالت ناراحتى مى آمدم ، در مسجد جامع توى راه پله ديدم يك سيد به مسجد جامع وارد شد و به من گفت : حاج آقا موتور را فروختى ؟ من گفتم موتور برق را نفروختم ، گفت : موتور را نفروش ، موتور را براى من نگه دار شما موتور را به من بدهيد، من 500 هزار تومان به حساب شما مى ريزم . من گفتم : آقا اگر مى خواهيد موتور را بخريد اول آن را ببينيد، اگر مورد پسندتان واقع شد بخريد. گفت : مسئله اى نيست ، موتور را روشن كن تا آن را ببينم سپس گفت شماره حساب خود را به من بدهيد تا به حساب شما پول بريزم ، من هم همين كار را كردم .
آن آقا وارد مسجد جامع شد و ما هم به دنبالش حركت كرديم مى خواستم بروم جلو و بگويم كه شرايط ما اين است ، پاهايم قدرت نداشت تا جلو بروم . به طرف زنگى آباد حركت كردم و سوار ماشين شدم ، روز چهارشنبه ساعت 11 صبح بود، نرسيدم به بانك بروم ، شنبه رفتم از صندوقدار پرسيدم آيا كسى به حساب من پول ريخته است ؟ گفت : بله ، 500 هزار تومان به حساب ريخته اند. گفتم : آقا، پول به نام چه كسى مى باشد؟ گفت : به نام سيد عباس جهانگرد. بعد پول را گرفتم و اينك كل پول مورد لزوم كه دو ميليون و پانصد هزار تومان بوده فراهم شده بود. رفتم و آن را به اداره برق پرداخت كردم و از آن پس برق منطقه روشن شد.
آقاى زنگى آبادى در مورد سابقه گذرگاه از ابتداى تاريخچه تاكنون اظهار مى دارد:
270 سال قبل يك كورى بود كه در صحرا مى گشت و گدايى مى كرد. وقتى توى دهاتها گردش مى كرد جوانها دور او را گرفته و مسخره اش مى كردند يك روز براى گدايى به بيابان و صحرا مى رود نزديك صحرا يك آبادى بوده است ، ولى وقت مى گذرد و چشمش هم كه اطراف را نمى ديد. و در نتيجه همانجا مى خوابد و با گريه مى گويد خداوندا، يا مرا بكش و يا از كورى شفا بده ! چند لحظه بعد صدايى مى شنود مى گويد تو كى هستى ؟ جواب مى دهد: چرا گريه مى كنى ؟ چشمانش را باز مى كند در حاليك همه جا را مى ديده يك اسب سوار را مى بيند مى پرسد آقا شما چه كسى هستيد. و بيا بيرون چشمهايت را باز كن .
چشمانش را باز كرد، ديد كه همه جا را مى بيند، يك اسب سوار بيرون آمد پرسيد آقا شما كى هستى ؟ گفت : شما خوب شديد؟ گفتم بله ، افزود: برو در آبادى مردم را خبر كن كه يك گذرگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بسازند، گفت : آقا، اينها حرفهاى مرا قبول نمى كنند، اينها مرا مسخره مى كنند. فرمود: نه ، برو آنها را خبر كن تا بيايند اينجا را نگاه كنند. علامت ديگرى هم مى گذارم مجددا مى پرسد كه آقا شما كه هستيد؟ ناگهان متوجه مى شود كه كسى آنجا نيست ، مى گويد: به آبادى كه رفتم ، مردم به من گفتند چشمهايت خوب شده است ؟ گفتم : بله ، حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام چشمهايم را شفا داده است . و افزودم بياييد يك گذرگاه بسازيم مردم باور نمى كنند، بعد مى آيند و نگاه مى كنند مى بينند به شكل دايره ، خط سبزى كشيده شده است . حضرت فرموده بودند روى خط سبز اتاقى بسازيد چندى مى گذرد سال بعد كه مردم به علت بيمارى و با پياپى مى ميرند و مى خواستند اهالى را خبر كنند تا بيايند مرده ها را خاك كنند، چند نفر از مردم زنگى آباد به گذرگاه ابوالفضل العباس عليه السلام مى روند تا به بناى آنجا كمك كنند، بلكه بلا از زنگى آباد دور شود. به همين علت ، چند نفر به راه مى افتند، و شروع به ساختمان مى كنند، از روزى كه آنان شروع به كار كردند، ديگر كسى از وبا نمى ميرد. همچنين زمانى كه خشتها را روى هم گذارند مدتى بعد اتاق خراب مى شود.
يك نفر پيدا مى شود و مى گويد شما خشت بدهيد، من روى هم مى گذارم ، مردم مى گويند آقا شما كى هستيد؟ پول به تو بدهيم مى فرمود: پول نمى خواهم ، خشتهاى گلى به او مى دهند و او اتاقى به مساحت 12 متر در 12 متر مى سازد عباس على هستم ، بعد معلوم نمى شود كه چه كسى بوده و از كجا آمده بعدها معلوم مى شود كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بوده است .
در مورد وضعيت فعلى گذرگاه عباسعلى ، و هزينه آن بايد خاطر نشان سازم گذرگاه عباس على عليه السلام الان داراى پنج سالن مى باشد. سالن قبلى بزرگ 20 متر بلندى و 4 الى 5 متر عرض داشته يك مسجد به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دارد كه ايام محرم بويژه تاسوعا و عاشورا مردم زيادى در آنجا جمع مى شوند و بسيار شلوغ مى شود، در نتيجه ما به مردم نوبت مى دهيم . مثلا در تابستان ، يك نفر چهل روز در نوبت است . روزهاى 48 و اربعين و عاشورا و تاسوعا و جمعه ها كلا شلوغ است و هر روز هم در آنجا نماز جماعت برقرار مى شود. متاسفانه ما قدر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را نمى دانيم ، اگر ما ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام را مى شناختيم گناه نمى كرديم
. از صميم قلب صيحه مى زد و قطرات اشك از چشمانش جارى بود
نامه جناب مستطاب آقاى حاج حمزه برازنده مسئول محترم بيت العباس ‍ گچساران به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
خداوند لايزال ، اين بيت مقدس را به پاس احترام نام صاحبش كرامات زيادى بخشيده و تاكنون محلى براى شفاى بيماران و گره گشايى از مشكلات حاجتمندان با ايمان بوده است ، كه به چند مورد آن در جلد اول كتاب (چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ) اشاره داشته ايم .
اينك نيز مناسب مى نمايد كه به يكى ديگر از موارد بذل عنايات آن حضرت در خصوص يك بيمار در حال احتضار اشاره كنيم :
در زمستان 74 جوانى 20 ساله (از خانواده خاكروبان اين آستان مقدس ) كه دوران خدمت نظام وظيفه را مى گذارند به علت نامعلومى به مدت چند ماه در حال (كوما) در بيمارستانهاى مختلف شيراز بسترى شد و تمام اطبا و متخصصين با كليه توان علمى و دستگاههاى پيشرفته و مجهز از مداواى او عاجز و مايوس مانده و به خانواده اش توصيه كردند كه مداوا بى فايده است و مرض وى علاج پذير نمى باشد.
اولياى آن جوان كه از نظر عاطفى توجه خاصى به اين بيمار داشتند و امكانات مالى هم برايشان از هر نظر فراهم بود، پيشنهاد كردند كه او را به يكى از بيمارستانهاى خارج از كشور جهت مداوا معرفى نمايند تا به هر قيمت ممكن او را اعزام نمايند، ولى اطبا كه به حيات مجدد اين جوان اميدى نداشتند و هر گونه تلاش در اين زمينه را بى فايده مى دانستند، آنها را از اين تصميم منصرف كردند.
ناگزير، جوان نيمه جان و بيهوش را با خاطرى افسرده و اندوهگين به محل سكونت وى در دو گنبدان آوردند كه تا ساختمان بيت العباس 100 قدم بيشتر فاصله ندارد.
اقوام ، فاميل و دوستان جوان ، دسته دسته به عيادت وى مى رفتند و با حالتى مضطرب و نگران ، و بعضا چشمان گريان ، از خانه او بيرون مى آمدند. ولى مادر او مايوس نبود و لذا با عزمى راسخ و ايمان قوى ، پاسى كه از شب گذشت ، با كمك پدر و برادر و اهل خانه جسم بيرمق جوان را با برانكارد به خانه عباس عليه السلام (بيت العباس عليه السلام ) آورده و پاى منبر گذاشتند و مادرش با قلبى اندوهگين در حاليكه از صميم قلب صيحه مى زد و قطرات اشك از چشمانش جارى بود گفت :
من حسينم را از ابوالفضل عليه السلام مى خواهم . از ابوالفضل عليه السلام مى خواهم به پاس باب الحوائج بودنش نزد خدا. خواهش اين مادر از همه جا مانده كه از جاروكشان آستانه اش هستم مورد اجابت قرار دهد و جانى دوباره در كالبد فرسوده اين عزيز دلبند بدمد.
صحنه اى بسيار دلخراش و غير قابل تحمل بود و مى توان گفت : كه غمبارترين دوران عمر اين خانواده را مى شد از چهره و حالات آنها احساس ‍ كرد.
چند ساعت توقف در دارالشفاى دردمندان ، تسكينى به آنها داد و وجوانشان را در حاليكه ضربان قلبش به كندى مى زد به منزل آوردند.

بيا كه خانه عباس باوفا اينجاست


دوا گرت نبود خانه شفا اينجاست


تو اى مريض كه وامانده اى باوفا اينجاست


درى كه بسته نگردد به روى تو اينجاست

با اعتقاد به كرامات و عنايات خداوندى و استعانت از مقام والاى باب الحوائج ، كار پانسمان و مراقبتهاى ويژه پزشكى درمانى ادامه داده شد. چند هفته كه گذشت ، متخصص متخصصان عالم تمام معادلات و فرمولهاى پزشكى را به هم زد و آثار بهبودى كم كم نمايان شد.
حركت دست و پا و به هم زدن پلك چشمان نوشيدن آب و فرو بردن غذا، روزنه اميدى براى روشنايى خانه به وجود آورد، به طورى كه چند ماه بعد توانست نشستن و برخاستن را به راحتى انجام دهد. مدتى هم با كمك صندلى چرخدار، به بيرون حركت كرده و ايما و اشاره به گويايى مبدل گرديد و اكنون كه تقريبا دو سال از آن رويداد مى گذرد، بحمدالله براحتى سخن مى گويد و با كمك عصا مسافتى را رفت و آمد مى كند و 90 حافظه او به حال قبل از كوما بازگشته است و خانواده اش شاكر به درگاه خداوند و خود را مديون به الطاف آقا ابوالفضل العباس عليه السلام مى دانند و به شكرانه اين كرامت و عنايت ، سر بر آستان مباركش مى سايند و براى كليه مرضاى اسلام و رفع گرفتارى از عموم حاجتمندان در خواست شفا مى نمايند.
از خداوند عزوجل مسئلت دارم كه توفيق طول عمر دهد تا بتوانم كرامات و معجزات متعدد ديگر را براى علاقمندان و پيروان مكتب اهل بيت سلام الله عليهم به رشته تحرير در آورم ،